رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
بر من در وصل بسته میدارد دوست
بر من در وصل بسته میدارد دوست دل را بعنا شکسته میدارد دوست زین پس من و دلشکستگی بر در او چون دوست دل شکسته…
بسیار علاقهها بباید ای جان
بسیار علاقهها بباید ای جان تا مسکن و خانهها شود آبادان ای بلغاری تو خانه کن در بلغار وی تازی گو برو سوی عبادان
بیجام در این دور شرابست شراب
بیجام در این دور شرابست شراب بیدود در این سینه کبابست کباب فریاد رباب عشق از زحمهٔ او است زنهار مگو همین ربابست رباب
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود بیزارم از آن عشق که سه روزه بود بیزارم از آن ملک که دریوزه بود بیزارم از آن…
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست گر…
تا این فلک آینهگون بر کار است
تا این فلک آینهگون بر کار است اندریم عشق موج خون در کار است روزی آید برون و روزی ناید اما شب و روز اندرون…
تا چند چو دف دست ستمهات خورم
تا چند چو دف دست ستمهات خورم یا همچو رباب زخم غمهات خورم گفتی که چو چنگ در برت بنوازم من نای تو نیستم که…
تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم
تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم روباه بدم ز فر تو شیر شدم ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر این نیز…
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
تا مهر نگار باوفایم بگرفت من بودم و او چو کیمیایم بگرفت او را به هزار دست جویان گشتم او دست دراز کرد و پایم…
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی نی دانش آن نیست بدین آسانی در دست و تن تو کاله پنهان کرده است ای شحنه چراش زو…
جان دید ز جانان ازل دمسازی
جان دید ز جانان ازل دمسازی میخواهد کز من ببرد هنبازی این بازیها که جان برون آورده است ما را به خود تمام بازی بازی
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای چون برگ گل اندر شکرم داشتهای امروز مرا خنده فرو میگیرد تا در دهنم چه خندهها کاشتهای
جز جام جلالت اجل نوش مکن
جز جام جلالت اجل نوش مکن جز نغمهٔ عشق کبریا گوش مکن در کان عقیق فقر عشرت نقد است می میخور و قصهٔ پرندوش مکن
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست بر چنگ ترانهای همی زد شبها است کیم بر تو غزلسرایان روزی وان قول مخالفش نمیآید راست
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل خود را به قدم ز غیر او خالی کن…
چون کار مسافران دینم کردی
چون کار مسافران دینم کردی حمال امانت یقینم کردی گفتم که ضعیفم و گرانست این بار زورم دادی و آهنینم کردی
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم وز بستن پای و رفتن سر ترسیم ما گرم روان دوزخ آشامانیم از گفت و مگوی خلق…
خود حال دلی بود پریشانتر از این
خود حال دلی بود پریشانتر از این با واقعهٔ بیسر و سامانتر ازین اندر عالم که دید محنتزدهای سرگشتهٔ روزگار حیرانتر از این
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای خندان بدو لب لعل گزان آمدهای آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست کامروز دگر به قصد جان…
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب اندر پی من بیا و ره را دریاب زیرا به خطا راه بری سوی صواب زیرا به سال ره…
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه در چاکریت به جان بکوشم ای شاه در خدمت تو چو سایه من پیش روم تو شیری و من…
در خاک اگر رفت تن بیجانی
در خاک اگر رفت تن بیجانی جان بر فلک افرازد و شاذروانی در خاک بنفشهای بپایید و برست چون برندهد سرو چنان بستانی
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی از سوزش روزه نور گردی چون شمع وز ظلمت لقمه…
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن مردانه و مرد رنگ باید بودن با جان خودم به جنگ باید بودن ور نی به هزار…
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست خون باریدن بروز و شب کار منست او یار دگر کرده و فارغ شسته من شسته چو ابلهان…
در نفی تو عقل را امان نتوان دید
در نفی تو عقل را امان نتوان دید جز در ره اثبات تو جان نتوان داد با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست در…
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
دست تو به جود طعنه بر میغ زند در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند از کار تو آفتاب را شرمی باد کو تیغ تو دیده…
دل را بدهم پند که عمدا نرود
دل را بدهم پند که عمدا نرود پیش بت شنگ من از آنجا نرود لب میگزد آن بت که کجا افتادی او کیست که باشد…
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست جام از ساقی ربود و انداخت شکست شوریده برون جست نه هشیار و نه مست آوازه درافتاد…
دوری ز برادر منافق بهتر
دوری ز برادر منافق بهتر پرهیز ز یار ناموافق بهتر خاک قدم یار موافق حقا از خون برادر منافق بهتر
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست آن از کرم و لطف و عطای شاهست با شاه کجا رسی بهر بیخویشی زانجانب بیخودی هزاران راهست
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست یا جان فرشته است یا روح پریست مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست بیاو به خبر بودن…
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم واگو که من از لطف تو آن میجویم چون گفت به گریه درشدم پس گفتا وامیگویم خموش وامیگویم
رو نیکی کن که دهر نیکی داند
رو نیکی کن که دهر نیکی داند او نیکی را از نیکوان نستاند مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند آن به…
روزیکه وجودها تولد گیرد
روزیکه وجودها تولد گیرد روزیکه عدم جانب اعلا گیرد تا قبضهٔ شمشیر که آلاید خون تا آتش اقبال که بالا گیرد
زان می مستم که نقش جامش عشق است
زان می مستم که نقش جامش عشق است وان اسب سواری که لجامش عشق است عشق مه من کار عظیمی است ولیک من بندهٔ آنم…
ساقی امروز در خمارت بودم
ساقی امروز در خمارت بودم تا شب به خدا در انتظارت بودم می در ده و از دام جهانم به جهان امشب چو به روز…
سرمست شدم در هوس سرمستان
سرمست شدم در هوس سرمستان از دست شدم در ظفر آن دستان بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم تا درکشدم عشق به بیمارستان
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد ساقی کرم مست و خرابش ببرد میآید آب دیده میناید خواب ترسد که اگر بیاید آبش ببرد
شب رفت کجا رفت همانجای که بود
شب رفت کجا رفت همانجای که بود تا خانه رود باز یقین هر موجود ای شب چو روی بدان مقام موعود از من برسان که…
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست در دیده بد امروز میان دلهاست در دل چو خیال خوش نشست و برخاست نی نی که ز…
طاوس نهای که بر جمالت نگرند
طاوس نهای که بر جمالت نگرند سیمرغ نهای که بیتو نام تو برند شهباز نهای که از شکار تو چرند آخر تو چه مرغی و…
عشاق به یک دم دو جهان در بازند
عشاق به یک دم دو جهان در بازند صد ساله بقا به یک زمان دربازند بر بوی دمی هزار منزل بروند وز بهر دلی هزار…
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت گفتم به تکلف دو سه روز بنشین بنشست و کنون رفتنش از…
عقل و دل من چه عیشها میداند
عقل و دل من چه عیشها میداند گر یار دمی پیش خودم بنشاند صد جای نشیب آسیا میدانم کز بیآبی کار فرو میماند
غم را دیدم گرفته جام دردی
غم را دیدم گرفته جام دردی گفتم که غما خبر بود رخ زردی گفتا چکنم که شادیی آوردی بازار مرا خراب و کاسد کردی
کاچی سازی که روز برفست و وحل
کاچی سازی که روز برفست و وحل دانی که ز بهر چیست این رسم و عمل یعنی که به صورت او نم و تر، میریست…
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد واندل که برون ز چرخ ازرق باشد تخم غم را کجا پذیرد چو زمین آن کز هوسش فلک…
گر جان داری بیا و جان باز آنجا
گر جان داری بیا و جان باز آنجا آن جای که بودهای ز آغاز آنجا یک نکته شنید جان از آنجا آمد صد نکته شنید…
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند من نگذارم کسیت بیدار کند عشقت چو درخت سیب میافشاند تا خواب ترا چو برگ طیار کند