رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
در مجلس سلطان بشکستم جامش
در مجلس سلطان بشکستم جامش تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش والله که چنان فتادهام در دامش کز پختهٔ او نمیشناسم خامش
درنه قدمی که چشمه حیوانست
درنه قدمی که چشمه حیوانست میگرد چو چرخ تا مهت گرانست جانیست ترا بگرد حضرت گردان این جان گردان ز گردش آن جانست
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
دل با هوس تو زاد و بودی دارد با سایهٔ تو گفت و شنودی دارد لاحول همی کنم ولیکن لاحول در عشق گمان مکن که…
دل کیست همه کار و گیائیش توئی
دل کیست همه کار و گیائیش توئی نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی گفتم که برو مرا همین خواهی گفت سرگشته من از…
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
دلدار مرا گفت ز هر دلداری گر بوسه خری بوسه ز من خر باری گفتم که به زر گفت که زر را چکنم گفتم که…
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن بازم در صد محنت و غم باز مکن دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد معشوق شگرفست…
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
دوش آن بت من همچو مه گردون بود نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود از دایرهٔ خیال ما بیرون بود دانم که…
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند جز بندگی روی تو روئیم نماند با دل گفتم که آرزوئی در خواه دل گفت که هیچ آرزوئیم…
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم وز غصهٔ افزون تو افزون گریم نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت چون دیده…
روزی ترش است و دیدهٔ ابرتر است
روزی ترش است و دیدهٔ ابرتر است این گریه برای خندهٔ برگ و بر است آن بازی کودکان و خندید نشان از گریهٔ مادر است…
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت تبریز بگوی و هرچه…
زلف تو که یکروزم از او روشن نه
زلف تو که یکروزم از او روشن نه با خاک برآورد سرو با من نه با هرچه درآرد سر او زنده شود کانجا همه جانست…
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری پرنورتر از تو من ندیدم قمری شبخیزتر از تو من ندیدم سحری پرذوقتر از تو من ندیدم شکری
سودای توام در جنون میزد دوش
سودای توام در جنون میزد دوش دریای دو چشم موج خون میزد دوش تا نیم شبی خیل خیالت برسید ورنی جانم خیمه برون میزد دوش
شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم
شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم وز فضل نلافم و غم آن نخورم فضل و هنرم یکی قدح میباشد وان نیز مگر ز دست…
شمشیر ازل بدست مردان خداست
شمشیر ازل بدست مردان خداست گوی ابدی در خم چوگان خداست آن تن که چو کوه طور روشن آید نور خود از او طلب که…
صد داد همی رسد ز بیدادی تو
صد داد همی رسد ز بیدادی تو در وهم چگونه آورم شادی تو از بندگی تو سرو آزادی یافت گل جامهٔ خود درید ز آزادی…
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود در مذهب عاشقی جوانمرد بود بر دلشدگان چه ناز در خورد بود یعقوب که یوسفی کند سرد…
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد عشق آن باشد که داد شادیها داد زاده است مرا مادر عشق از اول صد رحمت و…
عشقی آمد که عشقها سودا شد
عشقی آمد که عشقها سودا شد سوزیدم و خاکستر من هم لا شد باز از هوس سوز خاکستر من واگشت و هزار بار صورتها شد
غم خود که بود که یاد آریم او را
غم خود که بود که یاد آریم او را در دل چه که بر خاک نگاریم او را غم باد امید لیک بس بیمغز است…
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم تا می نرود دو دست بازی بزنیم چون در تو زدیم دست از این شادی را پس چون…
کشتی چو به دریای روان میگذرد
کشتی چو به دریای روان میگذرد میپندارد که نیستان میگذرد ما میگذریم ز این جهان در همه حال میپندارم کاین جهان میگذرد
گر آه کنم آه بدین قانع نیست
گر آه کنم آه بدین قانع نیست ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است پنهان چه…
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم دانی بر من تنگ چرا میگیرد تا چون ببرم آید تنگش…
گر دست بشد ز کار پائی میزن
گر دست بشد ز کار پائی میزن ور پای نماند هم نوایی میزن گر نیست ترا به عقل رایی میزن حاصل هر دم، دم وفائی…
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی ور در صفت خویش روی بسته شوی میدان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین…
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین روزان و شبان بر در عشاق نشین آنگاه چو این حلقه گشائی کردی از خلق گذر کن بر خلاق…
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب برتافته روح او ز گلزار صواب بر جملهٔ قاضیان دوانید امروز در جستن آب زندگی قاضی کاب
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره جمله چکنم بسازم آن یکباره ور خود چکنم زیان شوی آواره آنجا بروی که بودهای همواره
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم او در تن چون خیال من شد چو خیال یعنی که…
گنجینهٔ اسرار الهی مائیم
گنجینهٔ اسرار الهی مائیم بحر گهر نامتناهی مائیم بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم بنشسته به تخت پادشاهی مائیم
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است اندر دل من رنگرز صباغست کاندر پر هر زاغ از…
لبهای تو آنگه که با ستیز بود
لبهای تو آنگه که با ستیز بود در هر دو جهان از تو شکرریز بود گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی از من…
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت در خانهٔ دلگبر نگه نتوان داشت آنرا که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه…
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود کرا راه دهند ما زان غم او به بازی و خنداخند عقل و ادب و هرچه…
مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم
مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم تا دور ابد از می تسلیم خوشیم تا ظن نبری که ما…
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت انصاف بده که نیک مردانه گرفت از دل چو بماند دلبرش دست کشید از جان چو بجست…
مطرب خواهم که عاشق مست بود
مطرب خواهم که عاشق مست بود در کوی خرابات تو پابست بود گر نیست بود شاه و گر هست بود یارب بده آن کس که…
من بندهٔ قرآنم اگر جان دارم
من بندهٔ قرآنم اگر جان دارم من خاک در محمد مختارم گر نقل کند جز این کس از گفتارم بیزارم از او وز این سخن…
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی در عشق تو عالمی به هم برزدمی یک بوسه اگر لبم توانستی داد بر پای تو…
من عشق ترا به جای ایمان دارم
من عشق ترا به جای ایمان دارم جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم نتوانستم از تو…
من میگویم که گشت بیگاه ایماه
من میگویم که گشت بیگاه ایماه میگوید ماه ناگهانی بیگاه ماهی که ز خورشید اگر برگردد در حال شود همچو شب تیره سیاه
میآمد یار مست و تنها تنها
میآمد یار مست و تنها تنها با نرگس پرخمار رعنا رعنا جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش فریاد برآورد که یغما یغما
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات ناگاه بجوشید چنین آب حیات ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات شادی روان مصطفی را صلوات
نی سخرهٔ آسمان پیروزه شوم
نی سخرهٔ آسمان پیروزه شوم نی شیفتهٔ شاهد ده روزه شوم در روزه چو روزی ده بیواسطهای پس حلقه بگوش و بندهٔ روزه شوم
هر چند دلم رضا او میجوید
هر چند دلم رضا او میجوید او از سر شمشیر سخن میگوید خون از سر انگشت فرو میچکدش او دست به خون من چرا میشوید
هر روز دلم در غم تو زارتر است
هر روز دلم در غم تو زارتر است وز من دل بیرحم تو بیزارتر است بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو…
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
هر لحظه میی به جان سرمست دهد تا جان و دلم به وصل پیوست دهد این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است تا دریای…
هستم به وصال دوست دلشاد امشب
هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب