رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
صاحبنظران راست تحیر پیشه
صاحبنظران راست تحیر پیشه مر کوران را تفکر و اندیشه صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو بر شاخ رضا چه میزنی تو…
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
طبعی نه که با دوست در آمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پائی نه که…
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجود من همه دوست گرفت…
عشق تو سلامت ز جهان میببرد
عشق تو سلامت ز جهان میببرد هجر تو اجل گشته که جان میببرد آندل که به صد هزار جان میندهم یک خندهٔ تو به رایگان…
علم فقها ز شرع و سنت باشد
علم فقها ز شرع و سنت باشد حکم حکما بیان حجت باشد لیکن سخنان اولیای ملکوت از کشف و عیان نور حضرت باشد
فانی شدم و برید اجزای تنم
فانی شدم و برید اجزای تنم میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم مستند و خوشند و میپرستند همه در عیب از این وحشت و…
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی بیجان نشدی حدیث جانان چکنی در عربدهٔ نفس رکیکی تو هنوز بیهوده حدیث سر سلطان چکنی
گر آب حیات خوشگواری ای خواب
گر آب حیات خوشگواری ای خواب امشب بر ما کار نداری ای خواب گر با عدد موی سر تست امشب یکسر نبری و سر نخاری…
گر بگریزی چو آهوان بگریزی
گر بگریزی چو آهوان بگریزی ور بستیزی چون آهنان بستیزی زان شاخ گلی که ما درآویختهایم ای مرغک زیرک به دو پا آویزی
گر خوب نیم خوب پرستم باری
گر خوب نیم خوب پرستم باری ور باده نیم ز باده مستم باری گر نیستم از اهل مناجات رواست از اهل خرابات تو هستم باری
گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار
گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار تا هردو یکی نشد نیامد گل و خار در ظاهر خار و گل، مخالف دیدار بر چشم…
گر گفتن اسرار تو امکان بودی
گر گفتن اسرار تو امکان بودی پست و بالا همه گلستان بودی گر غیرت نخوت نه در ایام بدی هر فرعونی موسی عمران بودی
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد از خار بترسد آنکه اشتر باشد ور جان و جهان ز غصه آلوده شود پاکیزه شود…
گفتم به طبیب داروئی فرمائی
گفتم به طبیب داروئی فرمائی نبضم بگرفت از سر دانائی گفتا که چه درد میکند بنمائی بردم دستش سوی دل سودائی
گفتم که توئی می و منم پیمانه
گفتم که توئی می و منم پیمانه من مردهام و تو جانی و جانانه اکنون بگشا در وفا گفت خموش دیوانه کسی رها کند در…
گفتند که شش جهت همه نور خداست
گفتند که شش جهت همه نور خداست فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست گفتند دمی نظر…
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود علم همه انبیات معلوم شود آن صورت غیبی که جهان طالب اوست در آینهٔ فهم تو مفهوم شود
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی یا بر رخ خویش زعفران کشتهامی آن وعده که کردهای رها مینکند ور نی خود را به رایگان…
ما بادهٔ ز خون دل خود مینوشیم
ما بادهٔ ز خون دل خود مینوشیم در خم تن خویش چو می میجوشیم جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم سر را…
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات جان چون خضر است و عشق چون آبحیات وای آنکه ندارد از شه عشق برات حیوان چه خبر…
ماهی فارغ ز چارده میبینم
ماهی فارغ ز چارده میبینم بیچشم بسوی ماه ره میبینم گفتی که از او همه جهان آب شده است آوخ که در این آب چه…
مردان رهت که سر معنی دانند
مردان رهت که سر معنی دانند از دیدهٔ کوته نظران پنهانند این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت مؤمنشد و خلق کافرش میخوانند
مستم ز خمار عبهر جادویت
مستم ز خمار عبهر جادویت دفعم چو دهی چو آمدم در کویت من سیر نمیشوم ز لب تر کردن آن به که مرا درافکنی درجویت
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل گر من به غم تو نسپارم دل دل را…
من بینم آنرا که نمیبینم من
من بینم آنرا که نمیبینم من وز قند لبش نبات میچینم من هر چند چو سین میان یاسینم من یاسین نهلد دمی که بنشینم من
من سر بنهم در رهت ای کان کرم
من سر بنهم در رهت ای کان کرم کامروز از تو ای صنم مست ترم سوگند خورم و گر تو باور نکنی سوگند چرا خورم…
من کوهم و قال من صدای یار است
من کوهم و قال من صدای یار است من نقشم و نقشبندم آن دلدار است چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید میپنداری که…
مهرویان را یکان یکان برشمرید
مهرویان را یکان یکان برشمرید باشد به غلط نام مه ما ببرید ای انجمنی که رد پس پرده درید بر دیدهٔ پر آتش من در…
میگفت یکی پری که او ناپیداست
میگفت یکی پری که او ناپیداست کان جان که مقدست است از جای کجاست آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست بیکام و دهان…
نی آب روان ز ماهیان سیر شود
نی آب روان ز ماهیان سیر شود نی ماهی از آن آب روان سیر شود نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید نی عاشق از…
هجران خواهی طریق عشاقانست
هجران خواهی طریق عشاقانست وانکو ماهیست جای او عمانست گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید آن ذره که او سایه نخواهد جانست
هر ذره و هر خیال چون بیداریست
هر ذره و هر خیال چون بیداریست از شادی و اندهان ما هشیاریست بیگانه چرا نشد میان خویشان کز باخبران بیخبری بدکاریست
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند آن شب همه جان شوند هرجا که تنند در چادر شب چه دختران دارد عشق گر غم…
هرچند که قد بیبدل دارد سرو
هرچند که قد بیبدل دارد سرو پیش قد یارم چه محل دارد سرو گه گه گوید که قد من چون قد اوست یارب چه دماغ…
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم دل به دلستانت رساند روزی هم جان سوی جانانت رساند روزی از دست مده دامن دردی که تراست کان درد به درمانت رساند روزی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی احسنت زهی طراوت و رواقی من کف نزنم تا تو نباشی مطرب من می نخورم تا نباشی ساقی
یاری که به حسن از صفت افزونست
یاری که به حسن از صفت افزونست در خانه درآمد که دل تو چونست او دامن خود کشان و دل میگفتش دامن برکش که خانهٔ…
ای مشفق فرزند دو بیتی میگو
ای مشفق فرزند دو بیتی میگو هردم جهت پند دو بیتی میگو در فرقت و پیوند دو بیتی میگو در عین غزل چند دو بیتی…
ای گل تو ز لطف گلستان میخندی
ای گل تو ز لطف گلستان میخندی یا از دم عشق بلبلان میخندی یا در رخ معشوق نهان میخندی چیزیت بدو ماند از آن میخندی
ای عشق تو عین عالم حیرانی
ای عشق تو عین عالم حیرانی سرمایهٔ سودای تو سرگردانی حال من دلسوخته تا کی پرسی چون میدانم که به ز من میدانی
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری کاین شش صفت از اهل صفا میداری شبخیزی و نور چهره و زردی روی سوز دل و اشک دیده…
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست جانی و دلی و جان و دل مست تراست اندر سر ما عشق تو پا میکوبد دستی میزن که…
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست با یاد لبت از لب تو محرومم ای یاد لبت حجاب…
ای دل گر ازین حدیث آگاهی تو
ای دل گر ازین حدیث آگاهی تو زین تفرقهٔ خویش چه میخواهی تو یک لحظه که از حضور غایب مانی آن لحظه بدانکه مشرک راهی…
ای دل تو در این واقعه دمسازی کن
ای دل تو در این واقعه دمسازی کن وی جان به موافقت سراندازی کن ای صبر تو پای غم نداری بگریز ای عقل تو کودکی…
ای در دل من نشسته بگشاده دری
ای در دل من نشسته بگشاده دری جز تو دگری نجویم و کو دگری با هرکه ز دل داد زدم دفعی گفت تو دفع مده…
ای خواجه به خواب درنبینی ما را
ای خواجه به خواب درنبینی ما را تا سال دگر دگر نبینی ما را ای شب هردم که جانب ما نگری بیروشنی سحر نبینی ما…
ای جان جهان و روشنائی همه خوش
ای جان جهان و روشنائی همه خوش آرام دلی و آشنائی همه خوش بر ما گذری اگر کنی سلطانی ور بوسه مزید بر فزائی همه…
ای بندهٔ سردی به زمستان چون زاغ
ای بندهٔ سردی به زمستان چون زاغ محروم ز بلبل و گلستان ز باغ دریاب که این دم اگرت فوت شود بسیار طلب کنی به…
ای باده تو باشی که همه داد کنی
ای باده تو باشی که همه داد کنی صد بنده به یک صبوح آزاد کنی چشمم به تو روشنست همچون خورشید هم در تو گریزم…