رباعیات فارسی میرزا غالب دهلوی
زانجا که دلم به وهم در بند نبود
زانجا که دلم به وهم در بند نبود با هیچ علاقه سخت پیوند نبود مقصود من از کعبه و آهنگ سفر جز ترک دیار و…
داری چه هراس جان ستانی از مرگ؟
داری چه هراس جان ستانی از مرگ؟ می جوی حیات جاودانی از مرگ از سوز حرارت غریزی داغم ناسازترست زندگانی از مرگ
بر قول تو اعتماد نتوان کردن
بر قول تو اعتماد نتوان کردن خود را به گزاف شاد نتوان کردن از کثرت وعده های پی در پی تو یک وعده درست یاد…
ای آن که گرفته ام به کوی تو پناه
ای آن که گرفته ام به کوی تو پناه رانی چو به عنف از در خویشم ناگاه تا کعبه روم ز درگهت رو به قفا…
امروز شراره ای به داغم زده اند
امروز شراره ای به داغم زده اند نشتر به رگ صبر و فراغم زده اند از کثرت شور عطسه مغزم ریش ست تا عطر چه…
گویند جهانیان دورویند، مگوی
گویند جهانیان دورویند، مگوی گر بد منکوه ور نکویند، مگوی هر چند که بد زیستم و بد مردم نیکان پس مرده بد نگویند، مگوی
غالب به گهر ز دوده زاد شمم
غالب به گهر ز دوده زاد شمم زان رو به صفای دم تیغ ست دمم چون رفت سپهبدی زدم چنگ به شعر شد تیر شکسته…
زان دوست که جان قالب مهر و وفاست
زان دوست که جان قالب مهر و وفاست گر دیر رسد پاسخ مکتوب رواست زان اشک که ریخت دیده هنگام رقم فی الجمله نورد نامه…
دارم دل شاد و دیده بینایی
دارم دل شاد و دیده بینایی وز کری گوشم نبود پروایی خوبست که نشنوم ز هر خودرایی گلبانگ انا ربکم الاعلایی
باید که جهانی دگر ایجاد شود
باید که جهانی دگر ایجاد شود تا کلبه ویران من آباد شود در عالم انبساط از من خوشتر مطرب که به سوز دگران شاد شود
ای آن که دهی مایه کم و خواهش بیش
ای آن که دهی مایه کم و خواهش بیش آن روز که وقت بازپرس آید پیش بگذار مرا که من خیالی دارم با حسرت عیشهای…
یارب نفس شراره خیزم بخشند
یارب نفس شراره خیزم بخشند یارب مژه های دجله ریزم بخشند بی سوز غم عشق مبادا، زنهار جانی که به روز رستخیزم بخشند