رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
خندید فرح تا بزنی انگشتک
خندید فرح تا بزنی انگشتک گردید قدح تا بزنی انگشتک بنمودت ابروی خود از زیر نقاب چون قوس قزح تا بزنی انگشتک
خورشید که در خانه بقا می نکند
خورشید که در خانه بقا می نکند میگردد جابجا و جا می نکند آن نرو بجز قصد هوا مینکند میگوید کاصل ما خطا می نکند
دانم که برای ما نخفتی همه دوش
دانم که برای ما نخفتی همه دوش بر صفهٔ سرد با یکی بالاپوش آن نیز فراموش نگردد ما را ای بوده عزیزتر تو از دیده…
در باغ هزار شاهد مهرو بود
در باغ هزار شاهد مهرو بود گلها و بنفشههای مشکین بو بود وان آب زره زره که اندر جو بود این جمله بهانه بود و…
در چشمهٔ دل مهی بدیدیم به چشم
در چشمهٔ دل مهی بدیدیم به چشم ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم ز آن روز بگرد گرد آن چشمهٔ دل مانندهٔ دل،…
در راه نیاز فرد باید بودن
در راه نیاز فرد باید بودن پیوسته حریص درد باید بودن مردی نبود گریختن سوی وصال هنگام فراق مرد باید بودن
در عشق اگرچه خرده بینم کردند
در عشق اگرچه خرده بینم کردند در پیشروی اگر گزینم کردند آمد سرما و پوستینیم نشد گرچه همه شهر پوستینم کردند
در عشق نوا جزو زند آنگه کل
در عشق نوا جزو زند آنگه کل در باغ نخست غوره است آنگه مل اینست دلا قاعده در فصل بهار در بانگ شود گربه و…
در مرگ حیات اهل داد و دین است
در مرگ حیات اهل داد و دین است وز مرگ روان پاک را تمکین است آن مرگ لقاست نی جفا و کین است نامرده همی…
درویش که اسرار جهان میبخشد
درویش که اسرار جهان میبخشد هردم ملکی به رایگان میبخشد درویش کسی نیست که نان میطلبد درویش کسی بود که جان میبخشد
دل جمله حکایت از بهار تو کند
دل جمله حکایت از بهار تو کند جان جمله حدیث لالهزار تو کند مستی ز دو چشم پرخمار تو کند تا خدمت لعل آبدار تو…
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد دل نیک نواز با نوائی آمد غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال کز جانب قاف جان همائی…
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است بیمن که دو دیدهٔ…
با دل گفتم که دل از او جیحونست
با دل گفتم که دل از او جیحونست دلبر ترش است و با تو دیگر گونست خندید دلم گفت که این افسونست آخر شکر ترش…
دی از تو چنان بدم که گل در بستان
دی از تو چنان بدم که گل در بستان امروز چنانم و چنانتر ز چنان من چون نزنم دست که پابند منی چون پای نکوبم…
دیروز فسون سرد برخواند کسی
دیروز فسون سرد برخواند کسی او سردتر از فسون خود بود بسی بر مایدهٔ عشق مگس بسیار است ای کم ز مگس کو برمد از…
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهٔ من
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهٔ من مهرت ز دل و خیالت از دیدهٔ من میگردم من که بلکه پیشم افتی ای راهنمای راه پیچیدهٔ…
روزی که ز کار کمترک میآید
روزی که ز کار کمترک میآید در دیده خیال آن بتک میآید از نادرهگی و از غریبی که ویست در عین دلست و دل به…
زان روی که دل بستهٔ آنزنجیر است
زان روی که دل بستهٔ آنزنجیر است در دامن تو دست زدن تقدیر است چون دست به دامنش زدم گفت بهل گفتم که خموش روز…
زنهار مگو که رهروان نیز نیند
زنهار مگو که رهروان نیز نیند کامل صفتان بینشان نیز نیند ز اینگونه که تو محرم اسرار نهای میپنداری که دیگران نیز نیند
سرگشته چو آسیای گردان کنمت
سرگشته چو آسیای گردان کنمت بیسر گردان چو گوی گردان کنمت گفتی بروم با دگری درسازم با هرکه بسازی زود ویران کنمت
سوگند بدان روی تو و هستی تو
سوگند بدان روی تو و هستی تو گر میدانم نه از تو این پستی تو مستی و تهی دستیت آورد به من من بندهٔ مستی…
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد از چشم بد و نیک جهان تنها شد با خون دلم چون سفر پنهانی گویند اشارتی که…
شیرین سخنی در دل ما میخندد
شیرین سخنی در دل ما میخندد بر خسرو شیرین سخنی میبندد گه تند کند مرا و او رام شود گه رام کند مرا و او…
صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد
صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد از بس خوبی که در پس پرده منم ای بیخبران عاشق…
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست از من بشنو این سخن بهتان نیست بیباد و هوا رقص…
عشق تو بکشت ترکی و تازی را
عشق تو بکشت ترکی و تازی را من بندهٔ آن شهید و آن غازی را عشقت میگفت کس ز من جان نبرد حق گفت دلا…
عشقی که از او وجود بیجان میزیست
عشقی که از او وجود بیجان میزیست این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست اندر تن ماست یا برون از تن ماست یا در…
عید آمده کز تو عید عیدانه برد
عید آمده کز تو عید عیدانه برد از خرمن ماه تو به دل دانه برد اینش برسد که روی بر ماه کند وینش نرسد که…
قد صبحنا اللله به عیش و مدام
قد صبحنا اللله به عیش و مدام قد عیدنا العید و مام صیام املا قدحا وهات یا خیر غلام کی یسکرنا ثم علیالدهر سلام
کوتاه کند زمانه این دمدمه را
کوتاه کند زمانه این دمدمه را وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را اندر سر هر کسی غروریست ولی سیل اجل قفا زند این…
گر با همهای چو بی منی بیهمهای
گر با همهای چو بی منی بیهمهای ور بیهمهای چو با منی با همهای در بند همه مباش، تو خود همه باش آن دم داری…
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند مپذیر که عاقبت ترا پست کند ناگاه به شربتی ترا مست کند در گردن معشوق دگر دست کند
گر دف نبود نیشکر او دف ماست
گر دف نبود نیشکر او دف ماست آخر نه شراب عاشقی در کف ماست آخر نه قباد صفشکن در صف ماست آخر نه سلیمان نهان…
گر عاشق زار روی تو نیستمی
گر عاشق زار روی تو نیستمی چندان به در سرای تو نه ایستمی گفتی که مایست بردرم خیز برو ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش ور صبر کنم گوید ایوب مباش اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم بر سر زندم که سر مکش چوب…
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی آن کار که دوش گفتهام آن کنمی ور رشک نبودی همه هشیاران را بیخویش و خراب و مست و…
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم در گردن او ز توبه زنجیر کنم زنجیر دران شود چو بیند مردار با این سگ هار من…
گفتم مکن ایروت حسن خوت حسن
گفتم مکن ایروت حسن خوت حسن من دزد نیم مبند دستم بر سن گفتا که کجائی تو هنوز ای همه فن حقا که چنان شوی…
گه باده لقب نهادم و گه جامش
گه باده لقب نهادم و گه جامش گاهی زر پخته گاه سیم خامش گه دانه و گاه صید و گاهی دامش این جمله چراست تا…
گویند که عشق عاقبت تسکین است
گویند که عشق عاقبت تسکین است اول شور است و عاقبت تمکین است جانست ز آسیاش سنگ زیرین این صورت بیقرار بالایین است
لعلیست که او شکر فروشی داند
لعلیست که او شکر فروشی داند وز عالم غیب باده نوشی داند نامش گویم و لیک دستوری نیست من بندهٔ آنم که خموشی داند
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج عشق است طبیب ما و داروی علاج پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن این عشق ز کس نزاد…
مانندهٔ زنبیل بگیر این روزه
مانندهٔ زنبیل بگیر این روزه تا روزه کند ترا به حق دریوزه آب حیوان خنک کند دلسوزه این روزه چو کوزه است مشکن کوزه
مائیم که گه نهان و گه پیدائیم
مائیم که گه نهان و گه پیدائیم گهمؤمنو گه یهود و گه ترسائیم تا این دل ما قالب هر دل گردد هر روز به صورتی…
مرغان ز قفس قفس ز مرغان خالی
مرغان ز قفس قفس ز مرغان خالی تو مرغ کجائی که چنین خوشحالی از نالهٔ تو بوی بقا میآید مینال بر این پرده که خوش…
معشوق من از همه نهانست بدان
معشوق من از همه نهانست بدان بیرون ز کمان هر گمانست بدان در سینهٔ من چو مه عیانست بدان آمیخته با تنم چو جانست بدان
من بیخبرم خدای خود میداند
من بیخبرم خدای خود میداند کاندر دل من مرا چه میخنداند باری دل من شاخ گلی را ماند کش باد صبا بلطف میافشاند
من دوش به کاسهٔ رباب سحری
من دوش به کاسهٔ رباب سحری مینالیدم ترانهٔ کاسهگری با کاسهٔ می درآمد آن رشک پری گفتا که اگر کاسه زنی کوزه خوری
من غیر ترا گزین ندارم چکنم
من غیر ترا گزین ندارم چکنم درمان دل حزین ندارم چکنم گوئیکه ز چرخ تا بکی چرخ زنیم من کار دگر جزین ندارم چکنم