رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
غم خود که بود که یاد آریم او را
غم خود که بود که یاد آریم او را در دل چه که بر خاک نگاریم او را غم باد امید لیک بس بیمغز است…
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم تا می نرود دو دست بازی بزنیم چون در تو زدیم دست از این شادی را پس چون…
کشتی چو به دریای روان میگذرد
کشتی چو به دریای روان میگذرد میپندارد که نیستان میگذرد ما میگذریم ز این جهان در همه حال میپندارم کاین جهان میگذرد
گر آه کنم آه بدین قانع نیست
گر آه کنم آه بدین قانع نیست ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است پنهان چه…
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم دانی بر من تنگ چرا میگیرد تا چون ببرم آید تنگش…
گر دست بشد ز کار پائی میزن
گر دست بشد ز کار پائی میزن ور پای نماند هم نوایی میزن گر نیست ترا به عقل رایی میزن حاصل هر دم، دم وفائی…
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی ور در صفت خویش روی بسته شوی میدان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین…
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین روزان و شبان بر در عشاق نشین آنگاه چو این حلقه گشائی کردی از خلق گذر کن بر خلاق…
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب برتافته روح او ز گلزار صواب بر جملهٔ قاضیان دوانید امروز در جستن آب زندگی قاضی کاب
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره جمله چکنم بسازم آن یکباره ور خود چکنم زیان شوی آواره آنجا بروی که بودهای همواره
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم او در تن چون خیال من شد چو خیال یعنی که…
گنجینهٔ اسرار الهی مائیم
گنجینهٔ اسرار الهی مائیم بحر گهر نامتناهی مائیم بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم بنشسته به تخت پادشاهی مائیم
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است اندر دل من رنگرز صباغست کاندر پر هر زاغ از…
لبهای تو آنگه که با ستیز بود
لبهای تو آنگه که با ستیز بود در هر دو جهان از تو شکرریز بود گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی از من…
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت در خانهٔ دلگبر نگه نتوان داشت آنرا که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه…
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود کرا راه دهند ما زان غم او به بازی و خنداخند عقل و ادب و هرچه…
مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم
مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم تا دور ابد از می تسلیم خوشیم تا ظن نبری که ما…
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت انصاف بده که نیک مردانه گرفت از دل چو بماند دلبرش دست کشید از جان چو بجست…
مطرب خواهم که عاشق مست بود
مطرب خواهم که عاشق مست بود در کوی خرابات تو پابست بود گر نیست بود شاه و گر هست بود یارب بده آن کس که…
من بندهٔ قرآنم اگر جان دارم
من بندهٔ قرآنم اگر جان دارم من خاک در محمد مختارم گر نقل کند جز این کس از گفتارم بیزارم از او وز این سخن…
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی در عشق تو عالمی به هم برزدمی یک بوسه اگر لبم توانستی داد بر پای تو…
من عشق ترا به جای ایمان دارم
من عشق ترا به جای ایمان دارم جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم نتوانستم از تو…
من میگویم که گشت بیگاه ایماه
من میگویم که گشت بیگاه ایماه میگوید ماه ناگهانی بیگاه ماهی که ز خورشید اگر برگردد در حال شود همچو شب تیره سیاه
میآمد یار مست و تنها تنها
میآمد یار مست و تنها تنها با نرگس پرخمار رعنا رعنا جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش فریاد برآورد که یغما یغما
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات ناگاه بجوشید چنین آب حیات ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات شادی روان مصطفی را صلوات
نی سخرهٔ آسمان پیروزه شوم
نی سخرهٔ آسمان پیروزه شوم نی شیفتهٔ شاهد ده روزه شوم در روزه چو روزی ده بیواسطهای پس حلقه بگوش و بندهٔ روزه شوم
هر چند دلم رضا او میجوید
هر چند دلم رضا او میجوید او از سر شمشیر سخن میگوید خون از سر انگشت فرو میچکدش او دست به خون من چرا میشوید
هر روز دلم در غم تو زارتر است
هر روز دلم در غم تو زارتر است وز من دل بیرحم تو بیزارتر است بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو…
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
هر لحظه میی به جان سرمست دهد تا جان و دلم به وصل پیوست دهد این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است تا دریای…
هستم به وصال دوست دلشاد امشب
هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب
هنگام اجل چو جان بپردازد تن
هنگام اجل چو جان بپردازد تن مانند قبای کهنه اندازد تن تن را که ز خاکست دهد باز به خاک وز نور قدیم خویش برسازد…
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد خونابه ز دیدهام چکیدن گیرد هرجا خبر دوست رسیدن گیرد بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام جز عشق تو در دلم کدامست کدام در عشق تو خون دل حلالست حلال آسودگی و عشق حرامست…
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب در دور درآ چو چرخ دوار مخسب بیداری ما چراغ عالم باشد یک شب تو چراغ را نگهدار…
ای قوم که برتر از مه و مهتابید
ای قوم که برتر از مه و مهتابید از هستی آب و گل چرا میتابید ای اهل خرابات که در غرقابید خیزید که روز و…
ای عارف گوینده نوائی برگو
ای عارف گوینده نوائی برگو یا قول درست یا خطائی برگو درهای گلستان و چمن را بگشای چون بلبل مست ز آشنائی برگو
ای سودائی برو پی سودا باش
ای سودائی برو پی سودا باش در صورت شیدای دلت شیدا باش با سایهٔ خود ز خوی خود در جنگی خود سایهٔ تست خصم تو،…
ای روی چو آفتاب تو شادی کش
ای روی چو آفتاب تو شادی کش وی موی تو سرمایه ده، جمله حبش تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان باقی…
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان با هرچه دلم قرار گیرد بیتو آتش به من اندر…
ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری
ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری باری میکن به مفلسی اقراری اینک در او دست به دریوزه برآر درویش ز دریوزه ندارد…
ای دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان
ای دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان ای کف تو بزن بر رگ خون ایشان ای نعرهٔ گویندهٔ جویندهٔ دل ای از نمکان ببر مرام…
ای داد که هست جمله بیدار از من
ای داد که هست جمله بیدار از من ای من که هزار آه و فریاد از من چو ذلک ما قدمت ایدیکم گفت ناشاد شبی…
ای حسرت خوبان جهان روی خوشت
ای حسرت خوبان جهان روی خوشت وی قبلهٔ زاهدان دو ابروی خوشت از جمله صفات خویش عریان گشتم تا غوطه خورم برهنه در جوی خوشت
ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو
ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو وی وهم خودی در دل شوریدهٔ تو هیچی تو و هیچ را چنین گوهر به زین نتوان نهاد در دیدهٔ…
ای بانگ رباب از تو تابی دارم
ای بانگ رباب از تو تابی دارم من نیز درون دل ربابی دارم بر مگذر ساعتی بیا و بنشین مهمان شو گوشهٔ خرابی دارم
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان دامان وصال از کف مستان مستان صیدی که ز دام دلپرستان رست آن من کافرم ار میان هستان هست…
ای آنکه تو دیر آمدهای در کتاب
ای آنکه تو دیر آمدهای در کتاب گر بشتابند کودکان تو مشتاب گر مانده شدند قوم و از دست شدند این دست تو است زود…
ای آمده بامداد شوریده و مست
ای آمده بامداد شوریده و مست پیداست که باده دوش گیرا بوده است امروز خرابی و نه روز گشتست مستک مستک بخانه اولیست نشست
آهو بدود چو در پیش سگ بیند
آهو بدود چو در پیش سگ بیند بر اسب دونده حمله و تک بیند چندان بدود که در تنش رگ بیند زیرا که صلاح خود…
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست وانکس که ترا…