رباعیات فارسی میرزا غالب دهلوی
هر چند توان بی سر و سامان بودن
هر چند توان بی سر و سامان بودن بازیچه خوی زشت نتوان بودن بالله که ز دشنه بر جگر سخت ترست از کرده خویشتن پشیمان…
غالب هر پرده ای نوایی دارد
غالب هر پرده ای نوایی دارد هر گوشه ای از دهر فضایی دارد برچید به پست از دماغم یکسر بنگاله شگرف آب و هوایی دارد
شاها هر چند وایه جوی آمده ام
شاها هر چند وایه جوی آمده ام دانی که چه مایه نغزگوی آمده ام رنگم که بهار را به روی آمده ام آبم که محیط…
در خورد تبر بود درختی که مراست
در خورد تبر بود درختی که مراست خاییده آتش ست رختی که مراست بی آن که تو بدنام شوی می کشدم ناسازتر از خوی تو…
تا میکش و جوهر دو سخنور داریم
تا میکش و جوهر دو سخنور داریم شأن دگر و شوکت دیگر داریم در میکده پیریم که میکش از ماست در معرکه تیغیم که جوهر…
ای دوست به سوی این فرومانده بیا
ای دوست به سوی این فرومانده بیا از کوچه غیر راه گردانده بیا گفتی که مرا مخوان که من مرگ توام بر گفته خویش باش…
او راست اگر هزار چیزم بخشند
او راست اگر هزار چیزم بخشند او راست اگر بهشت نیزم بخشند بر دوست فدا کنم به صد گونه نشاط جانی که به روز رستخیزم…
هر چند شبی که میهمانش کردم
هر چند شبی که میهمانش کردم بر خویش به لابه مهربانش کردم آه از دل هیچگه میاسای که من در وصل ز خویش بدگمانش کردم
غالب غم روزگار ناکامم کشت
غالب غم روزگار ناکامم کشت از تنگی دل به حلقه دامم کشت هم غیرت سربزرگی خاصم سوخت هم رشک نشاطمندی عامم کشت
زین موی که بر میان تست ای بدکیش
زین موی که بر میان تست ای بدکیش باشدت کمرت خجل ز بی برگی خویش آمیزش موی با میانی که تراست همسایگی توانگرست و درویش
در بزم نشاط خستگان را چه نشاط
در بزم نشاط خستگان را چه نشاط از عربده پای بستگان را چه نشاط گر ابر شراب ناب بارد غالب ما جام و سبوشکستگان را…
تا کی رمدم شفق تراشد از چشم
تا کی رمدم شفق تراشد از چشم هر دم مژه خون به روی پاشد از چشم قطع نظر از چشم دلی نیزم هست بینید که…
ای داده به باد عمر در لهو و فسوس
ای داده به باد عمر در لهو و فسوس زنهار مشو ز زحمت حق مأیوس هشدار کز آتش جهنم حق را تهذیب غرض بود نه…
آن را که ز دست بی زری پامال ست
آن را که ز دست بی زری پامال ست رسوایی نیز لازم احوال ست ما خشک لبیم و خرقه آلوده به می ساقی مگرش پیاله…
هر چند خرد ز تاب می پست شود
هر چند خرد ز تاب می پست شود وز ضعف خرد وهم قویدست شود هر کس که خرد دارد ازین جوهر ناب آن مایه چرا…
غالب روش مردم آزاد جداست
غالب روش مردم آزاد جداست رفتار اسیران ره و زاد جداست ما ترک مراد را ارم می دانیم وان باغچه ضبطی شداد جداست
زین رنگ که در گلشن احباب دمید
زین رنگ که در گلشن احباب دمید پژمرد گل و لاله شاداب دمید در کلبه اقبال ترقی طلبان گر مهر فرو نشست مهتاب دمید
در عهد تو و منست در هفت اقلیم
در عهد تو و منست در هفت اقلیم برخاستن امید و خون گشتن بیم از جلوه چه ماند تا بسازند بهشت از شعله چه ماند…
تا چند به هنگامه سلامت باشی
تا چند به هنگامه سلامت باشی تا چند ستمکش اقامت باشی گفتی که نباشد شب غم را سحری حیفست که منکر قیامت باشی
ای جام شراب شادکامی زده ای
ای جام شراب شادکامی زده ای در جور دم از بلندنامی زده ای یاد آر ز من چو بینی اندر راهی تنها رو خسته خرامی…
امروز که روز عید نوروز بود
امروز که روز عید نوروز بود روزی فرخنده و دل افروز بود هر عیش و نشاطی که درین روز بود هر روز ترا ز بخت…
هر چشمه به بحر همعنان ست اینجا
هر چشمه به بحر همعنان ست اینجا هر خاربنی ثمرفشان ست اینجا از حاصل مرز و بوم بنگاله مپرس نی خامه و هیمه خیزران ست…
غالب غم روزگار و بارش نکشد
غالب غم روزگار و بارش نکشد وز حور بهشت انتظارش نکشد دارد تن و تن ز درد زارش نکند دارد دل و دل به هیچ…
زین سان که همیشه در روانی ماییم
زین سان که همیشه در روانی ماییم سرچشمه راز آسمانی ماییم بخشی ز دساتیر بود نامه ما ساسان ششم به کاردانی ماییم
دانیم که آیین شکایت نه نکوست
دانیم که آیین شکایت نه نکوست ما را سخن از مرگ خود و صورت اوست دانست و نیامد و نپرسید و ندید هم خسته دشمنیم…
بینایی چشم مهر و ماهست این خواب
بینایی چشم مهر و ماهست این خواب پیرایه پیکر نگاهست این خواب بر صحت ذات شه گواهست این خواب بیداری بخت پادشاهست این خواب
ای تیره زمین که بوده ای بستر من
ای تیره زمین که بوده ای بستر من هر خاک که با تست همه بر سر من زر بهر کسان و بهر من دانه و…
آن خسته که در نظر به جز یارش نیست
آن خسته که در نظر به جز یارش نیست با سود و زیان خویشتن کارش نیست طالب ز طلب رهین آثارش نیست هر چند حنا…
نی کشته زخم ناوک و شمشیرم
نی کشته زخم ناوک و شمشیرم نی خسته ناخن پلنگ و شیرم لب می گزم و خون به زبان می لیسم خون می خورم و…
غالب چو ز ناسازی فرجام نصیب
غالب چو ز ناسازی فرجام نصیب هم بیم عدو دارم و هم ذوق حبیب تاریخ ولادت من از عالم قدس هم شورش شوق آمد و…
سر تا سر دهر عشرتستان تو باد
سر تا سر دهر عشرتستان تو باد صد رنگ گل طرب به دامان تو باد عید است و بهار خرمی ها دارد جان من و…
در باغ مراد ما ز بیداد تگرگ
در باغ مراد ما ز بیداد تگرگ نی نخل به جای ماند نی شاخ نه برگ چون خانه خرابست چه نالیم ز سیل چون زیست…
بسمل که سخن طراز مهرآیین ست
بسمل که سخن طراز مهرآیین ست ارزش ده آن و مایه بخش این ست او پادشه ست گر سخن اقلیم ست او پیشروست گر محبت…
ای آن که هما اسیر دامت باشد
ای آن که هما اسیر دامت باشد صاف می خسروی به جامت باشد تسبیح به هر اسم الهی که بود آغاز ز ابتدای نامت باشد
آن را که بود درستیی در فرجام
آن را که بود درستیی در فرجام هم محرم خاص آید و هم مرجع عام آسان نبود کشاکش پاس قبول زنهار نگردی به نکویی بدنام
نازم به نشاط این چنین برگشتن
نازم به نشاط این چنین برگشتن رمزیست نهفته اندرین برگشتن سرمایه نازش ست و پیرایه حسن برگشتن مژگان بود این برگشتن
غالب چو ز دامگه بدر جستم من
غالب چو ز دامگه بدر جستم من آخر ز چه بود این همه برگشتن باید که کنم هزار نفرین بر خویش لیکن به زبان جاده…
زانجا که دلم به وهم در بند نبود
زانجا که دلم به وهم در بند نبود با هیچ علاقه سخت پیوند نبود مقصود من از کعبه و آهنگ سفر جز ترک دیار و…
داری چه هراس جان ستانی از مرگ؟
داری چه هراس جان ستانی از مرگ؟ می جوی حیات جاودانی از مرگ از سوز حرارت غریزی داغم ناسازترست زندگانی از مرگ
بر قول تو اعتماد نتوان کردن
بر قول تو اعتماد نتوان کردن خود را به گزاف شاد نتوان کردن از کثرت وعده های پی در پی تو یک وعده درست یاد…
ای آن که گرفته ام به کوی تو پناه
ای آن که گرفته ام به کوی تو پناه رانی چو به عنف از در خویشم ناگاه تا کعبه روم ز درگهت رو به قفا…
امروز شراره ای به داغم زده اند
امروز شراره ای به داغم زده اند نشتر به رگ صبر و فراغم زده اند از کثرت شور عطسه مغزم ریش ست تا عطر چه…
گویند جهانیان دورویند، مگوی
گویند جهانیان دورویند، مگوی گر بد منکوه ور نکویند، مگوی هر چند که بد زیستم و بد مردم نیکان پس مرده بد نگویند، مگوی
غالب به گهر ز دوده زاد شمم
غالب به گهر ز دوده زاد شمم زان رو به صفای دم تیغ ست دمم چون رفت سپهبدی زدم چنگ به شعر شد تیر شکسته…
زان دوست که جان قالب مهر و وفاست
زان دوست که جان قالب مهر و وفاست گر دیر رسد پاسخ مکتوب رواست زان اشک که ریخت دیده هنگام رقم فی الجمله نورد نامه…
دارم دل شاد و دیده بینایی
دارم دل شاد و دیده بینایی وز کری گوشم نبود پروایی خوبست که نشنوم ز هر خودرایی گلبانگ انا ربکم الاعلایی
باید که جهانی دگر ایجاد شود
باید که جهانی دگر ایجاد شود تا کلبه ویران من آباد شود در عالم انبساط از من خوشتر مطرب که به سوز دگران شاد شود
ای آن که دهی مایه کم و خواهش بیش
ای آن که دهی مایه کم و خواهش بیش آن روز که وقت بازپرس آید پیش بگذار مرا که من خیالی دارم با حسرت عیشهای…
یارب نفس شراره خیزم بخشند
یارب نفس شراره خیزم بخشند یارب مژه های دجله ریزم بخشند بی سوز غم عشق مبادا، زنهار جانی که به روز رستخیزم بخشند
گیرم که ز دهر رسم غم برخیزد
گیرم که ز دهر رسم غم برخیزد غمهای گذشته چون به هم برخیزد مشکل که دهید داد ناکامی ما هر چند که فرجام ستم برخیزد