رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
جان دید ز جانان ازل دمسازی
جان دید ز جانان ازل دمسازی میخواهد کز من ببرد هنبازی این بازیها که جان برون آورده است ما را به خود تمام بازی بازی
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای چون برگ گل اندر شکرم داشتهای امروز مرا خنده فرو میگیرد تا در دهنم چه خندهها کاشتهای
جز جام جلالت اجل نوش مکن
جز جام جلالت اجل نوش مکن جز نغمهٔ عشق کبریا گوش مکن در کان عقیق فقر عشرت نقد است می میخور و قصهٔ پرندوش مکن
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست بر چنگ ترانهای همی زد شبها است کیم بر تو غزلسرایان روزی وان قول مخالفش نمیآید راست
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل خود را به قدم ز غیر او خالی کن…
چون کار مسافران دینم کردی
چون کار مسافران دینم کردی حمال امانت یقینم کردی گفتم که ضعیفم و گرانست این بار زورم دادی و آهنینم کردی
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم وز بستن پای و رفتن سر ترسیم ما گرم روان دوزخ آشامانیم از گفت و مگوی خلق…
خود حال دلی بود پریشانتر از این
خود حال دلی بود پریشانتر از این با واقعهٔ بیسر و سامانتر ازین اندر عالم که دید محنتزدهای سرگشتهٔ روزگار حیرانتر از این
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای خندان بدو لب لعل گزان آمدهای آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست کامروز دگر به قصد جان…
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب اندر پی من بیا و ره را دریاب زیرا به خطا راه بری سوی صواب زیرا به سال ره…
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه در چاکریت به جان بکوشم ای شاه در خدمت تو چو سایه من پیش روم تو شیری و من…
در خاک در وفای آن سیمین بر
در خاک در وفای آن سیمین بر میکار دل و دیده میندیش ز بر از من بشنو تا نشوی زیر و زبر والله که خبر…
در زهد اگر موسی و هارون آئی
در زهد اگر موسی و هارون آئی وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی از صورت زهد خود چه مقصود ترا در سیرت اگر یزید و قارون…
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم هرچه بدهم هزار چندان ببرم چوگان سر زلف تو گر دست دهد از جمله جهان گوی ز…
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند نفس بد من مرا بدین روز نشاند من ماندم و فضل…
در میطلبی ز چشمه در بر ناید
در میطلبی ز چشمه در بر ناید جوینده در به قعر دریا باید این گوهر قیمتی کسی را شاید کز آب حیات تشنه بیرون آید
دستار نهادهای به مطرب ندهی
دستار نهادهای به مطرب ندهی دستار بده تا ز تکبر برهی خود را برهان از اینکه دستار نهی دستار بده عوض ستان تاج شهی
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر هر حیله…
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت والله که نخورد آنقدح را و بریخت دل قالب مرده دید خود را بیتو اینست سزای آنکه…
دور است ز تو نظر بهانه اینست
دور است ز تو نظر بهانه اینست کاین دیدهٔ ما هنوز صورت بین است اهلیت روی تو ندارد لیکن چون برکند از تو دل که…
با سرکشی عشق اگر سرد آرم
با سرکشی عشق اگر سرد آرم بالله به سوگند که بس سر دارم روزیکه چو منصور کنی بردارم هردم خبری آرد از آن سردارم
دی بنده بر آن قمر جانی شد
دی بنده بر آن قمر جانی شد یک نکته بگفت و بحث را بانی شد میخواست که مدعاش ثابت گردد ثابت نشد آن و مدعی…
رباعی شمارهٔ ۷۷۸
رباعی شمارهٔ ۷۷۸ کامل صفتی راه فنا میپیمود چون باد گذر کرد ز دریای وجود یک موی ز هست او بر او باقی بود آن…
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زاندیده جهان دگرت دیده شود گر تو ز پسند خویش بیرون آئی کارت همه سر بسر پسندیده شود
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند دیوانگی کنم که دیو آن نکند حکم مژه تو آن کند با دل من کز نوک قلم خواجهٔ دیوان…
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی آن زهد نبود مینمود ای ساقی مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی کاندر ازل آنچه هست بود…
ساقی در ده برای دیدار صواب
ساقی در ده برای دیدار صواب زان باده که او نه خاک دیده است و نه آب بیمار بدن نیم که بیمار دلم شربت چه…
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی می خوردم و می خوردم و از دست کسی همچون قدحم شکست وانگه پرکرد آخر ز گزاف نیست اشکست…
شادی زمانه با غمم برنامد
شادی زمانه با غمم برنامد جز از غم دوست مرهمم برنامد گفتم که به بینمش چه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن سودای مناجات غمت از سر من خواب شب من توئی و نور روزم نه روز و نه…
شوری دارم که برنتابد گردون
شوری دارم که برنتابد گردون شوریکه به خواب درنبیند مجنون این کمینه ایست از سینهٔ دوست تا سینهٔ پاک دوست چون باشد چون
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من سنگت چو در آتش است ای ماه ختن خرمن…
عاینت حمامة تحاکی حالی
عاینت حمامة تحاکی حالی تبکی و تصیح فوق غصن عالی او ناله همیکرد و منش میگفتم مینال بر این پرده که خوش مینالی
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت مسکین دل من دید نشانش بشناخت روزیکه دلم ز بند هستی برهد در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز عهد تو بریدن نتوان علمی که به کنه تو رسیدن نتوان زهدی که در دام تو…
غمهای مرا همه بناغم داری
غمهای مرا همه بناغم داری واندر غم خود همچو بناغم داری گویی که تراام و چرا غم داری ترسم که نباشی و چراغم داری
کاری ز درون جان میباید
کاری ز درون جان میباید وز قصه شنیدن این گره نگشاید یک چشمهٔ آب در درون خانه
کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد
کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد کی گفت که آفتاب امید بمرد آن دشمن خورشید در آمد بر بام دو دیده ببست و گفت…
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت از من خبرت که بینوا خواهی رفت ور درگذری از این ببینی بعیان کز بهر چه آمدی…
گر خوب کنی روی مرا خوب توام
گر خوب کنی روی مرا خوب توام ور چنگ کنی چو چوب هم چوب توام گر پاره کنی ز رنج ایوب توام ای یوسف روزگار…
گر رنج دهد بجای بختش گیرم
گر رنج دهد بجای بختش گیرم ور بند نهد بجای رختش گیرم زان ناز کند سخت که چون بازآید سختش گیرم عظیم سختش گیرم
گر کبر بخوردهام که سرمست توام
گر کبر بخوردهام که سرمست توام مشتاب بکشتنم که در دست توام گفتی که زمین حق فراخست فراخ ای جان به کجا روم که در…
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود ور نرد وداع ما نبازی چه شود ما را لب خشک و دیدهٔ تر بیتست گر با تر…
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
گفتا که شکست توبه بازآمد مست چون دید مرا مست بهم برزد دست چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست
گفتم که به من رسید دردت بمزید
گفتم که به من رسید دردت بمزید گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید گفتم که دلم خون شد از دیده دوید گفت اینکه…
گفتند که هست یار را شور وشری
گفتند که هست یار را شور وشری گفتم که دوم بار بگو خوش خبری گفتا ترش است روی خوبش قدری گفتم که زهی تهمت کژ…
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم با بیداران ز خویش در خواب شدیم
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم این بیخبری بس که ز خود بیخبری تا از من و مای خود مسلم نشوی با این…
ما باده ز یار دلفروز آوردیم
ما باده ز یار دلفروز آوردیم ما آتش عشق سینهسوز آوردیم تا دور ابد جهان نبیند در خواب آن شبها را که ما به روز…
ما عاشق خود را به عدو بسپاریم
ما عاشق خود را به عدو بسپاریم هم منبل و هم خونی و هم عیاریم ما را تو به شحنه ده که ما طراریم تو…