رباعیات همام تبریزی
ای دل تو ز همنشین دگرسان گردی
ای دل تو ز همنشین دگرسان گردی با هر چه نشینی به صفت آن گردی پیوسته چو گرد زلف خوبان گردی این مایه ندانی که…
اینت نرسد که بر تنم رشک بری
اینت نرسد که بر تنم رشک بری زیرا که بر او رشک برد ماه و پری ای روی تو برده آب گلبرگ طری سبحان الله…
تبریز نکو و هر چه ز آنجاست نکوست
تبریز نکو و هر چه ز آنجاست نکوست مغزند و مپندار تو ایشان را پوست با طبع مخالفان موافق نشوند هرگز نشود فرشته با دیوان…
زلفش سر کبر و سرفرازی دارد
زلفش سر کبر و سرفرازی دارد زان کشتن عاشقان به بازی دارد ای دل تو چه میشوی چنین در کارش کار سر زلف او درازی…
ما را به امید زندگانی بگذشت
ما را به امید زندگانی بگذشت دور از رویت دور جوانی بگذشت با این همه تازه رو و خوش میباشم کاخر عمرم به مهربانی بگذشت
یک رنج تحمل کنی از صد برهی
یک رنج تحمل کنی از صد برهی چون نیک شوی ز صحبت بد برهی چون نفس تو با تو هیچکس را بد نیست فارغ شوی…
ای دل که شدی در سر آن زلف به تاب
ای دل که شدی در سر آن زلف به تاب در جایگه خوشی مکن جنگ و عتاب وی دیده که تشنهای بر آن درّ خوشاب…
با روی تو شمع برفروزد عجب است
با روی تو شمع برفروزد عجب است با حسن تو دیده برندوزد عجب است گفتی که ز شمع سوخت دستم ناگاه خورشید که از شمع…
جهدی بنما تا بشناسی حق را
جهدی بنما تا بشناسی حق را کانجا نخرند غلغل و بقبق را از علم الهی که براق روح است جز استر زینی نرسد احمق را
دوشش دیدم زلف بشولیده و مست
دوشش دیدم زلف بشولیده و مست می آمد و دستهای گل سرخ به دست چون دید مرا گفت رخ زیبایم دیدی که چگونه رونق گل…
معشوق ز ذوق باده گلناری
معشوق ز ذوق باده گلناری در ساخته بود دوش با بیداری ز اشکم بر او شیشه حدیثی میراند میداد دران حدیث شمعش یاری
از باغ ارم گوشه درویشان به
از باغ ارم گوشه درویشان به درویش ز چشم این و آن پنهان به در جیب کشیدیم سر و آسودیم سر درکشی از سرکشی سلطان…
ای زلف به تاب دوست تاب تو که راست
ای زلف به تاب دوست تاب تو که راست وی لعل خوشش برگ عتاب تو که راست ای چشمش اگر سوال جان خواهی کرد جز…
با روی تو ننگرند عشاق به گل
با روی تو ننگرند عشاق به گل گل پیش تو نشمرند عشاق به گل روزی که وصالت نرسد ایشان را آن روز به سر برند…
چون خسته شد از منج لب شیرینت
چون خسته شد از منج لب شیرینت خونین شد از این غم دل صد مسکینت بازار عسل به لب چو بشکستی منج زد نیش ز…
زنهار مبالغت مکن در هر باب
زنهار مبالغت مکن در هر باب در مذهب صاحب خرد این نیست صواب بر راحت معتدل مزیدی مطلب کز حرف زیاده میشود عذب عذاب
گه رهزن و گاه رهنمون میآیی
گه رهزن و گاه رهنمون میآیی گاهی ز درون گه ز برون میآیی هر لحظه به کسوهای برون می-آیی آگه نشود کسی که چون میآیی
یک نکته معنی ز همه دنیی به
یک نکته معنی ز همه دنیی به دنیی چه بود ز جنت الماوی به شاهی مطلب منصب درویشی جوی کز هر دو جهان بندگی مولی…
ای دل مطلب دوا ز معلولی چند
ای دل مطلب دوا ز معلولی چند مشغول مشو به مهر مشغولی چند پیرامن آستان درویشان گرد باشد که شوی قبول مقبولی چند
با شمع چو گرم شد سر پروانه
با شمع چو گرم شد سر پروانه با شمع بسوخت خویشتن مردانه شد در سر شمع و شمع را شب همه شب از سوختن خویش…
چون زرد شد از رنج گل رعنایت
چون زرد شد از رنج گل رعنایت شد رنج خجل ز روی شهرآرایت دانست که زو دردسری یافتهای افتاد کنون به عذر آن در پایت
عشق تو جوان است و جوان خواهد بود
عشق تو جوان است و جوان خواهد بود تا هست جهان جانِ جهان خواهد بود تا در دهن خلق زبان خواهد بود افسانه عشق در…
معشوق من امشبی وفایی دارد
معشوق من امشبی وفایی دارد کارم ز وصال او نوایی دارد ای صبح دمی نفس مزن بهر خدا کآیینه طبع من صفایی دارد
هر گه که گذر کنم بر آب صافی
هر گه که گذر کنم بر آب صافی وز شوق نظر کنم در آب صافی چندان گریم که آب صافی گردد از خون دو چشم…
انگور و شراب را سعادت بادا
انگور و شراب را سعادت بادا می مستی و خواب را سعادت بادا بادام شکست روغن صافی هست گل رفت گلاب را سعادت بادا
ای صبح که آهنگ به خونم داری
ای صبح که آهنگ به خونم داری از باد دل مرا چه میآزاری داری نفسی سردتر از یخ امشب تو زاده خورشید نهای پنداری
با عشق تو دل چون محرم راز آمد
با عشق تو دل چون محرم راز آمد با دل در و دیوار در آواز آمد در اوج تو چون روح به پرواز آمد آواز…
چون دیدن آن سرو روان در خواب است
چون دیدن آن سرو روان در خواب است پس ذوق دل و راحت جان در خواب است در خواب چو روی دوست میشاید دید بیداری…
شد دوش میان ما حکایت آغاز
شد دوش میان ما حکایت آغاز از هر بن موییم برآمد آواز شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه گنه حدیث…
معشوقه به گرمابه شبی با ما بود
معشوقه به گرمابه شبی با ما بود ما را ز فروغ چهره خورشید نمود گِل بر سر گُل میزد و من میگفتم خورشید به گِل…
از سبزه شود خرد چو ماه اندر میغ
از سبزه شود خرد چو ماه اندر میغ چون رفت خرد ز سر بود لایق تیغ گر آدمیای میل تو با سبزه خطاست ورزان که…
ای باد مراغه حال خویشان خون است
ای باد مراغه حال خویشان خون است وان یار مرا زلف پریشان چون است خون گشت دلم ز درد نادیدنشان گویی دل نازنین ایشان چون…
ای عاشق رخسار تو چون ما خیلی
ای عاشق رخسار تو چون ما خیلی خود نیست به عاشقان دلت را میلی کس نیست ز عاشقان به زندان لبت گر زان که لبت…
باد سحری رقصکنان میآید
باد سحری رقصکنان میآید با مژده یار مهربان میآید برخیز که تا بر سر ره بنشینیم کآواز درای کاروان میآید
چون نیست مجال روی و مویت دیدن
چون نیست مجال روی و مویت دیدن راضی شدهام به خاک کویت دیدن پر شد دو جهان ز حسن روی تو ولی اندازۀ چشم نیست…
عشق تو که در دل آتش تیز افروخت
عشق تو که در دل آتش تیز افروخت دانم که به شمع سوختن او آموخت بر روی تو شمع همچو من عاشق شد ناگه نفسی…
منگر تو بدان که ما به تن مختصریم
منگر تو بدان که ما به تن مختصریم هر چند که کوتهیم عالی نظریم اینها همه صندوق پر از کرباسند ما حقه سربسته لعل و…
امشب که رسید دوست در منزل من
امشب که رسید دوست در منزل من شد جان و دل از حضورش آب و گل من آیینه دل یافت صفا از رویش ای صبح…
ای باد اگرش خوش دل و تنها بینی
ای باد اگرش خوش دل و تنها بینی و او را هوس این دل شیدا بینی گویش تو بدان نشان که دی میگفتی کاحوال تو…
ای طبع تو را جان لطیفان بنده
ای طبع تو را جان لطیفان بنده ساز تو مزاج طبع را سازنده در خدمت تو همه چو چنگ استاده وز غایت شرم سر به…
بنشسته بدیم ما دو شهباز به هم
بنشسته بدیم ما دو شهباز به هم کردیم به کوه و دشت پرواز بهم هر یک به رهی دگر برون افتادیم تا خود به کجا…
در آرزوی تو شمع را جان به لب است
در آرزوی تو شمع را جان به لب است زان مرده و سوخته چو من روز و شب است ای شمع رخ تو را دو…
عشق تو که سرمایه این درویش است
عشق تو که سرمایه این درویش است زاندازه هر هوسپرستی بیش است چیزیست که از ازل مرا در سر بود کاریست که تا ابد مرا…
می بی لب تو طرب نمیافزاید
می بی لب تو طرب نمیافزاید خود بی لبت از شراب کاری ناید ماییم و شراب و سبزه و آب روان جز وصل تو آن…
از مه قدحی نهاده بر کف گردون
از مه قدحی نهاده بر کف گردون یاران گه خواب نیست خیزید کنون ما نیز به کام خود قدح برگیریم نتوان بودن ز دور گردون…
ای بیخبران شکل مجازی هیچ است
ای بیخبران شکل مجازی هیچ است احوال فلک بدین درازی هیچ است برگیر به عقل پرده از چشم خیال تا بشناسی کاین همه بازی هیچ…
ای عرصه تبریز زیانت مرساد
ای عرصه تبریز زیانت مرساد آسیب زمان به مردمانت مرساد تو همچو تنی و جان و دل هر دو امام دردی به دل و غمی…
بزم از رخت امشب آفتابی دارد
بزم از رخت امشب آفتابی دارد چشم تو به هر گوشه خرابی دارد لیکن ز لب تو کس نمییابد کام جز جام که پیش لبت…
در بزم تو هر که ترک هستی نکند
در بزم تو هر که ترک هستی نکند از باده لبهای تو مستی نکند در مذهب عاشقی مسلمان نبود با روی تو هر که بتپرستی…
گفتا که به ابروم که دارم در سر
گفتا که به ابروم که دارم در سر کامشب نفسی کنم به پیش تو گذر سوگند چرا به قامت راست نخورد سوگند به کج خورده…