رباعیات – محتشم کاشانی
در راه دگر اگرچه چست آمدهای
در راه دگر اگرچه چست آمدهای در راه وفا و مهر سست آمدهای ای یار درست وعده دیر وفا دیر آمدهای ولی درست آمدهای
گفتم چو رسد کوکبهٔ دولت تو
گفتم چو رسد کوکبهٔ دولت تو بیش از همه بندم کمر خدمت تو بیطالعیم لباس صحت بدرید تا زود نیابم شرف صحبت تو
آن دست که نخل قد آدم ریزد
آن دست که نخل قد آدم ریزد نخلی به نزاکت قدت کم ریزد گر نازکیت به سر و آزاد دهند چون باد صبا بجنبد از…
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا وز یک جهتان ساختهٔ ممتاز مرا از خاک مذلتم چو برداشتهای یک باره نگهدار و مینداز مرا
این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل
این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل بیدانائی و راه علم و تحصیل در هر فنش دلا نه از اهل جهان دانند به لاف مهر…
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم زاهد به ثواب و من به امید عظیم من دست تهی میروم او تحفه به دست تا زین دو…
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین تا ناف پر است از نافهٔچین چادر شب بسترش اگر افشانند تا حشر هوا عبیر بارد به زمین
آن راه که از حال سهیلی است جمیل
آن راه که از حال سهیلی است جمیل از میل درو به که نمایم تعجیل کاشوب و نوای فرح نو در دل افکنده طرب نامهٔ…
ای کوی تو قبلهگاه ارباب قبول
ای کوی تو قبلهگاه ارباب قبول بیسجدهٔ تو طاعت ما نا مقبول محراب بلند کعبهٔ ابرویت کز دور مرا به سجده دارد مشغول
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد چشمی به سواد رقعه بنده نکرد کاهی به بهای تحفهٔ بنده…
دی از کرم داور دوران کردم
دی از کرم داور دوران کردم سودی و زیان نیز دو چندان کردم طالع بنگر که بر در حاتم دهر رفتم که کنم فایدهٔ نقصان…
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن با من ره غالبیت اندر همه فن با این چه کند که خود یقین میداند کو مغلوبست و…
آن شوخ که تکیهگاه او چشم ترست
آن شوخ که تکیهگاه او چشم ترست بازوی شهان چو بالشش زیر سرت از بس که اساس بستر او عالیست چادر شب بسترش سپهر گرست
ای گشته وثاق کمترین مولایت
ای گشته وثاق کمترین مولایت پرنور ز نعلین فلک فرسایت پا اندازی به رنگ رخسارهٔ تو آورده ز خجلت که کشد در پایت
چادر شب بستر خود ای طرفهنگار
چادر شب بستر خود ای طرفهنگار گر شب بسر افکنی و گردی سیار از شمع و چراغ پر شود روی زمین وز شعشعهٔ پر ز…
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست چون ریزش خون دوست میدارد دوست گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن ور پوست کند مرا نگنجم در…
لی شیر فلک اسیر صیادی تو
لی شیر فلک اسیر صیادی تو در وادی دین شیر خدا هادی تو ادراک به میزان خرد میسنجد با خسروی ملوک فرهادی تو
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن چشم از گنه بی گنهان پوشیدن دعوی نکنم که بی گناهم اما دارم گنهی که میتوان بخشیدن
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو گفتم به نظاره کام بردارم ازو نادیده رخش تمام رفتم از کار وز نیم نفس تمام شد کارم…
ای نورده آیینهٔ احساس مرا
ای نورده آیینهٔ احساس مرا لطف تو کلید قفل وسواس مرا نام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز بردار ز پیش کوه افلاس مرا
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن باید ز چه رسوای جهان گردیدن گوئی که نمیتوانیم دید آری با غیر تو را نمیتوانم دیدن
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
روزی که دلم خیال ابروی تو بست وز ناز به من نمودی آن نرگس مست تیری ز کمان خانه ابروی تو جست در سینهٔ من…
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل نقدی که عیار بودش از اصل جلیل سکه چو رسانید به تمییز قبول فرق که و مه داد به…
از الفت درد اگرچه کلفت داری
از الفت درد اگرچه کلفت داری صد شکر که بر علاج قدرت داری آن پای که بر بستر درد است امروز فرداست که در رکاب…
آن طره چو دارم من بدنام ز دست
آن طره چو دارم من بدنام ز دست سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست تاتاری از آن سلسله در دستم بود یک باره به…
ای نام تو در هر لغتی ذکر انام
ای نام تو در هر لغتی ذکر انام وز تذکرهٔ نام تو شیرین لب و کام بینام تو شعلهها تباهند تباه با نام تو کارها…
چون داد قضا صیقل مرآت وجود
چون داد قضا صیقل مرآت وجود در شرم تو اغراق به نوعی فرمود کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز عکست شود اندر رخ از آیننه…
زان پیش که هجر تو برد آرامم
زان پیش که هجر تو برد آرامم آمد به وداع تو دل خود کامم فریاد که بیشتز ز هنگام فراق دل سوخت ازین وداع بیهنگامم
هرچند که بهر پاس جمیعت تو
هرچند که بهر پاس جمیعت تو هستند هزار بنده در خدمت تو یک بنده بیریاست کز ادعیه است مشغول به پاسبانی دولت تو
از ملک ملوک ما درین بیت جلیل
از ملک ملوک ما درین بیت جلیل کاراسته صد بلا از آئین جمیل هر گنج کز آبادی گیتی و دهور گرد آمده بود وقف شاه…
آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش
آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش آب آمده از طبیعت خویش برون در تحت بفوق میرود…
این آب که خضر ازو بقا خواسته است
این آب که خضر ازو بقا خواسته است وز غیرتش آب زندگی کاسته است از قوت فواره نگشتست بلند کز جای ز تعظیم تو برخاسته…
چیزی که به گل داده خدا زیبائیست
چیزی که به گل داده خدا زیبائیست وان نیز که داده سرور ار عنائیست اما به تو آن چه داده از پا تا سر اسباب…
سقا پسرا خسته دل از دست توام
سقا پسرا خسته دل از دست توام بیمارتر از چشم سیه مست توام سر از قدم تو برندارم شب و روز ماننده باد مهره پا…
نواب کز و نیم مه و سال جدا
نواب کز و نیم مه و سال جدا این عیدم از آن قبلهٔ آمال جدا امروز که طوف کعبه فرض است و ضرور من ماندهام…