رباعیات – محتشم کاشانی
ای صید سگ شیر شکار تو پلنگ
ای صید سگ شیر شکار تو پلنگ وی چرخ شکاری تو با چرخ به چنگ با آن که کند کلنگ بیخ همه چیز شاهین تو…
با آن که به مهر آزمونم کردی
با آن که به مهر آزمونم کردی در بارگه وفا ستونم کردی با یان قدم دیر تحرک که مراست از خاطر خود زود برونم کردی
در تکیهگه واسع این بزم جلیل
در تکیهگه واسع این بزم جلیل اندر دم امتیاز با سعی جمیل چون درک یکایک از شهان بیند دور فوق همه باد درک شاه اسمعیل
گردون که به امر کن فکان چاکرتست
گردون که به امر کن فکان چاکرتست فرمانده از آنست که فرمانبر توست در سایه محال نیست خورشید که تو خورشیدی و سایهٔ خدا بر…
اسلام مرا ای دل دیندار ببین
اسلام مرا ای دل دیندار ببین در صورت او قدرت جبار ببین چشمش که کشیده تیغ مژگانش بنگر گردن زن آهوان تاتار ببین
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست خلقت همهٔ زیردست از روز الست بر تافته روزگار دستم به جفا دریاب و گرنه میرود کار ز…
بنیاد دو بینی چو شد از عشق خراب
بنیاد دو بینی چو شد از عشق خراب وان چشم دو بین که بود هم رفت به خواب دادیم هزار بوسه بر یک سده کردیم…
در کعبه قدم نهادهام وای به من
در کعبه قدم نهادهام وای به من دور از ره دین فتادهام وای به من از وسوسهٔ عشق مسلمان سوزی اسلام ز دست دادهام وای…
گفتند ز حادثات این دیر خراب
گفتند ز حادثات این دیر خراب بر بستر درد رفته پای تو به خواب دست الم تو را خدا برتابد تا پای سلامتت درآید به…
آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود
آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود هر ساتل به من تفقدی میفرمود بیلطفیش امسال اگر وزن کنم هم سنگ به کوه بیستون خواهد بود
ای درگه خاصت از شرف کعبه عام
ای درگه خاصت از شرف کعبه عام وی چرخ به سدهٔ تو در سجده مدام نام تو از آن زمانه محراب نهاد تا خلق به…
بر پیکر آن سرور خورشید علم
بر پیکر آن سرور خورشید علم کز عارضهای گشته مزاجش درهم چندان به دمم دعا که برباد رود از آینهٔ وجود او گرد الم
در راه دگر اگرچه چست آمدهای
در راه دگر اگرچه چست آمدهای در راه وفا و مهر سست آمدهای ای یار درست وعده دیر وفا دیر آمدهای ولی درست آمدهای
گفتم چو رسد کوکبهٔ دولت تو
گفتم چو رسد کوکبهٔ دولت تو بیش از همه بندم کمر خدمت تو بیطالعیم لباس صحت بدرید تا زود نیابم شرف صحبت تو
آن دست که نخل قد آدم ریزد
آن دست که نخل قد آدم ریزد نخلی به نزاکت قدت کم ریزد گر نازکیت به سر و آزاد دهند چون باد صبا بجنبد از…
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا وز یک جهتان ساختهٔ ممتاز مرا از خاک مذلتم چو برداشتهای یک باره نگهدار و مینداز مرا
این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل
این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل بیدانائی و راه علم و تحصیل در هر فنش دلا نه از اهل جهان دانند به لاف مهر…
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم زاهد به ثواب و من به امید عظیم من دست تهی میروم او تحفه به دست تا زین دو…
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین تا ناف پر است از نافهٔچین چادر شب بسترش اگر افشانند تا حشر هوا عبیر بارد به زمین
آن راه که از حال سهیلی است جمیل
آن راه که از حال سهیلی است جمیل از میل درو به که نمایم تعجیل کاشوب و نوای فرح نو در دل افکنده طرب نامهٔ…
ای کوی تو قبلهگاه ارباب قبول
ای کوی تو قبلهگاه ارباب قبول بیسجدهٔ تو طاعت ما نا مقبول محراب بلند کعبهٔ ابرویت کز دور مرا به سجده دارد مشغول
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد چشمی به سواد رقعه بنده نکرد کاهی به بهای تحفهٔ بنده…
دی از کرم داور دوران کردم
دی از کرم داور دوران کردم سودی و زیان نیز دو چندان کردم طالع بنگر که بر در حاتم دهر رفتم که کنم فایدهٔ نقصان…
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن با من ره غالبیت اندر همه فن با این چه کند که خود یقین میداند کو مغلوبست و…
آن شوخ که تکیهگاه او چشم ترست
آن شوخ که تکیهگاه او چشم ترست بازوی شهان چو بالشش زیر سرت از بس که اساس بستر او عالیست چادر شب بسترش سپهر گرست
ای گشته وثاق کمترین مولایت
ای گشته وثاق کمترین مولایت پرنور ز نعلین فلک فرسایت پا اندازی به رنگ رخسارهٔ تو آورده ز خجلت که کشد در پایت
چادر شب بستر خود ای طرفهنگار
چادر شب بستر خود ای طرفهنگار گر شب بسر افکنی و گردی سیار از شمع و چراغ پر شود روی زمین وز شعشعهٔ پر ز…
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست چون ریزش خون دوست میدارد دوست گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن ور پوست کند مرا نگنجم در…
لی شیر فلک اسیر صیادی تو
لی شیر فلک اسیر صیادی تو در وادی دین شیر خدا هادی تو ادراک به میزان خرد میسنجد با خسروی ملوک فرهادی تو
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن چشم از گنه بی گنهان پوشیدن دعوی نکنم که بی گناهم اما دارم گنهی که میتوان بخشیدن
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو گفتم به نظاره کام بردارم ازو نادیده رخش تمام رفتم از کار وز نیم نفس تمام شد کارم…
ای نورده آیینهٔ احساس مرا
ای نورده آیینهٔ احساس مرا لطف تو کلید قفل وسواس مرا نام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز بردار ز پیش کوه افلاس مرا
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن باید ز چه رسوای جهان گردیدن گوئی که نمیتوانیم دید آری با غیر تو را نمیتوانم دیدن
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
روزی که دلم خیال ابروی تو بست وز ناز به من نمودی آن نرگس مست تیری ز کمان خانه ابروی تو جست در سینهٔ من…
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل نقدی که عیار بودش از اصل جلیل سکه چو رسانید به تمییز قبول فرق که و مه داد به…