رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
ای دوست به دوستی قرینیم ترا هرجا که قدم نهی زمینیم ترا در مذهب عاشقی روا کی باشد عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند این جمله شدی ولی مسلمان…
ای در سر زلف تو پریشانیها
ای در سر زلف تو پریشانیها واندر لب لعلت شکرافشانیها گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
ای داده بنان گوهر ایمانی را
ای داده بنان گوهر ایمانی را داده بجوی قلب یکی کانی را نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد بسپرد به پشه، لاجرم جانی را
ای جان منزه ز غم پالودن
ای جان منزه ز غم پالودن وی جسم مقدس ز غم فرسودن ای آتش عشقی که در آن میسوزی خود جنت و فردوس تو خواهد…
ای بیخبر از مغز شده غره بپوست
ای بیخبر از مغز شده غره بپوست هشدار که در میان جانداری دوست حس مغز تنست و مغز حست جانست چون از تن و حس…
ای باد سحر خبر بده مر ما را
ای باد سحر خبر بده مر ما را در ره دیدی آن دل آتشپا را دیدی دل پرآتش و پرسودا را کز آتش بسوخت صد…
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی پیوسته به زلف عنبر ترسائی لب بر لب من به بوسه کمتر سائی آئی بر من و لیک…
ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای
ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای خود را ز جهان پاک پنداشتهای بر خاک تو نقش خویش بنگاشتهای وان چیز که اصل تست بگذاشتهای
ای ابر که تو جهان خورشیدانی
ای ابر که تو جهان خورشیدانی کاری مقلوب میکنی نادانی از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی بس گریه نصیب ماست تا گریانی
آنی که به صد شفاعت و صد زاری
آنی که به صد شفاعت و صد زاری بر پات یکی بوسه دهم نگذاری گر آب دهی مرا اگر آتش باری سلطان ولایتی و فرمانداری
آنکس که درون سینه را دل پنداشت
آنکس که درون سینه را دل پنداشت گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع این جمله…
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی وانچ از من بیچاره عزیز است توئی چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم بالجمله ز من هر…
آنان که محققان این درگاهند
آنان که محققان این درگاهند نزد دل اهل دل چو برگ کاهند اهل دل خاصگان شاهنشاهند باقی همه هرچه هست خرج راهند
آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان
آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان وز زخم چنین تیر گرفتار چنان وانگه خبر یافت که این پای بکوفت از دست هوای خود…
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت با خود میگفت چون ز صورت برهم با صورت عشق عشقها…
آن سایهٔ تو جایگه و خانهٔ ما است
آن سایهٔ تو جایگه و خانهٔ ما است وان زلف تو بند دل دیوانهٔ ما است هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است…
آن را که خدای ناف بر عشق برید
آن را که خدای ناف بر عشق برید او داند نالههای عشاق شنید هر جای که دانه دید زانجا برمید پرید بدان سوی که مرغی…
از بلبل سرمست نوائی شنوم
از بلبل سرمست نوائی شنوم وز باد سماع دلربائی شنوم در آب همه خیال یاری بینم وز گل همه بوی آشنائی شنوم
از آب و گلی نیست بنای چو توئی
از آب و گلی نیست بنای چو توئی یارب که چه هاست از برای چو توئی گر نعره زنانی تو برای چو ویی لبیک کنانست…
امشب که غم عشق مدامست مدام
امشب که غم عشق مدامست مدام جام و می لعل با قوامست قوام خون غم و اندیشه حلالست حلال خواب و هوس خواب حرامست حرام
امروز مهم دست زنان آمده است
امروز مهم دست زنان آمده است پیدا و نهان چو نقش جان آمده است مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است زانروی چنینم…
آمد دل من بهر نشانم گفتن
آمد دل من بهر نشانم گفتن گفتا ز برای او چه دانم گفتن گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی گفتا که دو…
افتاده مرا عجب شکاری چکنم
افتاده مرا عجب شکاری چکنم واندر سرم افکنده خماری چکنم سالوسم و زاهدم ولیکن در راه گر بوسه دهد مرا نگاری چکنم
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز قبول جاوید نشد لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید…
از طبع ملول دوست ما میدانیم
از طبع ملول دوست ما میدانیم وز غایت عاشقیش می رنجانیم شرمنده و ترسنده نبرد راهی تا راه حجاب ماست ما میرانیم
از دوستیت خون جگر را بخورم
از دوستیت خون جگر را بخورم این مظلمه را تا به قیامت ببرم فردا که قیامت آشکار گردد تو خون طلبی و من برویت نگرم
از جان بگریزم ار ز جان بگریزی
از جان بگریزم ار ز جان بگریزی از دل بگریزم ار از آن بگریزی تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز تیری چه عجب گر…
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت از بیم…
این آتش عشق میپزاند ما را
این آتش عشق میپزاند ما را هر شب به خرابات کشاند ما را با اهل خرابات نشاند ما را تا غیر خرابات نداند ما را
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست قرآن حقست و آیتش پیدا نیست هر عاشق از این صیاد تیری خورده است خون میرود و جراحتش…
این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل
این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل هرچند که راهیست ز دل جانب دل در چشم تو نیستم تو در چشم منی تو مردم…
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت گفتم به…
با من ترش است روی یار قدری
با من ترش است روی یار قدری شیرینتر از این ترش ندیدم شکری بیزار شود شکر ز شیرینی خویش گر زان شکر ترش بیابد خبری
بازآی که تا به خود نیازم بینی
بازآی که تا به خود نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم…
بر بوی وفا دست زنانت باشم
بر بوی وفا دست زنانت باشم در وقت جفا دست گرانت باشم با این همه اندیشه کنانت باشم تا حکم تو چیست آنچنانت باشم
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بر ما رقم خطا پرستی همه هست بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست ای دوست چو از میانه مقصود توئی جای گله…
بستم سر خم باده و بوی برفت
بستم سر خم باده و بوی برفت آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت خون دلها ز بوش چون جوی برفت زان سوی که…
بوئی ز تو و گل معطر نی نی
بوئی ز تو و گل معطر نی نی با دیدنت آفتاب و اختر نی نی گوئی که شب است سوی روزن بنگر گر تو بروی…
بیرون نگری صورت انسان بینی
بیرون نگری صورت انسان بینی خلقی عجب از روم و خراسان بینی فرمود که ارجعی رجوع آن باشد بنگر به درون که بجز انسان بینی
بییار نماند هرکه با یار بساخت
بییار نماند هرکه با یار بساخت مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت مه نور از آن گرفت کز شب نرمید گل بوی از آن یافت…
تا آتش و آب عشق بشناختهام
تا آتش و آب عشق بشناختهام در آتش دل چو آب بگداختهام مانند رباب دل بپرداختهام تا زخمهٔ زخم عشق خوش ساختهام
تا چند از این غرور بسیار ترا
تا چند از این غرور بسیار ترا تا کی ز خیال هر نمودار ترا سبحانالله که از تو کاری عجب است تو هیچ نه و…
تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم
تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم ارواح ترا سجدهکنان میگویند چون پیش تو مردیم همه…
تا کی باشی ز دور نظارهٔ ما
تا کی باشی ز دور نظارهٔ ما ما چارهگریم و عشق بیچاره ما جان کیست کمینه طفل گهوارهٔ ما دل کیست یکی غریب آوارهٔ ما
تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم
تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم آن کف که به خون عشق آلودستی بر ما میزن که بر…
جامی که بگیرم میش انوار بود
جامی که بگیرم میش انوار بود بینی که بگویم همه اسرار بود در هر طرفی که بنگرد دیدهٔ من بیپرده مرا ضیاء دلدار بود
جانم دارد ز عشق جانافزائی
جانم دارد ز عشق جانافزائی از سوداها لطیفتر سودائی وز شهر تنم چو لولیان آواره است هر روز به منزلی و هر شب جائی
جانیست غذای او غم و اندیشه
جانیست غذای او غم و اندیشه جانی دگر است همچو شیر بیشه اندیشه چو تیشه است گزافه مندیش هان تا نزنی تو پای خود را…
چندان گفتی که از بیان بگذشتی
چندان گفتی که از بیان بگذشتی چندان گشتی بگرد آن کان گشتی کشتی سخن در آب چندان راندی نی تخته بماند نی تو و نی…