رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست بنما عوض خود عوض جانان چیست گفتی که به صبر آخر ایمان داری ای بندهٔ ایمان بجز او…
جان جانی بیا میان جان باش
جان جانی بیا میان جان باش چون عقل و خرد تاج سر مردان باش تو دولت و بخت همه ای در دو جهان چون دولت…
جانرا که در این خانه وثاقش دادم
جانرا که در این خانه وثاقش دادم دل پیش تو بود من نفاقش دادم چون چند گهی نشست کدبانوی جان عشق تو رسید و سه…
جودت همه آن کند که دریا نکند
جودت همه آن کند که دریا نکند این دم کرمت وعده به فردا نکند حاجت نبود از تو تقاضا کردن کز شمس کسی نور تقاضا…
چون آتش میشود عذارش به سخن
چون آتش میشود عذارش به سخن خون میچکد از چشم خمارش به سخن چون میبرود صبر و قرارش به سخن ای عشق سخن بخش درآرش…
چون دید مرا مست بهم برزد دست
چون دید مرا مست بهم برزد دست گفتا که شکست توبه بازآمد مست چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست
چون مست شوی قرابه بر پای زنی
چون مست شوی قرابه بر پای زنی با دشمن جان خویشتن رای زنی هم باده خوری مها هم نای زنی این طمع مکن که هر…
حاشا که شود سینهٔ عاشق غمناک
حاشا که شود سینهٔ عاشق غمناک یا از جز عشق دامنش گردد چاک حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک پاکست و کجا رود در آن…
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست او…
خوش عادت خوش خو که محمد دارد
خوش عادت خوش خو که محمد دارد ما را شب تیره بینوا نگذارد بنوازد آن رباب را تا به سحر ور خواب آید گلوش را…
در اصل یکی بد است جان من و تو
در اصل یکی بد است جان من و تو پیدای من و تو و نهان من و تو خامی باشد که گویی آن من و…
در بیخبری خبر نبودی چه بدی
در بیخبری خبر نبودی چه بدی و اندیشهٔ خیر و شر نبودی چه بدی ای هوش تو و گوش من و حلقهٔ در گر حلقهٔ…
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد زان سجده به بخت خویشتن میافتد هر بار که اندر قدمت میافتم جان در باطن به پای من…
در صورت تست آنچه معنا همه اوست
در صورت تست آنچه معنا همه اوست در معنی تست آنچه دعوا همه اوست در کون و فساد چون عجب بنهادند نوری که صلاح دین…
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد مشتاق در آتش درون میخسبد بیدیده و دل اگر نخسبم چه عجب خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد
در کوی خرابات تکبر نخرند
در کوی خرابات تکبر نخرند مردی ز سر کوی خرابات برند آنجا چو رسی مقامری باید کرد یا مات شوی یا ببری یا ببرند
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی زیرا که به هر غمیم فریاد رسی کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان جز…
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم قیمت کردند به یک درم چیزی کم نشنیدستی تو نام من در عالم من هیچکسم هیچکسم…
دل در تو گمان بد بر دور از تو
دل در تو گمان بد بر دور از تو این نیز ز ضعف خود برد دور از تو تلخی بدهان هر دل صفرائی خود بر…
دلدار ابد گرد دلم میگردد
دلدار ابد گرد دلم میگردد گرد دل و جان خجلم میگردد زین گل چو درخت سر برآرم خندان کاب حیوان گرد گلم میگردد
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم دل بر دل او نهادم از شوق وصال هم عاقبت آبگینه…
با سود وصال تو زیانت نرسد
با سود وصال تو زیانت نرسد جانی تو که زحمتی بجانت نرسد میترساند ترا که تا هر نفسی پر دل شوی و چشم بدانت نرسد
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی میگفت ترانهای کنار جوئی کز لعل و زمرد و زر و زیره توان برساخت گلی ولی ندارد بوئی
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است کاسرار جهان و جان در او پیوسته است تا هست زبان بسته گشاده است آن راه چون گشت…
روز آمد و غوغای تو در بردارد
روز آمد و غوغای تو در بردارد شب آمد و سودای تو بر سر دارد کار شب و روز نیست این کار منست کی دو…
روی تو نماز آمد و چشمت روزه
روی تو نماز آمد و چشمت روزه وین هر دو کنند از لبت دریوزه جرمی کردم مگر که من مست بدم آب تو بخوردم و…
زانروز که چشم من برویت نگریست
زانروز که چشم من برویت نگریست یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست زهرم بادا که بیتو میگیرم جام مرگم بادا که بیتو میباید زیست
ساقی گفتم ترا می ساده بیار
ساقی گفتم ترا می ساده بیار وان زنده کن مردم آزاده بیار گفتی که در این دور فلک بادی هست تا باد رسیدن ای صنم…
سرهای درختان گل تر میچینند
سرهای درختان گل تر میچینند و اندر دل خود کان گهر میبینند چون بر سر پایند که با بیبرگی نومید نگردند و ز پا میشینند
شادم که ز شادی جهان آزادم
شادم که ز شادی جهان آزادم مستم که اگر مینخورم هم شادم از حالت هیچکس ندارم بایست این دبدبهٔ خفیه مبارکبادم
شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم
شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم در دولت تو همیشه سر کار خودیم هم عاشق و هم بیدل و دلدار خودیم هم مجلس…
صاحبنظران راست تحیر پیشه
صاحبنظران راست تحیر پیشه مر کوران را تفکر و اندیشه صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو بر شاخ رضا چه میزنی تو…
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
طبعی نه که با دوست در آمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پائی نه که…
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجود من همه دوست گرفت…
عشق تو سلامت ز جهان میببرد
عشق تو سلامت ز جهان میببرد هجر تو اجل گشته که جان میببرد آندل که به صد هزار جان میندهم یک خندهٔ تو به رایگان…
علم فقها ز شرع و سنت باشد
علم فقها ز شرع و سنت باشد حکم حکما بیان حجت باشد لیکن سخنان اولیای ملکوت از کشف و عیان نور حضرت باشد
فانی شدم و برید اجزای تنم
فانی شدم و برید اجزای تنم میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم مستند و خوشند و میپرستند همه در عیب از این وحشت و…
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی بیجان نشدی حدیث جانان چکنی در عربدهٔ نفس رکیکی تو هنوز بیهوده حدیث سر سلطان چکنی
گر آب حیات خوشگواری ای خواب
گر آب حیات خوشگواری ای خواب امشب بر ما کار نداری ای خواب گر با عدد موی سر تست امشب یکسر نبری و سر نخاری…
گر بگریزی چو آهوان بگریزی
گر بگریزی چو آهوان بگریزی ور بستیزی چون آهنان بستیزی زان شاخ گلی که ما درآویختهایم ای مرغک زیرک به دو پا آویزی
گر خوب نیم خوب پرستم باری
گر خوب نیم خوب پرستم باری ور باده نیم ز باده مستم باری گر نیستم از اهل مناجات رواست از اهل خرابات تو هستم باری
گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار
گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار تا هردو یکی نشد نیامد گل و خار در ظاهر خار و گل، مخالف دیدار بر چشم…
گر گفتن اسرار تو امکان بودی
گر گفتن اسرار تو امکان بودی پست و بالا همه گلستان بودی گر غیرت نخوت نه در ایام بدی هر فرعونی موسی عمران بودی
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد از خار بترسد آنکه اشتر باشد ور جان و جهان ز غصه آلوده شود پاکیزه شود…
گفتم به طبیب داروئی فرمائی
گفتم به طبیب داروئی فرمائی نبضم بگرفت از سر دانائی گفتا که چه درد میکند بنمائی بردم دستش سوی دل سودائی
گفتم که توئی می و منم پیمانه
گفتم که توئی می و منم پیمانه من مردهام و تو جانی و جانانه اکنون بگشا در وفا گفت خموش دیوانه کسی رها کند در…
گفتند که شش جهت همه نور خداست
گفتند که شش جهت همه نور خداست فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست گفتند دمی نظر…
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود علم همه انبیات معلوم شود آن صورت غیبی که جهان طالب اوست در آینهٔ فهم تو مفهوم شود
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی یا بر رخ خویش زعفران کشتهامی آن وعده که کردهای رها مینکند ور نی خود را به رایگان…
ما بادهٔ ز خون دل خود مینوشیم
ما بادهٔ ز خون دل خود مینوشیم در خم تن خویش چو می میجوشیم جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم سر را…