رباعیات نجم الدین رازی
گفتم که زد این چنین دم سرد که من؟
گفتم که زد این چنین دم سرد که من؟ بلبل ز درخت سر فرو کرد که: من! گفتم: به شب این غصه کسی خورد که…
عشاق که ماه عالم جاویدند
عشاق که ماه عالم جاویدند مانندهٔ من شوند در امیدند گشتند مرا دشمن ازین مشتی دون چون شبپرگان که دشمن خورشیدند نجم الدین رازی
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق جز دوست ندید هیچ را در خور عشق چندان که رخت حسن نهد بر سر عشق بیچاره دلم…
بازی که همی دست ملک را شاید
بازی که همی دست ملک را شاید منقار به مردار کجا آلاید بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش در بند اشاراتی که او فرماید…
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع قانع گشته به خوشه از خرمن شمع پروانه صفت نهید جان بر کف دست تابوک کنید دست در گردن…
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی جانی بدهم به راحت و خوش منشی ور جامهٔ اسلام ز من بر نکشی مرگی که در اسلام بود…
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
شمع است رخ خوب تو پروانه منم دل خویش غمان تست بیگانه منم زنجیر سر زلف که بر گردن تست بر گردن بنده نه که…
در دام میا که مرغ این دانه نه ای
در دام میا که مرغ این دانه نه ای در شمع میاز چونکه پروانه نه ای دیوانه کسی بود که گردد بر ما کم گرد…
با روی تو روی کفر و ایمان بنماند
با روی تو روی کفر و ایمان بنماند با نور تجلیت دل و جان بنماند چون مایی ما ز ما تجلی بستد امید وصال و…
آن روز که کار وصل را ساز آید
آن روز که کار وصل را ساز آید وین مرغ ازین قفص به پرواز آید از شه چو صفیر «ارجعی» روح شنید پرواز کنان به…
گر دولت درد دین ترا دست دهد
گر دولت درد دین ترا دست دهد یا باد ارادت و طلب بر تو جهد یا موی کشان ترا بر شیخ برد یا او به…
شمع ازلی دل منت پروانه
شمع ازلی دل منت پروانه جان همه عالمی مرا جانانه از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست دیوانگی دل من دیوانه. نجم الدین رازی
خوی سبعی ز نفست ار باز شود
خوی سبعی ز نفست ار باز شود مرغ روحت به آشیان باز شود پس کرکس روح روسوی علو نهد بر دست ملک نشیند و باز…
این هفت سپهر در نوشتیم آخر
این هفت سپهر در نوشتیم آخر وز دوزخ و فردوس گذشتیم آخر هم شد فدی تویی تو مایی ما وی دوست تو ما و ما…
آن روز که دوختی مرا دلق وجود
آن روز که دوختی مرا دلق وجود گفتند به طعنه مر ترا خلق وجود خونریزی را چه می کنی راست بدان من خونریزم ولیکن از…
کار من و تو بی من و تو ساخته اند
کار من و تو بی من و تو ساخته اند وز نیک و بد من و تو پرداخته اند تسلیم کن امروز که فردا بیقین…
شمع ار چه من داغ جدایی دارد
شمع ار چه من داغ جدایی دارد با گریه و سوز آشنایی دارد سر رشتهٔ شمع به که سر رشتهٔ من کان رشته سری به…
در خوشه مگر سر کشیئی می دیدند
در خوشه مگر سر کشیئی می دیدند دیدی که بعاقبت سرش ببریدند هم پوست ازو به چوب بیرون کردند هم بر سرش آسیا بگردانیدند نجم…
این مرتبهٔارب چه حد مشتاقی است
این مرتبهٔارب چه حد مشتاقی است کامروز هم او حریف و هم او ساقی است هان ای ساقی باده فرا افزون کن کز هستی ما…
آن را که دل از عشق پر آتش باشد
آن را که دل از عشق پر آتش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد تو قصهٔ عاشقان همی کم شنوی بشنو بشنو که…
هر شب به مثال پاسبان کویت
هر شب به مثال پاسبان کویت می گردم گرد آستان کویت باشد که بر آید ای صنم روز حساب نامم ز جریدهٔ سگان کویت نجم…
گفتا هر دل به عشق ما بینا نیست
گفتا هر دل به عشق ما بینا نیست هر جان صدف گوهر عشق ما نیست سودای وصال ما ترا تنها نیست لیکن قد این قبا…
شاها چو دمی روی به مقصود آرم
شاها چو دمی روی به مقصود آرم صد همچو ایاز سوی محمود آرم پای ملخی چون به سلیمان بردم بپذیر زبور اگر به داود آرم…
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
حاشا که دلم از تو جدا داند شد یا با کس دیگر آشنا داند شد از مهر تو بگسلد که را دارد دوست وز کوی…
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی وی آینهٔ جمال شاهی که تویی بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر…
آن دم که نبود بود من بودم و تو
آن دم که نبود بود من بودم و تو سرمایهٔ عشق و سود من بودم و تو امروز و دی از دیری و زودی است…
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
هر سبزه که در کنار جویی رسته است گویی ز خط بنفشه مویی رسته است تا بر سر لاله پا به خواری ننهی کان لاله…
فردا که مقدسان خاکی مسکن
فردا که مقدسان خاکی مسکن چون روح شوند راکب مرکب تن چون لاله به خون جگر آلوده کفن از خاک سر کوی تو بر خیزم…
شاها بر تو به تحفه صد جان بردن
شاها بر تو به تحفه صد جان بردن کمتر بود از زیره به کرمان بردن لیکن دانی که رسم موران باشد پای ملخی نزد سلیمان…
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن یا غرقه شدن یا گهری آوردن کار تو مخاطره است خواهم کردن یا سرخ کنم روی ز تو یا…
ای لعل لبت به خون دلها تشنه
ای لعل لبت به خون دلها تشنه چشم تو به دیدار تو چون ما تشنه هر دم چشمم به روی تو تشنه تر است این…
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست هم با سر گریه ای که چشم را خواست خون دلم از هر مژه کز پلک فروست سیخی…
یا رب تو مرین سایهٔ یزدانی را
یا رب تو مرین سایهٔ یزدانی را بگذار بدین جهان جهانبانی را اندر کنف عاطفت خویشش دار این حامی بیضهٔ مسلمانی را نجم الدین رازی
غم با لطف تو شادمانی گردد
غم با لطف تو شادمانی گردد عمر از نظر تو جاودانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی…
سیر آمده ای ز خویشتن می باید
سیر آمده ای ز خویشتن می باید بر خاسته ای ز جان و تن می باید در هر گامی هزار بند افزون است زین گر…
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز دست تو زلف تو نیارست کشید جز پای تو سوی تو ندانست دوید از روی تو دیده ام طمع ز آن ببرید جز دیدهٔ…
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
ای کرده غمت غارت هوش دل ما درد تو زده خانه فروش دل ما سری که مقدسان از آن محرومند عشق تو فرو گفت به…
اصل وگهر عشق ز کانی دگر است
اصل وگهر عشق ز کانی دگر است منزلگه عاشقان جهانی دگر است و آن مرغ که دانهٔ غم عشق خورد بیرون ز دو کون ز…
هر دل نکشد بار بیان سخنم
هر دل نکشد بار بیان سخنم هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم زین گونه معما که زبان سخن است هم من دانم که ترجمان…
عمری است که در راه تو پای است سرم
عمری است که در راه تو پای است سرم خاک قدمت به دیدگان می سپرم ز آن روی کنون آینهٔ روی توام از دیدهٔ تو…
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است شد در سر نام و ننگ…
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم کان دم که نبود آدم آن دم بودیم بی زحمت عین و شین و قاف و گل…
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی هر دم باید که ننگ بر نام زنی سر رشتهٔ روشنی به دست تو دهند گر تو…
افراز ملوک را نشیبی است مکن
افراز ملوک را نشیبی است مکن در هر دلکی از تو نهیبی است مکن بر خلق ستم اگر به سیبی است مکن کز هر سیبی…
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد سودای وصال آن جمالم گیرد پروانهٔ دل چو شمع روی تو بدید دیوانه شود کم دو عالم گیرد…
عشقت که دوای جان این دلریش است
عشقت که دوای جان این دلریش است ز اندازهٔ هر هوس پرستی بیش است چیزی است که از ازل مرا در سر بود کاری است…
ز آن پیش که نور بر ثریا بستند
ز آن پیش که نور بر ثریا بستند وین منطقه بر میان جوزا بستند در عهد ازل بسان آتش بر شمع عشقت به هزار رشته…
تا شد دل خسته فتنهٔ روی کسی
تا شد دل خسته فتنهٔ روی کسی باریک ترم ز تارهٔ موی کسی دست همه کس نمی رسد سوی کسی من خود چه کسم هیچ…
ای سلسله زلف تو دلها بسته
ای سلسله زلف تو دلها بسته وی غمزهٔ خونخوار تو جانها خسته یا رب منم این چنین به تو پیوسته بر خاسته من زمن تویی…
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست بیرون ز دو کون ای پسر پایهٔ ماست بی مایی ما به کار ما مایهٔ ماست…