رباعیات نسخه دوم مهستی گنجوی
هر چند چو خاک راه خوارم گیری
هر چند چو خاک راه خوارم گیری خاک توام، ارچه خاکسارم گیری در بحر غمم ز اشک شاید که بلطف نزدیک لب آئی، بکنارم گیری…
آن بت که رخش رشک گل یاسمن است
آن بت که رخش رشک گل یاسمن است وز غمزه شوخ فتنه مرد و زن است دیدم برهش لطیف چون آب روان آن آب روان…
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
ای باد که جان فدای پیغام تو باد گر بر گذری بکوی آن حور نژاد گو در سر راه «مهستی» را دیدم کز آرزوی تو…
با خلق بداوری بود قاضی چرخ
با خلق بداوری بود قاضی چرخ وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ بر مشته اگر می برید نیست عجب ز آنروی که مشتری…
تا در چشمی، برفت خواب از چشمم
تا در چشمی، برفت خواب از چشمم اشکی نرود بهیچ باب از چشمم لیکن ز پی آنکه تو در چشم منی ازتری آن می چکد…
چون پوست کشد کارد بدندان گیرد
چون پوست کشد کارد بدندان گیرد آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد او کارد بدست خویش میزان گیرد تا جان گیرد هر آنچه با جان…
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود زهری که بجان رسید تریاک چه سود خود را بمیان خلق زاهد کردن با نفس…
دلدار کله دوز من از روی هوس
دلدار کله دوز من از روی هوس میدوخت کلاهی ز نسیج اطلس بر هر ترکی هزار زه می گفتم با آنکه چهار ترک را یک…
شاگرد گره زنان موی تو منم
شاگرد گره زنان موی تو منم مولای مشاطگان روی تو منم از بسکه ز دیدگان همی ریزم آب سقای مجاوران کوی تو منم مهستی گنجوی
گفتم که مرا از نظر انداخته
گفتم که مرا از نظر انداخته گفتا که به مهر دگران ساخته گفتم که ترا شناختم بی مهری گفتا که مرا هنوز نشناخته مهستی گنجوی
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم در دیده بجای خواب آبی بینم وانگه که چو نرگس تو خوابم ببرد آشفته تر از زلف تو…
آن زلف شکسته را ز رخ یکسو زن
آن زلف شکسته را ز رخ یکسو زن بر هر دو طرف مزن تو بر یکسو زن گر آتش عشق تو فتد یکسو زن یکسو…
ای ترک پسر بحرمتت ننگریا
ای ترک پسر بحرمتت ننگریا ما را بکنار خویش در ننگریا بر بنده اگر کار چنین ننگریا ای دیده تو زار زار بر ننگریا مهستی…
با درد تو نیست روی درمان دیدن
با درد تو نیست روی درمان دیدن دشوار بود وصل تو آسان دیدن من دوش بخواب دیده ام زلف ترا گوئی چه بود خواب پریشان…
جانا غم دل ز بینوائی خیزد
جانا غم دل ز بینوائی خیزد وین دود ز آتش جدائی خیزد بگری مگرت روشنئی پیش آید کز گریه شمع روشنائی خیزد مهستی گنجوی
چون ابر بنوروز رخ سبزه بشست
چون ابر بنوروز رخ سبزه بشست با باده لعل کن سر عهد درست کین سبزه که امروز تماشاگه تست فردا همه از خاک تو برخواهد…
در سنگ اگر شوی چو پار ایساقی
در سنگ اگر شوی چو پار ایساقی بر آب اجل کنی گذار ایساقی خاکست جهان صوت بر آر ای مطرب باد است زمان باده بیار…
دلها تو بری و قصد جانها تو کنی
دلها تو بری و قصد جانها تو کنی بر چهره ز خون دل نشانها تو کنی ما را گوئی، که عهد ما بشکستی آنها ز…
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد زین عورت بیچاره دعا بس باشد من گاو نیم نه شاخ در خورد من است ور گاو…
گفتم می خوشگوار پیش آور زود
گفتم می خوشگوار پیش آور زود گفتا شب آدینه نخواهی آسود گفتم نه که گل سال دگر باز آید و آدینه بهر هفته یکی خواهد…
هر گه که به زلف عنبر ترسائی
هر گه که به زلف عنبر ترسائی بینمت کز او تازه شود ترسائی تو پای ز هفت چرخ برتر، سائی چونست که نزد بنده ای…
آن تازه گلم من که نباشد خارش
آن تازه گلم من که نباشد خارش با بلبل خوشگوی بود غمخوارش بازی که سر دست شهان جایش بود در دام تو افتاد نکو میدارش…
ای تنگ شکر چون دهن تنگت نی
ای تنگ شکر چون دهن تنگت نی رخساره گل چون رخ گلرنگت نی از تیر مژه این دل صد پاره من میدوز و ز پاره…
با روی چو نوبهار و با خوی دئی
با روی چو نوبهار و با خوی دئی با ما چو خمار و با دگر کس چو مئی بخت بد ما همی کند سست پئی…
جان کو بتن آباد بود هیچ بود
جان کو بتن آباد بود هیچ بود دل گر بجهان شاد بود هیچ بود بادیست نفس کاساس عمر تو بود بنیاد که بر باد بود…
چون در دلت آن بود که گیری یاری
چون در دلت آن بود که گیری یاری برگردی ازین دل شده بی آزاری چون روز وداع بود بایستی گفت تا سیر ترت دیده بدیدی…
در طاس فلک جرعه شادی و غم است
در طاس فلک جرعه شادی و غم است گه محنت و دولتست و گه بیش و کم است آسوده دلی بود که هر جرعه چرخ…
دی خوش پسری بدیدم از سراجان
دی خوش پسری بدیدم از سراجان شایسته و بایسته تر از سراجان از دست غمش همیشه در ضرا انس در عشق رخش همیشه در سراجان…
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد وز جمله خسروان تو را تحسین کرد تا در حرکت سمند زرین نعلت بر گل ننهد پای زمین سیمین…
گفتی که مرا بیتو بسی غمخواره است
گفتی که مرا بیتو بسی غمخواره است بی رشوت و پاره از توأم صد چاره است گر رشوه طلب کنی مرا . . . رشوه…
من عهد تو سخت سست میدانستم
من عهد تو سخت سست میدانستم بشکستن آن درست میدانستم این دشمنی ایدوست که با من ز جفا آخر کردی، نخست میدانستم مهستی گنجوی
هنگام صبوح، گر بت حور سرشت
هنگام صبوح، گر بت حور سرشت پر می قدحی بمن دهد بر لب کشت هر چند که از من این سخن باشد زشت سگ به…
آن زلف نگر سر بسمن آورده
آن زلف نگر سر بسمن آورده بر گرد سمن مشک ختن آورده گویند خطی است آنکه گرد رخ اوست خطیست ولی به خون من آورده…
ای چرخ و فلک خرابی از کینه تست
ای چرخ و فلک خرابی از کینه تست بیدادگری عادت دیرینه تست ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس دانه قیمتی که در سینه تست…
بر عارض یار من سپهر از انگشت
بر عارض یار من سپهر از انگشت منشور زوال حسن او خواست نوشت پیش اندیشی نمود آن حور سرشت ز آن پیش که دوزخی شود،…
جانا دل مسکین من این کی پنداشت
جانا دل مسکین من این کی پنداشت کز وصل توام امید بر باید داشت آسوده بدم با تو فلک نپسندید خوش بود مرا با تو…
چون دلبر من بنزد فصاد نشست
چون دلبر من بنزد فصاد نشست فصاد سبک بجست و دستش در بست چون تیزی نیش بر رگ او پیوست از کان بلور شاخ مرجان…
در ده می لعل لاله گون صافی
در ده می لعل لاله گون صافی بگشای ز حلق شیشه خون صافی کامروز برون ز جام می نیست ترا یک دوست که دارد اندرون…
دی خوش پسری بدیدم اندر «روزن»
دی خوش پسری بدیدم اندر «روزن» گر لاف زنی ز خوبروئی رو، زن او بر دل من رحم نکرد یک سوزن خود دود دل منش…
شهری زن و مرد در رخت مینگرند
شهری زن و مرد در رخت مینگرند وز سوز غم عشق تو جان در خطرند هر جامه که سالی پدرت بفروشد از دست تو عاشقان…
گه خصم شوی مرا و گه یار آئی
گه خصم شوی مرا و گه یار آئی روزی بهزار گونه در کار آئی ایدوست نترسی که بخون دل من روزی به چنین شبی گرفتار…
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد وز تو، صنما، بریدنم دل ندهد تا از لب نوش تو چشیدم شکری از هیچ شکر چشیدنم دل…
هر گه که دلم فرصت آن دم جوید
هر گه که دلم فرصت آن دم جوید کز صد غم دل با تو یکی برگوید نامحرم و ناجنس در آندم گوئی از چرخ ببارد…
آن کودک قصاب دکان می آراست
آن کودک قصاب دکان می آراست استاده بدند مردمان از چپ و راست دستی بکفل زد و خوش و خوش میگفت احسنت زهی دنبه فربه…
ای در طلب تو عمر من فرسوده
ای در طلب تو عمر من فرسوده نابوده شده با تو دمی تا بوده بر سفره انتظار خون جگرم شد از پی حلوای لبت پالوده…
برخیز و بیا که حجره پرداخته ام
برخیز و بیا که حجره پرداخته ام وز بهر تو پرده ای خوش انداخته ام با من بشرابی و کبابی در ساز کاین هر دو…
جانا نفسی دور نه ای از یادم
جانا نفسی دور نه ای از یادم دلتنگ مشو گر ز تو دور افتادم گر آب شود جهان و آتش گیرد من خاک شوم تا…
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم افتاده بدام و کس نداند حالم دردی بدلم سخت پدید آمده است امروز من خسته از آن…
در راه خدا صبور می باید بود
در راه خدا صبور می باید بود وز غیر خدا بدور می باید بود از ظلمت حبس نفس میباید جست مستغرق بحر نور می باید…
دی گفتمش آن خوش پسر درزی را
دی گفتمش آن خوش پسر درزی را کز بهر خدا خوش ببرا، درزی را گفتا که قبای وصل ما می نخری گفتم که بجان همی…