رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی فریاد ز عاشقی و بیآرامی ای دوست منم اسیر دشمن کامی آخر به تو باز گردد این بدنامی
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
ای آتش بخت سوی گردون رفتی وی آب حیات سوی جیحون رفتی با تو گفتم که بیدلم من بیدل بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی
آنی که بر دلشدگان دیر آئی
آنی که بر دلشدگان دیر آئی وانگاه چو آئی نفسی سیر آئی گاه آهو و گه به صورت شیر آئی هم نرم و درشت همچو…
آنکس که ز دست شد بر او دست منه
آنکس که ز دست شد بر او دست منه از باده چو نیست شد تواش هست منه زنجیر دریدن بر مردان سهل است هر زنجیری…
اندر طلب آن قوم که بشتافتهاند
اندر طلب آن قوم که بشتافتهاند از هرچه جز اوست روی برتافتهاند خاک در او باش که سلطان و فقیر این سلطنت و فقر از…
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست چون غرقهٔ ما شدی همه لطف و وفاست گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست ور…
آن کیست که بیرون درون مینگرد
آن کیست که بیرون درون مینگرد در اهل جنون به صد فسون مینگرد وز دیده نگر که دیده چون مینگرد و آن کیست که از…
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست میلش بسوی اطلس مقراضی نیست شد قاضی ما عاشق از روز ازل با غیر قضای عشق او راضی…
آن روی ترش نگر چو قندستانی
آن روی ترش نگر چو قندستانی وان چشم خوشش نگر چو هندوستانی پیش قد او صف زده سروستانی پیش کف او شکسته هر دستانی
آن را منگر که ذوفنون آید مرد
آن را منگر که ذوفنون آید مرد در عهد و وفا نگر که چون آید مرد از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد از هرچه…
آن خواجه که بار او همه قند تر است
آن خواجه که بار او همه قند تر است از مستی خود ز قند خود بیخبر است گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی نی گفت…
از آب حیات دوست بیمار نماند
از آب حیات دوست بیمار نماند در گلبن وصل دوست یک خار نماند گویند درچهایست از دل سوی دل چه جای دریچهای که دیوار نماند
امشب که فتادهای به چنگال رهی
امشب که فتادهای به چنگال رهی بسیار طپی ولیک دشوار رهی والله نرهی ز بندهای سرو سهی تا سینه به این دل خرابم ننهی
امروز ندانم بچه دست آمدهای
امروز ندانم بچه دست آمدهای کز اول بامداد مست آمدهای گر خون دلم خوری ز دستت ندهم زیرا که به خون دل به دست آمدهای
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان یابند دلم را بسوی کوی کسان روز آمد کز شبت به فریاد رسم فریاد مرا ز دست فریادرسان
افسوس که بیگاه شد و ما تنها
افسوس که بیگاه شد و ما تنها در دریائی کرانهاش ناپیدا کشتی و شب و غمام و ما میرانیم در بحر خدا به فضل و…
از ما بت عیار گریزان باشد
از ما بت عیار گریزان باشد وز یاری ما یار گریزان باشد او عقل منور است و ما مست وییم عقل از سر خمار گریزان…
از عاشق بدنام بیا ننگ مدار
از عاشق بدنام بیا ننگ مدار ورنه برو این مصطبه را تنگ مدار از دردی خم بجز مرا دنگ مدار ای خونی خونخواره ز ما…
از دیدن اغیار چو ما را مدد است
از دیدن اغیار چو ما را مدد است پس فرد نهایم و کار ما در عدد است از نیک و بد آگهیم و این نیک…
از جمله طمع بریدنم آسانست
از جمله طمع بریدنم آسانست الا ز کسی که جان ما را جانست از هرکه کسی برد برای تو برد از تو که برد دمی…
ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی
ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی در روی عروسان چمن حیرانی نی در غلطم تو با عروسان چمن ز اندیشهٔ پوشیدهٔ من حیرانی
ایام وصال یار گوئی که نبود
ایام وصال یار گوئی که نبود وان دولت بیشمار گوئی که نبود از یار بجز فراق بر جای نماند رفت آن همه روزگار گوئی که…
این شکل سفالین تنم جام دلست
این شکل سفالین تنم جام دلست و اندیشهٔ پختهام می خام دلست این دانهٔ دانش همگی دام دلست این من گفتم و لیک پیغام دلست
با بیخبران اگر نشستی بردی
با بیخبران اگر نشستی بردی با هشیاران اگر نشستی مردی رو صومعه ساز همچو زر در کوره از کوره اگر برون شدی افسردی
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است انصاف بده چه لایق آن دهن است شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز این بینمکی ز شور…
با ملک غمت چرا تکبر نکنم
با ملک غمت چرا تکبر نکنم وز غلغلهات چرا جهان پر نکنم پیش کرم کفت چو دریا کف بود چون از کف تو کفش پر…
باز آمدم و برابرت بنشستم
باز آمدم و برابرت بنشستم احرام طواف گرد رویت بستم هر پیمانی که بیتو با خود بستم چون روی تو دیدم همه را بشکستم
بر بوی تو هر کجا گلی دیدستم
بر بوی تو هر کجا گلی دیدستم بوئیدستم سرشک باریدستم در هر چمنی که دیدهام سروی را بر یاد قد تو پاش بوسیدستم
بر گردن ما بهانهای خواهی بستن
بر گردن ما بهانهای خواهی بستن وز دام و دوال ما نخواهی رستن بالا نگران شدی که بیگانه شده است دف را بمیفشان که نخواهی…
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد پیوستن او ز خود بریدن باشد خاموش کن آنجا که جهان نظر است چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی بینقش خیال تو ندیدم آبی در آب تو کوست چون شراب نابی مینالم و میگردم چون دولابی
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست جان باید داد و دل بشکرانهٔ جان آنرا که تمنای چنین…
بییاری تو دل بسوی یار نشد
بییاری تو دل بسوی یار نشد تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد هرچیز که بسیار شود خار شود غمهای تو بسیار شد و خوار شد
پیوسته مرید حق شو و باقی باش
پیوسته مرید حق شو و باقی باش مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش چون باده بجوش در خم قالب خویش وانگاه به خود حریف…
تا جان دارم بندهٔ مرجان توام
تا جان دارم بندهٔ مرجان توام دل جمع از آن زلف پریشان توام ای نای بنال مست افغان توام وی چنگ خمش مشو که مهمان…
تا درد نیابی تو به درمان نرسی
تا درد نیابی تو به درمان نرسی تا جان ندهی به وصل جانان نرسی تا همچو خلیل اندر آتش نروی چون خضر به سرچشمهٔ حیوان…
تا کاسهٔ دوغ خویش باشد پیشم
تا کاسهٔ دوغ خویش باشد پیشم والله که به انگبین کس نندیشم ور بیبرگی به مرگ مالد گوشم آزادی را به بندگی نفروشم
تو آبی و ما جمله گیاهیم همه
تو آبی و ما جمله گیاهیم همه تو شاهی و ما جمله گدائیم همه گوینده توئی و ما صدائیم همه جوینده توئی چرا نیائیم همه
تیری ز کمانچهٔ ربابی بجهید
تیری ز کمانچهٔ ربابی بجهید از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید آن پوست نگر که مغزها را بخلید و آن پرده نگر که…
جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی
جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی با جز تو دگر یار شوم نی نی نی در باغ وصالت چو همه گل بینم سرگشته…
جانیکه در او از تو خیالی باشد
جانیکه در او از تو خیالی باشد کی آن جان را نقل و زوالی باشد مه در نقصان گرچه هلالی باشد نقصان وی آغاز کمالی…
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست از دیده دوست فرق کردن نه نکوست یا دوست به…
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ وز پردهٔ عشاق برآرم آهنگ گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ در خدمت تو بیایم اینک من…
چون شاهد پوشیده خرامان گردد
چون شاهد پوشیده خرامان گردد هر پوشیده ز جامه عریان گردد بس رخت به خیل کاو گروگان گردد گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد
حاجت نبود مستی ما را به شراب
حاجت نبود مستی ما را به شراب یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی شوریده و…
خندید فرح تا بزنی انگشتک
خندید فرح تا بزنی انگشتک گردید قدح تا بزنی انگشتک بنمودت ابروی خود از زیر نقاب چون قوس قزح تا بزنی انگشتک
خورشید که در خانه بقا می نکند
خورشید که در خانه بقا می نکند میگردد جابجا و جا می نکند آن نرو بجز قصد هوا مینکند میگوید کاصل ما خطا می نکند
دانم که برای ما نخفتی همه دوش
دانم که برای ما نخفتی همه دوش بر صفهٔ سرد با یکی بالاپوش آن نیز فراموش نگردد ما را ای بوده عزیزتر تو از دیده…
در باغ هزار شاهد مهرو بود
در باغ هزار شاهد مهرو بود گلها و بنفشههای مشکین بو بود وان آب زره زره که اندر جو بود این جمله بهانه بود و…
در چشمهٔ دل مهی بدیدیم به چشم
در چشمهٔ دل مهی بدیدیم به چشم ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم ز آن روز بگرد گرد آن چشمهٔ دل مانندهٔ دل،…