رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
ای شادی راز تو هزاران شادی
ای شادی راز تو هزاران شادی وز تو به خرابات هزار آبادی وان سرو چمن را که کمین بندهٔ تست از خدمتت آزاد و هزار…
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش اندر طلب چو من نگاری همه خوش در فصل بهار و نوبهاری همه خوش چون قند و…
ای روز الست ملک و دولت رانده
ای روز الست ملک و دولت رانده وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده چون روشنی روز در آی از در من بین گردن…
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب در فرقت آفتاب چون ماه مخسپ چون دلو درین ظلمت چه ره میکرد باشد که برآئی به…
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند جز بر در نیستی وصالت ندهند وانگاه در آن هوا که مرغان ویند تا با پر…
ای دام هزار فتنه و طراری
ای دام هزار فتنه و طراری یارب تو چه فتنهها که در سر داری ای آب حیات اگر جهان سنگ شود والله که چون آسیاش…
ای چون علم سپید در صحرائی
ای چون علم سپید در صحرائی ای رحمت در رسیده از بالائی من در هوس تو میپزم حلوائی حلوا بنگر به صورت سودائی
ای جان تو بر مقصران آشفته
ای جان تو بر مقصران آشفته هم جان تو عذر جان ایشان گفته طوفان بلا اگر بگیرد عالم بر من بدو جو که مست باشم…
ای بلبل مست بوستانی برگو
ای بلبل مست بوستانی برگو مستی سر و راحت جانی برگو من مستم و تعیین نتوانم کردن ای جان جهان هرچه توانی برگو
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی بشناس دمی تو بازی از جان بازی ای جان غریب در جهان میسازی روزی دو فتاد مرغزی بارازی
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای تا کی سوزی که صد رهم سوختهای گوئی به رخم چشم بردوختهای نی نی، تو مرا چنین نیاموختهای
ای اطلس دعوی ترا معنی برد
ای اطلس دعوی ترا معنی برد فردا به قیامت این عمل خواهی برد شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
آواز ترا طبع دل ما بادا
آواز ترا طبع دل ما بادا اندر شب و روز شاد و گویا بادا آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم آواز تو چون…
آنها که به پیش دلستان میکردم
آنها که به پیش دلستان میکردم چون بد مستان دست فشان میکردم هرچند ز روی لطف او خوش خندید آخر بچه روی آنچنان میکردم
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد از رحمت و فضل اوش امداد رسد کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب تا پیش از اجل مرا…
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر دل من درون و بیرون همه او است اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد…
آن میوه توئی که نادر ایامی
آن میوه توئی که نادر ایامی بتوان خوردن هزار من در خامی بر ما مپسند هجر و دشمن کامی کاخر به تو باز گردد این…
آن کس که ترا بیند و خندان نشود
آن کس که ترا بیند و خندان نشود وز حیرت تو گشاده دندان نشود چندانکه بود هزار چندان نشود جز کاهگل و کلوخ زندان نشود
آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او
آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او وز عشق دلم شده است همخانهٔ او پروانه فرستاد که من آن توام صد شمع به نور شد…
آن روز که جان خرقهٔ قالب پوشید
آن روز که جان خرقهٔ قالب پوشید دریای عنایت از کرم میجوشید سرنای دل از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد…
آن دل که شد او قابل انوار خدا
آن دل که شد او قابل انوار خدا پر باشد جان او ز اسرار خدا زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر کو جمله به…
از آدمیی دمی بجائی ارزد
از آدمیی دمی بجائی ارزد یک موی کز اوفتد بکانی ارزد هم آدمیی بود که از صحبت او نادیدن او ملک جهانی ارزد
امشب هردل که همچو مه در طلب است
امشب هردل که همچو مه در طلب است مانندهٔ زهره او حریف طرب است از آرزوی لبش مرا جان بلب است ایزد داند خموش کاین…
امشب ز برای دل اصحاب مخسب
امشب ز برای دل اصحاب مخسب گوش شب را بگیر و برتاب مخسب گویند که فتنه خفته بهتر باشد بیدار بهی تو فتنه مشتاب مخسب
امروز خوش است هر که او جان دارد
امروز خوش است هر که او جان دارد رو بر کف پای میر خوبان دارد چون بلبل مست داغ هجران دارد مسکن شب و روز…
العین لفقدکم کثیرالعبرات
العین لفقدکم کثیرالعبرات والقلب لذکرکم کثیرالحسرات هل یرجع من زماننا ما قدفات هیهات و هل فات زمان هیهات
استاد مرا بگفتم اندر مستی
استاد مرا بگفتم اندر مستی کگاهم کن ز نیستی و هستی او داد مرا جواب و گفتا که برو گر رنج ز خلق دور داری…
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد اول به زمین از آسمان آمدهای آخر ز زمین…
از روز شریفتر شد از وی شب من
از روز شریفتر شد از وی شب من وز روح لطیفتر این قالب من رفت این لب من تا لب او را بوسد از شهد…
از خویشتن بجستن آرزو میکندم
از خویشتن بجستن آرزو میکندم آزاد نشستن آرزو میکندم در بند مقامات همی بودم من وان بند گسستن آرزو میکندم
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت تا چند کند سایس گردون ادبت لب چند دراز میکنی سوی لبش هر گنده دهان چشیده…
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست در دست تصرف خدا کم ز عصاست هر ذره و قطره گر نهنگی گردد آن جمله مثال…
این گردش را ز جان خود دزدیدم
این گردش را ز جان خود دزدیدم پیش از قالب به جان چنین گردیدم گویند مرا صبر و سکون اولیتر این صبر و سکون را…
با تو قصص درد و فغان میگویم
با تو قصص درد و فغان میگویم ور گوش ببندی پنهان میگویم دانستهام اینکه از غمم شاد شوی چندین غم دل با تو از آن…
آن حلوائی که کم رسد زو به دهن
آن حلوائی که کم رسد زو به دهن چون دیگ بجوش آمده از وی دل من از غایت لطف آنچنان خوشخوارست کز وی دو هزار…
با همت بازباش و با کبر پلنگ
با همت بازباش و با کبر پلنگ زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ کانجا همه آفتست و…
بالای سر ار دست زند دو دستم
بالای سر ار دست زند دو دستم ای دلبر من عیب مکن سرمستم از چنبرهٔ زمانه بیرون جستم وز نیک و بد و سود و…
بر زلف تو گر دست درازی کردم
بر زلف تو گر دست درازی کردم والله که حقیقت نه مجازی کردم من در سر زلف تو بدیدم دل خویش پس با دل خویش…
برخیز و به نزد آن نکونام درآی
برخیز و به نزد آن نکونام درآی در صحبت آن یار دلارام درآی زین دام برون جه و در آن دام درآی از در اگرت…
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم…
بیدف بر ما میا که ما در سوریم
بیدف بر ما میا که ما در سوریم برخیز و دهل بزن که ما منصوریم مستیم نه مست بادهٔ انگوریم از هرچه خیال کردهای ما…
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه بشنو سخن راست از این دیوانه صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور گر زانکه جدا کنی ز اینان…
پیران خرابات غمت بسیارند
پیران خرابات غمت بسیارند چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند بفرست شراب کاندلشدگان نه مست حقیقتند و نی هشیارند
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست ایمن منشین که بتپرستی باقیست گیرم بت پندار شکستی آخر آن بت که ز پندار برستی باقیست
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی سالار سپاه نفس و آدم نشوی تا از من و مای خود مسلم نشوی با این ملکان محروم و…
تا ظن نبری که من دوئی میبینم
تا ظن نبری که من دوئی میبینم هر لحظه فتوحی بنوی میبینم جان و دل من جمله توئی میدانم چشم و سر من جمله توئی…
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا هشیاری به طعم مستی نرسی تا تن ندهی به جان پرستی نرسی تا در غم عشق دوست چون آتش و آب از خود نشوی…
تو شاه دل منی و شاهی میکن
تو شاه دل منی و شاهی میکن نوشت بادا ظلم سپاهی میکن بر کف داری شراب و جامی که مپرس آن را بده و تو…
جان روز چو مار است به شب چون ماهی
جان روز چو مار است به شب چون ماهی بنگر که تو با کدام جان همراهی گه با هاروت ساحر اندر چاهی گه در دل…
جانی که حریف بود بیگانه شده است
جانی که حریف بود بیگانه شده است عقلی که طبیب بود دیوانه شده است شاهان همه گنجها بویرانه نهند ویرانهٔ ما ز گنج ویرانه شده…