رباعیات – عنصری بلخی
گفتم چشمم کرد بزلف تو نگاه
گفتم چشمم کرد بزلف تو نگاه چون گشت دلم برنگ زلف تو سیاه گفت او نبرد مگر به بیراهی راه زیرا که نگیرد آن لب…
از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت
از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت زو طبع غمی دراز و کوتاه گرفت بر ماه بشست زلفکان راه گرفت گیرند بشست ماهی او ماه…
ای ماه بروی لاله رنگ آمده ای
ای ماه بروی لاله رنگ آمده ای از سینه و دل حریر و سنگ آمده ای گر تو بدهان و چشم تنگ آمده ای دلتنگ…
چون بر پائی بسرو سیمین مانی
چون بر پائی بسرو سیمین مانی چون بنشینی بماه و پروین مانی آزاده بتا بدیده و دین مانی وز شیرینی بجان شیرین مانی
رخسار ترا لاله و گل بار که داد
رخسار ترا لاله و گل بار که داد وان سنبل نو رسته بگلنار که داد و انروز بدست آن شب تار که داد وان یار…
گفتم صنما دلم ترا جویانست
گفتم صنما دلم ترا جویانست گفتا که لبم درد ترا درمانست گفتم که همیشه از منت هجرانست گفتا که پری ز آدمی پنهانست
از مشک حصار گل خود روی که دید
از مشک حصار گل خود روی که دید بر گل خطی ز مشک خوشبوی که دید گل روی بتی با دل چون روی که دید…
ای روی تو چشم حسن را بینایی
ای روی تو چشم حسن را بینایی یغماست مرا قبله گر از یغمائی خندان گل سرخی و بت گویائی زینست که از بتان تو بی…
تا در دو جهان قضای معبود بود
تا در دو جهان قضای معبود بود تا خلق جهان و چرخ موجود بود گر ملک بود بدست محمود بود ور سعد بود بدست مسعود…
رخ پاکتر از ضمیر صادق داری
رخ پاکتر از ضمیر صادق داری زلفین سیه چون دل فاسق داری بر خویشتنم بدین دو عاشق داری مؤمن سخن و وفا منافق داری
گفتم صنما پیشۀ تو؟ گفت ستم
گفتم صنما پیشۀ تو؟ گفت ستم گفتم نگری به غَمگِنان ؟ گفتا : کم گفتم که به زر بوسه دهی ؟ گفت : دهم گفتم…
ابروت به زه کرده کمان آمد راست
ابروت به زه کرده کمان آمد راست مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست ما را ز تو دلبری گمان آمد راست ای دوست ترا…
ای شب نکنی اینهمه پرخاش که دوش
ای شب نکنی اینهمه پرخاش که دوش راز دل من مکن چنان فاش که دوش دیدی چه دراز بود دوشینه شبم هان ای شب وصل…
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد نقاش چو نقش تو نیاراید به دیدار تو باز دل گروگان…
سیمین بر تو سنگ بپوشد بسمور
سیمین بر تو سنگ بپوشد بسمور زلفت بشبه همی کند نقش بلور ای با لب طوطیان و با کشی گور حسن تو همی مرده بر…
گفتم که چرا چو ابر خونبارانم
گفتم که چرا چو ابر خونبارانم گفت از پی آنکه چون گل خندانم گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم گفت از پی آنکه تو…
از چهره و حسنشان همی تابد ماه
از چهره و حسنشان همی تابد ماه بر ماه شکسته زلفشان گیرد راه با چهرۀ اینچنین بتان دلخواه من چون دارم خویشتن از عشق نگاه
ای کاش من آن دو زلف عنبر برمی
ای کاش من آن دو زلف عنبر برمی تا بر رخ او زمان زمان بگذرمی ای کاش من آن دو لعل چون شکرمی تا از…
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد نقاش چو نقش تو نیاراید به دیدار تو باز دل گروگان…
رخسار ترا لاله و گل بار که داد
رخسار ترا لاله و گل بار که داد وان سنبل نو رسته بگلنار که داد و انروز بدست آن شب تار که داد وان یار…
گفتم صنما دلم ترا جویانست
گفتم صنما دلم ترا جویانست گفتا که لبم درد ترا درمانست گفتم که همیشه از منت هجرانست گفتا که پری ز آدمی پنهانست
آمد برِ من. که؟ یار. کی؟ وقت سحر
آمد برِ من. که؟ یار. کی؟ وقت سحر ترسنده. ز که؟ ز خصم. خصمش که؟ پدر دادمش دو بوسه. بر کجا؟ بر لب بر لب…
ای کاش من آن دو زلف عنبر برمی
ای کاش من آن دو زلف عنبر برمی تا بر رخ او زمان زمان بگذرمی ای کاش من آن دو لعل چون شکرمی تا از…
تا نسْرائی سخن، دهانت نبُوَد
تا نسْرائی سخن، دهانت نبُوَد تا نگْشائی کمر، میانت نبُوَد تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد سوگند خورم که این و آنت نبُوَد
سیب و گل و سیم دارد آن دلبر من
سیب و گل و سیم دارد آن دلبر من سیبش ز نخ و گل دو رخ و سیمش تن بنگر برخ و دو زلف آن…
گفتم که چه نامی ای پسر؟ گفتا غم
گفتم که چه نامی ای پسر؟ گفتا غم گفتم نگری بعاشقان ؟ گفتا : کم گفتم بچه بسته ای مرا ؟ گفت : بدم گفتم…
از حور بتی چون تو نزاید پسری
از حور بتی چون تو نزاید پسری چون سنگ دلی داری و گون سیم بری ؟ آمد دو لب ترا ز شکر نفری کز هر…
ای ماه بروی لاله رنگ آمده ای
ای ماه بروی لاله رنگ آمده ای از سینه و دل حریر و سنگ آمده ای گر تو بدهان و چشم تنگ آمده ای دلتنگ…
تا نسْرائی سخن، دهانت نبُوَد
تا نسْرائی سخن، دهانت نبُوَد تا نگْشائی کمر، میانت نبُوَد تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد سوگند خورم که این و آنت نبُوَد
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال از رخ گل و از لب مل و از روی جمال سه چیز ببرد از سه چیزم…
گفتم که چرا چو ابر خونبارانم
گفتم که چرا چو ابر خونبارانم گفت از پی آنکه چون گل خندانم گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم گفت از پی آنکه تو…
آمد به سمرقند شه از رغم عدو
آمد به سمرقند شه از رغم عدو اینک ملک مشرق بدخواهش کو گریبغو و جیحونش نظر دید افزون پل بر جیحون نهاد و غل بر…
آیا که مرا تو دستگیری یا نه
آیا که مرا تو دستگیری یا نه فریاد رسی باین اسیری یا نه گفتی که ترا ببندگی بپذیرم خدمت کردم گر بپذیری یا نه
چون باد بر آن زلف عبیری گیرد
چون باد بر آن زلف عبیری گیرد آفاق دم عود قمیری گیرد گل با رخ او به رنگ، سیری گیرد بددل به امید او دلیری…
زلف تو کمندیست همه حلقه و بند
زلف تو کمندیست همه حلقه و بند خالی نبود ز حلقه و بند کمند آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟ ور خود کندی…
گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب
گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب من تافته و زلف تو پیچیده به تاب زلف تو بر آتش است و من…
آمد برِ من که؟ یار. کی؟ وقت سحر
آمد برِ من که؟ یار. کی؟ وقت سحر ترسنده. ز که؟ ز خصم. خصمش که؟ پدر دادمش دو بوسه. بر کجا؟ بر لب بر لب…
ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد
ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد از حسن بزرگ ، کودک خرد نزاد در سحر بدلبری شدستی استاد این ساحری از که داری ای…
چون باد بر آن زلف عبیری گیرد
چون باد بر آن زلف عبیری گیرد آفاق دم عود قمیری گیرد گل با رخ او به رنگ، سیری گیرد بددل به امید او دلیری…
زلف تو کمندیست همه حلقه و بند
زلف تو کمندیست همه حلقه و بند خالی نبود ز حلقه و بند کمند آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟ ور خود کندی…
گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب
گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب من تافته و زلف تو پیچیده به تاب زلف تو بر آتش است و من…
آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است
آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است گه بر جَبَه است و گه به زیر گوش است زین باز عجبتر آن لب خاموش است…
بر آتش هجر عمری ار بنشینم
بر آتش هجر عمری ار بنشینم خاک در تو همی بدل بگزینم از باد همه نسیم زلفت بویم در آب همه خیال رویت بینم
چون بگشائی بخنده آن چشمۀ نوش
چون بگشائی بخنده آن چشمۀ نوش شکر بفغان آید و پروین بخروش وز چشم بدش در آن دو زلفین بپوش کو غارت کرد کلبۀ مشک…
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال از رخ گل و از لب مل و از روی جمال سه چیز ببرد از سه چیزم…
معشوقۀ خانگی بکاری ناید
معشوقۀ خانگی بکاری ناید کو دل ببرد رخ بکسی ننماید معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان آید و کوبان آید
آمد برِ من. که؟ یار. کی؟ وقت سحر
آمد برِ من. که؟ یار. کی؟ وقت سحر ترسنده. ز که؟ ز خصم. خصمش که؟ پدر دادمش دو بوسه. بر کجا؟ بر لب بر لب…
باید که تو اینقدر بدانی بیقین
باید که تو اینقدر بدانی بیقین کان کو چو تویی برآرد از خاک زمین ناخواسته داد آنچه بایست همه ناگفته دهد هر آنچه آید پس…
چون بر پائی بسرو سیمین مانی
چون بر پائی بسرو سیمین مانی چون بنشینی بماه و پروین مانی آزاده بتا بدیده و دین مانی وز شیرینی بجان شیرین مانی
سیب و گل و سیم دارد آن دلبر من
سیب و گل و سیم دارد آن دلبر من سیبش ز نخ و گل دو رخ و سیمش تن بنگر برخ و دو زلف آن…