رباعیات – محتشم کاشانی
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن چشم از گنه بی گنهان پوشیدن دعوی نکنم که بی گناهم اما دارم گنهی که میتوان بخشیدن
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو گفتم به نظاره کام بردارم ازو نادیده رخش تمام رفتم از کار وز نیم نفس تمام شد کارم…
ای نورده آیینهٔ احساس مرا
ای نورده آیینهٔ احساس مرا لطف تو کلید قفل وسواس مرا نام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز بردار ز پیش کوه افلاس مرا
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن باید ز چه رسوای جهان گردیدن گوئی که نمیتوانیم دید آری با غیر تو را نمیتوانم دیدن
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
روزی که دلم خیال ابروی تو بست وز ناز به من نمودی آن نرگس مست تیری ز کمان خانه ابروی تو جست در سینهٔ من…
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل نقدی که عیار بودش از اصل جلیل سکه چو رسانید به تمییز قبول فرق که و مه داد به…
از الفت درد اگرچه کلفت داری
از الفت درد اگرچه کلفت داری صد شکر که بر علاج قدرت داری آن پای که بر بستر درد است امروز فرداست که در رکاب…
آن طره چو دارم من بدنام ز دست
آن طره چو دارم من بدنام ز دست سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست تاتاری از آن سلسله در دستم بود یک باره به…
ای نام تو در هر لغتی ذکر انام
ای نام تو در هر لغتی ذکر انام وز تذکرهٔ نام تو شیرین لب و کام بینام تو شعلهها تباهند تباه با نام تو کارها…
چون داد قضا صیقل مرآت وجود
چون داد قضا صیقل مرآت وجود در شرم تو اغراق به نوعی فرمود کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز عکست شود اندر رخ از آیننه…
زان پیش که هجر تو برد آرامم
زان پیش که هجر تو برد آرامم آمد به وداع تو دل خود کامم فریاد که بیشتز ز هنگام فراق دل سوخت ازین وداع بیهنگامم
هرچند که بهر پاس جمیعت تو
هرچند که بهر پاس جمیعت تو هستند هزار بنده در خدمت تو یک بنده بیریاست کز ادعیه است مشغول به پاسبانی دولت تو
از ملک ملوک ما درین بیت جلیل
از ملک ملوک ما درین بیت جلیل کاراسته صد بلا از آئین جمیل هر گنج کز آبادی گیتی و دهور گرد آمده بود وقف شاه…
آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش
آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش آب آمده از طبیعت خویش برون در تحت بفوق میرود…
این آب که خضر ازو بقا خواسته است
این آب که خضر ازو بقا خواسته است وز غیرتش آب زندگی کاسته است از قوت فواره نگشتست بلند کز جای ز تعظیم تو برخاسته…
چیزی که به گل داده خدا زیبائیست
چیزی که به گل داده خدا زیبائیست وان نیز که داده سرور ار عنائیست اما به تو آن چه داده از پا تا سر اسباب…
سقا پسرا خسته دل از دست توام
سقا پسرا خسته دل از دست توام بیمارتر از چشم سیه مست توام سر از قدم تو برندارم شب و روز ماننده باد مهره پا…
نواب کز و نیم مه و سال جدا
نواب کز و نیم مه و سال جدا این عیدم از آن قبلهٔ آمال جدا امروز که طوف کعبه فرض است و ضرور من ماندهام…
اسلام که صید اهل ایمان فن اوست
اسلام که صید اهل ایمان فن اوست دام دل و دین طرز نگه کردن اوست خون دل عاشقان که صید حرمند در گردن آهوان صید…
آن فتنه که در سربلند افسرتوست
آن فتنه که در سربلند افسرتوست ریزنده خونها ز سر خنجر توست در سرداری که عالمی را بکشی قربان سرت شوم چها در سر توست
این آب که شعلهٔوش ز جا میخیزد
این آب که شعلهٔوش ز جا میخیزد وز میل به ذیل باد میآویزد ماناست به اشگ محتشم کز تف دل میجوشد و از درون برون…
خانی که سپهرش به سجود آمده است
خانی که سپهرش به سجود آمده است مه بر درش از چرخ کبود آمده است در سایهٔ آفتاب عیسی نسبی است کز چرخ چهارمین فرود…
سلاخ که ساختی به پردانی خویش
سلاخ که ساختی به پردانی خویش کار همه جز عاشق زندانی خویش میمیرم از انتظار کی خواهی کرد سلاخی گوسفند قربانی خویش
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد بر من ستم از طاقت من بیش نکرد هرچند که انتظار بسیارم داد آخر نه وفا به…
اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم
اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم در تک شکند تارک خورشید به سم برگرد جهان چو شعلهٔ جواله گر چرخ زند نگسلدش دم از…
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف در خلوت خواب او فلک دانی چیست چادر شب زرنگار بالای…
این بستر خستگی که انداختهام
این بستر خستگی که انداختهام بروی ز تب هجری تو بگداختهام ابروی تو لیک در نظر محرابیست کز سجده آن به فرقتت ساختهام
خسرومنشی که دور خواندش فرهاد
خسرومنشی که دور خواندش فرهاد در واقعه دیدم که به من اسبی داد این واقعه را معبران میگویند تعبیر مراد است مرادست مراد
سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست
سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست وین زینت و زیب چرخ خرگاهی ازوست در روضهٔ سلطنت چو نخلست قدش کارایش تشریف شهنشاهی ازوست
هرنجم که بر فلک رود زایت وی
هرنجم که بر فلک رود زایت وی رجعت کند اختلال در رفعت وی نواب ولی نجم غرایب اثریست که آثار سعادتست در رجعت وی
آزار تو دور از تن زیبای تو باد
آزار تو دور از تن زیبای تو باد بهبود تو خاطر اعدای تو باد تا درد ز پای تو شود بر چیده هر سر که…
ای جلوهات از قامت چابک نازک
ای جلوهات از قامت چابک نازک وی نخل قد تو را تحرک نازک از بس که لطیفی قدمتتر نشود گر به خرامی بر آب نازک…
این بنده که ملک نظم پیوستش بود
این بنده که ملک نظم پیوستش بود تسخیر جهان مرتبهٔ پستش بود در دست نداشت غیر اشعار نفیس در پای تو ریخت آنچه در دستش…
خواهم که شبی محو جمال تو شوم
خواهم که شبی محو جمال تو شوم نظارگی بزم وصال تو شوم وانگاه به یاد شمع رویت همه عمر بنشینم و فانوس خیال تو شوم
عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود
عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود ظرفش ز جهان وسیعتر خواهد بود در ساحت صحرای گناهی که مراست جا یافته بیش جاوه گر خواهد…
اسلام که گم کرده ز دل آرامم
اسلام که گم کرده ز دل آرامم بسیار خطر دارد ازو اسلامم ز آن آفت دین که هست اسلامش نام ترسم که به کافری برآید…
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده آیینه که بینم این تن غم فرسود آمد به نظر خیالی اما آن نیز چون…
این حوض که دل هلاک نظارهٔ اوست
این حوض که دل هلاک نظارهٔ اوست صد آیهٔ فیض بیش دربارهٔ اوست در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ آبی که زبانه کش ز فوارهٔ اوست
خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد
خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد جرم دو جهان به جرم من ضم سازد تا عفو که چشم کائناتست بر آن چشم از همه پوشیده به…
طراح که طرح این بنا ریخته است
طراح که طرح این بنا ریخته است انواع صنایع بهم آمیخته است دهقانی باغ سحر پنداری از اوست کز آب نهالها برانگیخته است
اسلام مگو آفت ایام است این
اسلام مگو آفت ایام است این افت چه بلای صبر و آرام است این کفر آمد و داد خاک ایمان بر باد از قوت اسلام…
ای خامه ورق چون به مداد آرائی
ای خامه ورق چون به مداد آرائی آرای به مدح ملک بطحائی شاهی که کند در صفت نور رخش هر بیضهای از زاغ قلم بیضائی
این حوض که در دیده هر نکته رسی
این حوض که در دیده هر نکته رسی از جام جهان نماسبق برده بسی آیینهٔ صد صورت گوناگونست آیینهٔ بدین گونه ندیدست کسی
خورشید سپهر سر بلندی بهزاد
خورشید سپهر سر بلندی بهزاد کز مادر دهر از همه عالم زیر سرت گفتند که بر بستر ضعف است ملول بهر شعفش به دلف بشین…
عید آمد و بانگ نوبت سلطانی
عید آمد و بانگ نوبت سلطانی هرگوشه گذشت از فلک چوگانی بر چرخ برین جذر اصم گوش گرفت از غلغلهٔ کوس محمد خانی
آصف که مهین سواد اقلیم بقاست
آصف که مهین سواد اقلیم بقاست وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست تا عارضه در خانهٔ دو روزش ننشاند معلوم نشد که سلطنت از که…
ای شمع سرا پردهٔ شاهنشاهی
ای شمع سرا پردهٔ شاهنشاهی سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی گر پرده ز چهره افکنی برخیزد بانگ از عرب و عجم که ماهی…
این عید حضور خان چو ملک افروزست
این عید حضور خان چو ملک افروزست عید که و مه مبارک و فیروزست کاشان به خود ار بنازد امروز بجاست چون عید بزرگ کاشیان…
در بزم حکیمان ز می شورانگیز
در بزم حکیمان ز می شورانگیز نیتاب نشستن است و نی پای گریز از بهر من تنگ سراب ای ساقی مینا به سر پیاله کجدار…
فرهاد ز کوه کندن بیبنیاد
فرهاد ز کوه کندن بیبنیاد آوازهٔ شهرتش در افاق افتاد این نادرهٔ فرهاد اگر کوه نکند صد کوه طلا به منعم و مفلس داد