رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت والله که نخورد آنقدح را و بریخت دل قالب مرده دید خود را بیتو اینست سزای آنکه…
دور است ز تو نظر بهانه اینست
دور است ز تو نظر بهانه اینست کاین دیدهٔ ما هنوز صورت بین است اهلیت روی تو ندارد لیکن چون برکند از تو دل که…
با سرکشی عشق اگر سرد آرم
با سرکشی عشق اگر سرد آرم بالله به سوگند که بس سر دارم روزیکه چو منصور کنی بردارم هردم خبری آرد از آن سردارم
دی بنده بر آن قمر جانی شد
دی بنده بر آن قمر جانی شد یک نکته بگفت و بحث را بانی شد میخواست که مدعاش ثابت گردد ثابت نشد آن و مدعی…
رباعی شمارهٔ ۷۷۸
رباعی شمارهٔ ۷۷۸ کامل صفتی راه فنا میپیمود چون باد گذر کرد ز دریای وجود یک موی ز هست او بر او باقی بود آن…
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زاندیده جهان دگرت دیده شود گر تو ز پسند خویش بیرون آئی کارت همه سر بسر پسندیده شود
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند دیوانگی کنم که دیو آن نکند حکم مژه تو آن کند با دل من کز نوک قلم خواجهٔ دیوان…
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی آن زهد نبود مینمود ای ساقی مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی کاندر ازل آنچه هست بود…
ساقی در ده برای دیدار صواب
ساقی در ده برای دیدار صواب زان باده که او نه خاک دیده است و نه آب بیمار بدن نیم که بیمار دلم شربت چه…
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی می خوردم و می خوردم و از دست کسی همچون قدحم شکست وانگه پرکرد آخر ز گزاف نیست اشکست…
شادی زمانه با غمم برنامد
شادی زمانه با غمم برنامد جز از غم دوست مرهمم برنامد گفتم که به بینمش چه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن سودای مناجات غمت از سر من خواب شب من توئی و نور روزم نه روز و نه…
شوری دارم که برنتابد گردون
شوری دارم که برنتابد گردون شوریکه به خواب درنبیند مجنون این کمینه ایست از سینهٔ دوست تا سینهٔ پاک دوست چون باشد چون
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من سنگت چو در آتش است ای ماه ختن خرمن…
عاینت حمامة تحاکی حالی
عاینت حمامة تحاکی حالی تبکی و تصیح فوق غصن عالی او ناله همیکرد و منش میگفتم مینال بر این پرده که خوش مینالی
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت مسکین دل من دید نشانش بشناخت روزیکه دلم ز بند هستی برهد در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز عهد تو بریدن نتوان علمی که به کنه تو رسیدن نتوان زهدی که در دام تو…
غمهای مرا همه بناغم داری
غمهای مرا همه بناغم داری واندر غم خود همچو بناغم داری گویی که تراام و چرا غم داری ترسم که نباشی و چراغم داری
کاری ز درون جان میباید
کاری ز درون جان میباید وز قصه شنیدن این گره نگشاید یک چشمهٔ آب در درون خانه
کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد
کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد کی گفت که آفتاب امید بمرد آن دشمن خورشید در آمد بر بام دو دیده ببست و گفت…
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت از من خبرت که بینوا خواهی رفت ور درگذری از این ببینی بعیان کز بهر چه آمدی…
گر خوب کنی روی مرا خوب توام
گر خوب کنی روی مرا خوب توام ور چنگ کنی چو چوب هم چوب توام گر پاره کنی ز رنج ایوب توام ای یوسف روزگار…
گر رنج دهد بجای بختش گیرم
گر رنج دهد بجای بختش گیرم ور بند نهد بجای رختش گیرم زان ناز کند سخت که چون بازآید سختش گیرم عظیم سختش گیرم
گر کبر بخوردهام که سرمست توام
گر کبر بخوردهام که سرمست توام مشتاب بکشتنم که در دست توام گفتی که زمین حق فراخست فراخ ای جان به کجا روم که در…
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود ور نرد وداع ما نبازی چه شود ما را لب خشک و دیدهٔ تر بیتست گر با تر…
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
گفتا که شکست توبه بازآمد مست چون دید مرا مست بهم برزد دست چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست
گفتم که توئی می و منم پیمانه
گفتم که توئی می و منم پیمانه من مردهام و تو جانی و جانانه اکنون بگشا در وفا گفت خموش دیوانه کسی رها کند در…
گفتند که شش جهت همه نور خداست
گفتند که شش جهت همه نور خداست فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست گفتند دمی نظر…
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود علم همه انبیات معلوم شود آن صورت غیبی که جهان طالب اوست در آینهٔ فهم تو مفهوم شود
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی یا بر رخ خویش زعفران کشتهامی آن وعده که کردهای رها مینکند ور نی خود را به رایگان…
ما بادهٔ ز خون دل خود مینوشیم
ما بادهٔ ز خون دل خود مینوشیم در خم تن خویش چو می میجوشیم جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم سر را…
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات جان چون خضر است و عشق چون آبحیات وای آنکه ندارد از شه عشق برات حیوان چه خبر…
ماهی فارغ ز چارده میبینم
ماهی فارغ ز چارده میبینم بیچشم بسوی ماه ره میبینم گفتی که از او همه جهان آب شده است آوخ که در این آب چه…
مردان رهت که سر معنی دانند
مردان رهت که سر معنی دانند از دیدهٔ کوته نظران پنهانند این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت مؤمنشد و خلق کافرش میخوانند
مستم ز خمار عبهر جادویت
مستم ز خمار عبهر جادویت دفعم چو دهی چو آمدم در کویت من سیر نمیشوم ز لب تر کردن آن به که مرا درافکنی درجویت
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل گر من به غم تو نسپارم دل دل را…
من بینم آنرا که نمیبینم من
من بینم آنرا که نمیبینم من وز قند لبش نبات میچینم من هر چند چو سین میان یاسینم من یاسین نهلد دمی که بنشینم من
من سر بنهم در رهت ای کان کرم
من سر بنهم در رهت ای کان کرم کامروز از تو ای صنم مست ترم سوگند خورم و گر تو باور نکنی سوگند چرا خورم…
من کوهم و قال من صدای یار است
من کوهم و قال من صدای یار است من نقشم و نقشبندم آن دلدار است چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید میپنداری که…
مهرویان را یکان یکان برشمرید
مهرویان را یکان یکان برشمرید باشد به غلط نام مه ما ببرید ای انجمنی که رد پس پرده درید بر دیدهٔ پر آتش من در…
میگفت یکی پری که او ناپیداست
میگفت یکی پری که او ناپیداست کان جان که مقدست است از جای کجاست آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست بیکام و دهان…
نی آب روان ز ماهیان سیر شود
نی آب روان ز ماهیان سیر شود نی ماهی از آن آب روان سیر شود نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید نی عاشق از…
هجران خواهی طریق عشاقانست
هجران خواهی طریق عشاقانست وانکو ماهیست جای او عمانست گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید آن ذره که او سایه نخواهد جانست
هر ذره و هر خیال چون بیداریست
هر ذره و هر خیال چون بیداریست از شادی و اندهان ما هشیاریست بیگانه چرا نشد میان خویشان کز باخبران بیخبری بدکاریست
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند آن شب همه جان شوند هرجا که تنند در چادر شب چه دختران دارد عشق گر غم…
هرچند که قد بیبدل دارد سرو
هرچند که قد بیبدل دارد سرو پیش قد یارم چه محل دارد سرو گه گه گوید که قد من چون قد اوست یارب چه دماغ…
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم دل به دلستانت رساند روزی هم جان سوی جانانت رساند روزی از دست مده دامن دردی که تراست کان درد به درمانت رساند روزی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی احسنت زهی طراوت و رواقی من کف نزنم تا تو نباشی مطرب من می نخورم تا نباشی ساقی
یاری که به حسن از صفت افزونست
یاری که به حسن از صفت افزونست در خانه درآمد که دل تو چونست او دامن خود کشان و دل میگفتش دامن برکش که خانهٔ…
ای مشفق فرزند دو بیتی میگو
ای مشفق فرزند دو بیتی میگو هردم جهت پند دو بیتی میگو در فرقت و پیوند دو بیتی میگو در عین غزل چند دو بیتی…