رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند دل در هوس قوم فرومایه مبند هر طایفهات بجانب خویش کشند زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند
چندین به تو بر مهر و وفا بستهٔ من
چندین به تو بر مهر و وفا بستهٔ من ای خوی تو آزردن پیوستهٔ من من صبر کنم ولیک ننگت نبود یک روز تو از…
چون دانستم که عشق پیوست منست
چون دانستم که عشق پیوست منست وان زلف هزار شاخ در دست منست هرچند که دی مست قدح میبودم امروز چنانم که قدح مست منست
چون صورت تو در دل ما بازآید
چون صورت تو در دل ما بازآید مسکین دل گمگشته بجا بازآید گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند چون او برسد گذشتهها بازآید
حاشا که دلم ز شبنشینی سیر است
حاشا که دلم ز شبنشینی سیر است یا ساقی ما بیمدد و ادبیر است از خواب چو سایه عقلها سر زیر است فردا ز پگه…
خواهم گردی که از هوای تو رسد
خواهم گردی که از هوای تو رسد باشد که به دیده خاک پای تو رسد جانم ز جفا خرم و خندان باشد زیرا ز جفا…
خورشید همی زرد شود بر دیوار
خورشید همی زرد شود بر دیوار ما نیز همی زرد شویم از غم یار گاه از غم یار و گه ز نادیدن یار گر کار…
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه خاصه امشب که با مهم همخانه من مستم و مه عاشق و شب…
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن وین آب خوشی ز همدگر بربودن ماهی ننهد آب ذخیره هرگز چون بیدریا هیچ نخواهد بودن
در حلقهٔ مستان تو ای دلبر دوش
در حلقهٔ مستان تو ای دلبر دوش میخانه درون کشیدم از خم سر جوش بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر میخوردم و…
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه در کوی خرابات چه درویش چه شاه رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه بر کنگره عرش، چه خورشید…
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهراب چشیدهام مرا قند چه سود گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دلست پای در…
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف…
در من غم شبکور چرا پیچیده است
در من غم شبکور چرا پیچیده است کوراست مگر و یا که کورم دیده است من بر فلکم در آب و گل عکس منست از…
دست و دل ما هرچه تهیتر خوشتر
دست و دل ما هرچه تهیتر خوشتر و آزادی دل ز هرچه خوشتر خوشتر عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن از حشمت صد هزار قیصر…
دل در بر هر که هست از دلبر ماست
دل در بر هر که هست از دلبر ماست هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست هر زر که در او مهر الست است…
دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش
دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش می بیلب نوشین تو کی گردد نوش دیدار ترا چشم همی دارد چشم آواز ترا گوش همی…
دود دل ما نشان سوداست دلا
دود دل ما نشان سوداست دلا و اندود که از دل است پیداست دلا هر موج که میزند دل از خون ای دل آن دل…
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف از سینهٔ خود سینهٔ شب را بشکاف در کعبهٔ عشاق طوافی چو کنی دریاب که کعبه میکند با…
دی از سر سودای تو من شوریده
دی از سر سودای تو من شوریده رفتم به چمن جامه چو گل بدریده از جمله خوشیهای بهارم بیتو جز آب روان نیامد اندر دیده
دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم
دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم بیگانهام ولیک میرانندم همچون عسسان بجهد در نیمهٔ شب مستند ولی چو روز میدانندم
رو درد گزین درد گزین درد گزین
رو درد گزین درد گزین درد گزین زیرا که دگر چاره نداریم جزین دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین چون درد نباشدت از آن باش…
روزیکه گذر کنی به خر پشتهٔ من
روزیکه گذر کنی به خر پشتهٔ من بنشین و بگو که ای به غم کشتهٔ من تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون کای…
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان می خوردم که روح پیمانه اوست زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست شمعی به من آمد آتشی در من زد آن شمع که…
زینگونه که من به نیستی خرسندم
زینگونه که من به نیستی خرسندم چندین چه دهید بهر هستی پندم روزیکه به تیغ نیستی بکشندم گریندهٔ من کیست بر او میخندم
سرمست توام نه از می و نز افیون
سرمست توام نه از می و نز افیون مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون از جوشش من جوش کن صد جیحون وز گردش من خیره…
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن وز تیغ مسلمان سر کافر میزن چون نای توان بگوش من درمیدم چون دف توام بروی من بر…
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی خفتند حریفان همه چارهات اینست کاندر می لعل و در…
شور عجبی در سر ما میگردد
شور عجبی در سر ما میگردد دل مرغ شده است و در هوا میگردد هر ذرهٔ ما جدا جدا میگردد دلدار مگر در همه جا…
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه نه پیر شوی ز صحبت دیرینه صوفی باید که صاف دارد سینه انصاف بده صوفی و آنگه کینه
عالم جسم است و نور جانی مائیم
عالم جسم است و نور جانی مائیم عالم شب و ماه آسمانی مائیم چون از ظلمات آب و گل دور شویم هم خضر و هم…
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند جان از قفس قالب من خیز کند کافر باشد که با لب چون شکرت امکان گنه یابد و…
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت چون در سرشان جایگه پند ندید پای همه بوسید و ره…
غم کیست که گرد دل مردان گردد
غم کیست که گرد دل مردان گردد غم گرد فسردگان و سردان گردد اندر دل مردان خدا دریائیست کز موج خوشش گنبد گردان گردد
قومیکه چو آفتاب دارند قدوم
قومیکه چو آفتاب دارند قدوم در صدق چو آهنند و در لطف چو موم چون پنجهٔ شیرانهٔ خود بگشایند نی پرده رها کنند و نی…
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد ور نور تو آفتاب عالم باشد اسرار جهان چگونه پوشیده شود بر خاطره آنکه با تو محرم…
گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم
گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم وین حال خمار و رنگ و رو را چه کنیم ور با لب خشک عشق را خشک…
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست با وصل خوشت میزنم و میگیرم وصلی که در او فراق را…
گر دل طلبم در خم مویت بینم
گر دل طلبم در خم مویت بینم ور جان طلبم بر سر کویت بینم از غایت تشنگی اگر آب خورم در آب همه خیال رویت…
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی روی عاشق چنین مزعفر نبدی گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی بگشاده لب و عاشق و مضطر…
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب از آتش عشق دوست میسوز مخسب صد شب خفتی و حاصل آن دیدی از بهر خدا امشب تا روز…
گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است
گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است یک حبه به نزد کس نیرزی زینست اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است آنرا تو…
گفتم روزی که من به جانم با تو
گفتم روزی که من به جانم با تو دیگر نشدم بتا همانم با تو لیکن دانم که هرچه بازم ببری زان میبازم که تا بمانم…
گفتند که دل دگر هوائی میپخت
گفتند که دل دگر هوائی میپخت از ما بشد و هوای جائی میپخت تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش کانجا ز برای من…
گه در طلب وصل مشوش باشیم
گه در طلب وصل مشوش باشیم گاه از تعب هجر در آتش باشیم چون از من و تو این من و تو پاک شود آنگه…
گویند مرا که این همه درد چراست
گویند مرا که این همه درد چراست وین نعره و آواز و رخ زرد چراست گویم که چنین مگو که اینکار خطاست رو روی مهش…
ما از دو صفت ز کار بیکار شویم
ما از دو صفت ز کار بیکار شویم در دست دو خوی بد گرفتار شویم یک خوآنی که سخت از او مست شویم خوی دگر…
ما رخت وجود بر عدم بربندیم
ما رخت وجود بر عدم بربندیم بر هستی نیست مزور خندیم بازی بازی طنابها بگسستیم تا خیمهٔ صبر از فلک برکندیم
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دست
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دست درمان ز که جویم که دلم از تو بخست می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست…
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است تا خود به وصال تو که را دسترس است آن کس که بیافت راحتی یافت تمام وانکس که…