رباعیات مهستی گنجوی
هرگه که دلم فرصت آن دم جوید
هرگه که دلم فرصت آن دم جوید کز صد غم دل با تو یکی برگوید نامحرم و ناجنس در آن دم گوئی از چرخ ببارد…
مشکی که ز چین ختن آهو دارد
مشکی که ز چین ختن آهو دارد از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد آن کس که شبی با غم تو یار بشد تا وقت…
گر بت رخ توست بتپرستی خوشتر
گر بت رخ توست بتپرستی خوشتر ور باده ز جام توست مستی خوشتر در هستی عشق تو از آن نیست شوم کین نیستی از هزار…
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد تا در حرکت سمند زرین نعلت بر گل ننهد پای زمین سیمین…
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
دوشینه شبم بود شبیه یلدا آن مونس غمگسار نامد عمدا شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم میگفتم رب لاتذرنی فردا مهستی گنجوی
در کوی خرابات یکی درویشم
در کوی خرابات یکی درویشم ز آن خم زکات بیاور پیشم صوفی بچهام ولی نه کافرکیشم مولای کسی نیم غلام خویشم مهستی گنجوی
چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت تا فرمائی به لعل گوهرزایت دستی به صد انگشت زنم در زلفت بوسی به هزار لب نهم بر…
تیر ستم تو را دلم ترکش باد
تیر ستم تو را دلم ترکش باد صد سال بقای آن رخ مهوش باد در خاک درِ تو مُرد خوش خوش دل من یا رب…
برخیز و بیا که هجره پرداختهام
برخیز و بیا که هجره پرداختهام وز بهر تو پردهٔ خوش انداختهام با من به شرابی و کبابی در ساز کین هر دو ز دیده…
ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام خورشید فلک روی تو را گشته غلام در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام در چاه رفو…
ای آروزی روان وای داروی دل
ای آروزی روان وای داروی دل با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل نقش صنم چین به بر توست خجل بُتگر نکند پیکر نقشت …ـل…
آتشروئی پریر در ما پیوست
آتشروئی پریر در ما پیوست دی آب رخم ببرد و عهدم بشکست امروز اگر نه خاک پایش باشم فردا برود، باد بماند در دست مهستی…
هر جوی که از چهره به ناخن کندم
هر جوی که از چهره به ناخن کندم از دیده کنون آب درو میبندم بیآبی روی بود ار یک چندم آب از مژه بر روی…
مر موی تو را چه بود بی آزاری
مر موی تو را چه بود بی آزاری برخاستن از سر چو تو دلداری من بنده اگر موی شوم در غم تو هرگز ز سر…
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود آفاق تو را زیر نگین خواهد بود خوش باش که عاقبت نصیب من و تو…
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد وز پیرزنی تو را دعا بس باشد گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست ور گاو…
دلدار کلهدوز من از روی هوس
دلدار کلهدوز من از روی هوس میدوخت کلاهی ز نسیج و اطلس بر هر ترکی هزار زه میگفتم با آنکه چهار تَرَک را یک بس…
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی هم آب اجل کند گذار ای ساقی خاک است جهان صوت برآر ای مطرب باد است نفس…
چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
چون زور کمان در بر و دوش تو رسد تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد گوئی زهش از حدیث من تافتهاند زیرا که به…
جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جسمی دارم دلی خراب اندر وی جانی دارم هزار تاب اندر وی وز آرزوی روی تو دارم شب و روز چشمی و هزار چشمه آب…
بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن
بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن گر آتش عشق تو وزد یک…
ای گشته خجل پری و حور از رویت
ای گشته خجل پری و حور از رویت خورشید گرفته وام نور از رویت در آرزوی روی تو داریم امروز روئی و هزار اشک دور…
آنها که هوای عشق موزون زدهاند
آنها که هوای عشق موزون زدهاند هر نیم شبی سجاده در خون زدهاند نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق از گردش هفت چرخ بیرون زدهاند مهستی…
از دیده اگر نه خون روان داشتمی
از دیده اگر نه خون روان داشتمی رازت ز دل خسته نهان داشتمی ور زانکه نبودی دم سرد و رخ زرد رازت نه ز دل…
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم در دیده به جای خواب آبی بینم و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد آشفتهتر از زلف…
ما را سر ناز دلبران نیست کنون
ما را سر ناز دلبران نیست کنون آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون آن حسن و طراوت که دل و دلبر…
کو آن همه زنهار و عهدت با من
کو آن همه زنهار و عهدت با من در بستن و عهد آن همه جهدت با من ناکرده جنایتی بگو از چه سبب شد زهر…
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند وز جام بلا چگونه می زهر چشند ار راز نهان کنند غمشان بکشد ور فاش کنند…
دی خوش پسری بدیدم اندر روزن
دی خوش پسری بدیدم اندر روزن گر لاف زنی ز خوبرویان رو زن او بر دل من رحم نکرد و زن کرد خود داد منش،…
در رهگذری فتاده دیدم مستش
در رهگذری فتاده دیدم مستش در پاش فتادم و گرفتم دستش امروز از آن هیچ نمیآید یاد یعنی خبرم نیست ولیکن هستش مهستی گنجوی
چون دلبر من به نزد فصّاد نشست
چون دلبر من به نزد فصّاد نشست فصّاد سبک دست سبک دستش بست چون تیزی نیش در رگانش پیوست از کان بلور شاخ مرجان برجست…
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
جان در ره عاشقی خطر باید کرد آسوده دلی زیر و زبر باید کرد وانگه ز وصال باز نادیده اثر با درد دل از جهان…
باید سه هزار سال کز چشمه خور
باید سه هزار سال کز چشمه خور یا کان گهر گردد یا معدن زر شاها تو به یک سخن کنار و دهنم هم معدن زر…
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش تیر قد تو مرا برآورده ز کیش شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی سرخ است و توکلت…
آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد
آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد انواع کلاه از در تحسین دوزد هر روز کلاه اطلس لعلی را از گنبد سیمینزِهِ زرین دوزد مهستی گنجوی
از بس که کند زلف تو با روی تو ناز
از بس که کند زلف تو با روی تو ناز بیم است که از رشک کنم کفر آغاز من بندهٔ بادی شوم ای شمع طراز…
نسرین تو زد پریر بر من آذر
نسرین تو زد پریر بر من آذر دی باز ز سنبلت مرا داد خبر امروز در آبم از تو چون نیلوفر فردا ز گل تو…
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم و آزادگی طرهٔ رعنات کنیم شطرنج غمت مدام چون ما بازیم باید که دلت نرنجد ار مات کنیم مهستی…
کس چون تو به عقل زندگانی نکند
کس چون تو به عقل زندگانی نکند در شیوهٔ عشق مهربانی نکند ای یار سبک روح ز وصلت امشب شادم اگر این صبح گرانی نکند…
سوگند به آفتاب یعنی رویت
سوگند به آفتاب یعنی رویت و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم مأوای دل خراب یعنی کویت…
رفت آن که سری پر از خمارش دارم
رفت آن که سری پر از خمارش دارم چون جان دارم گهی که خوارش دارم بر آمدنش چنان امیدم یارست گوئی که هنوز در کنارش…
در ره چو بداشتم به سوگندانش
در ره چو بداشتم به سوگندانش از شرم عرق کرد رخ خندانش پس بر رخ زرد من بخندید به لطف عکس رخ من فتاد بر…
حمامی را بگو گرت هست صواب
حمامی را بگو گرت هست صواب امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب تا من به سحرگهان بیایم به شتاب از دل کنمش آتش وز…
تو مونس غم شبان تاریک نهای
تو مونس غم شبان تاریک نهای یا چون تن من چو موی باریک نهای عاشق نهای و به عشق نزدیک نهای تو قیمت عاشقان چه…
بازار دلم با سر سودات خوشست
بازار دلم با سر سودات خوشست شطرنج غمم با رخ زیبات خوشست دائم داری مرا تو در خانهٔ مات ای جان و جهان مگر که…
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم زیبائی طاوس به بازی شمرم با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم دل همچو کبوتری بپرّد ز…
آن کودک نعلبند داس اندر دست
آن کودک نعلبند داس اندر دست چون نعل بر اسب بست از پای نشست زین نادرهتر که دید در عالم بست بدری به سم اسب…
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت بر پای بُدم که شمع را بنشانم آتش ز سر شمع همه موم…
هان تا به خرابات حجازی نائی
هان تا به خرابات حجازی نائی تا کار قلندری نسازی نائی کینجا ره مردان سراندازان است جانبازانند تا ببازی نائی مهستی گنجوی
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت آن را که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به…