رباعیات ظهیر فاریابی
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت دوران فلک زبون تیغ و قلمت! عالم همه چیست پیش تو؟ مشتی خاک وان نیز همه فدای خاک قدمت!
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی بی نوبت تو مباد عالم نفسی آوازه نوبتت به هرکس برساد لیکن مرساد نوبت از تو به کسی
چندان زغم انگیخته ام آتش و آب
چندان زغم انگیخته ام آتش و آب وز دیده و دل ریخته ام آتش و آب از آرزوی لبش چو رخساره او در یکدگر آمیخته…
دوش از غم تو دیده به هم برنزدم
دوش از غم تو دیده به هم برنزدم ور زانک زدم بدانک بی نم نزدم زان بیم که دم تیز کند آتش دل تا روز…
شخصی دارم دلی خراب اندر وی
شخصی دارم دلی خراب اندر وی جانی دارم هزار تاب اندر وی در آرزوی روی تو دارم شب و روز چشمی و هزار چشمه آب…
می را که همیشه با خرد دندان است
می را که همیشه با خرد دندان است هم اوست که مونس خردمندان است می در خُم اگر چه سر گرفته است رواست در شیشه…
ای دوست،قلم بر سخن دشمن کش!
ای دوست،قلم بر سخن دشمن کش! وندر شب تاریک می روشن کش! دیوانگیا، خیز و سر از جیب برآر! عقلا، بنشین و پای در دامن…
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟ با درد تو اندیشه درمان که خورد؟ شاید پسرا که نانوایی نکنی چانها که برآمد از…
تا ظن نبری که شاه رنجور شود
تا ظن نبری که شاه رنجور شود یا راحت و صحت از تنش دور شود گردی که از آن عارضه بر دامن اوست چندان باشد…
دل فصل ربیع را چو جان می داند
دل فصل ربیع را چو جان می داند وز نغمه بلبل به عجب می ماند این فصل خوش است لیک از صفحه گل بلبل همه…
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت خونی که بریخت تیغت از حلق عدو از دیده دوستانت ایام بریخت
نامد دل ضایع شده با دست هنوز
نامد دل ضایع شده با دست هنوز بر تخت وصال دوست بنشست هنوز آنانک شراب وصل با ما خوردند هشیار شدند و ما چنین مست…
ای دل مشو اندر خط این خوش پسران
ای دل مشو اندر خط این خوش پسران هر عشوه که زلفشان فروشد مخر آن این حلقه ما راست، مزن دست درین وان رشته مو…
بر خوان امید فلک جامه کبود
بر خوان امید فلک جامه کبود یک گرده پر نمک چو رویت ننمود وین قرص که در تنور گردون پخته ست گرم است ولیکن نمکش…
چون لشکر شه روی به راه آوردند
چون لشکر شه روی به راه آوردند اسللم به تیغ در پناه آوردند آن را که ز پیل رخ نمی گردانید امروز پیاده پیش شاه…
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت: با کس غم دل مگوی زیرا که نماند یک دوست…
عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست
عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست عنابی چشم من از آن نغنوده ست عناب که فضله های خون بنشاند عناب لبت خون دلم بفزوده…
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم نه طاقت درد دل نهفتن دارم آگنده چو غنچه گشتم از غم دریاب کز تنگ دلی سر شکفتن…
ای دوست نبودیم و نیم خوش بی تو
ای دوست نبودیم و نیم خوش بی تو شد… خود بلاکش بی تو ایام به خیره خیره بر من بگماشت چشمی و دلی پر آب…
بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت
بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت وین خیره کسی را به گنه نتوان داشت(؟) زنجیر سر زلف تو هر دل که بدید در…
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت می زد چو شکوفه دست در هر شاخی آخر چو شکوفه ناگه…
دی بر ورقی که آن ز اشعار من است
دی بر ورقی که آن ز اشعار من است جانی دیدم که آن نه گفتار من است دل گفت قلم تراش بر گیرو بکن !…
گر عارضه ای روی نمودت ای شاه،
گر عارضه ای روی نمودت ای شاه، خوش باش کزو نیافت نقصان به تو راه! زین پس بودت فزونی حشمت و جاه زیرا که پس…
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست یک ذره غمت به از جهان شادی ست از ما گله می کنی و لیکن ما را…
ای از تو بلند نام شاهنشاهی
ای از تو بلند نام شاهنشاهی بگرفته ز ماه دولتت تا ماهی با عزم تو کاسمان به گردش نرسد جز فتح و ظفر کرارسد همراهی؟
ای دوست مرا به کام دشمن کردی
ای دوست مرا به کام دشمن کردی دشمن نکند آنچه تو با من کردی تو سوخته خرمن دگر کس بودی مانند خودم سوخته خرمن کردی
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت یار آمد و می در قدح یاران ریخت زلفش به تلطف آب عطاران برد چشمش به کرشمه…
خسرو چو به خرمی قدح بر دارد
خسرو چو به خرمی قدح بر دارد وز ابر بیان در معانی بارد از رحمت او چه کم شود گر گه گاه این گمشده را…
دی چشم تو را سحر مطلق می زد
دی چشم تو را سحر مطلق می زد مگر تو ره گنبد ارزق می زد تا داشتی آفتاب در سایه زلف حان بر صفت ذره…
گرچه همه جهد بندگی بنمایم
گرچه همه جهد بندگی بنمایم از عشق تو پیش کس زبان نگشایم هم بر سر آب آید این قصه چو من با آب دو چشم…
هر حلقه زلفت زفن یکدیگر
هر حلقه زلفت زفن یکدیگر هستند نهان در شکن یکدیگر از بهر ربودن دل و غارت جان کردند زبان در دهن یکدیگر
از جور تو حال ارچه تبه می دارم
از جور تو حال ارچه تبه می دارم هم لطف تو را گوش به ره می دارم در پرده به رسم دوستان می سوزم وین…
ای روی تو از لطافت آیینه روح
ای روی تو از لطافت آیینه روح خواهم که قدح های خیالت به صبوح در دیده کشم ولی ز خار مژه ام ترسم که شود…
با گل گفتم چو سوی گلزار آیم
با گل گفتم چو سوی گلزار آیم از عهد بد تو سست گردد رایم گل سوی تو بنگرید دزدیده بگفت: بد عهدتر از خودت کسی…
چو شمع تنم ز دل به جان می آید
چو شمع تنم ز دل به جان می آید جانم به لب از تاب زبان می آید زین آتش دل خوشم چنان می آید کز…
رخساره نازنینت ای سرو سهی
رخساره نازنینت ای سرو سهی هم نام سعادت است و هم روز بهی پهلو که کند ازو چو زلف تو بهی؟ کورا نه چو خال…
گر یار بداندی کِم اندر دل چیست
گر یار بداندی کِم اندر دل چیست یا گفت بیارمی که دلدارم کیست بودی که به درد دل نبایستی مرد بودی که به کام دل…
هر گز نفسی حکایت از تو نکنم
هر گز نفسی حکایت از تو نکنم کازادی بی نهایت او تو نکنم از دل نکنم شکایتی کز تو کنم از دل کنم آن شکایت…
اندر هوس تو صرف شد عمر دراز
اندر هوس تو صرف شد عمر دراز در عشق تو کس نباشدم محرم راز خود را ز تو در دلم بجایی است که من گر…
ای زلف توام در تب و تاب افکنده
ای زلف توام در تب و تاب افکنده بر بخت بدم چشم تو خواب افکنده در دوستی تو کوری دشمن را چون خال توام سپر…
بر طرف مه آن طره شبرنگش بین
بر طرف مه آن طره شبرنگش بین صد تنگ شکر در شکر تنگش بین در آتش رخ بی گنه آن هندو را آویخته یارب دل…
در پرده خوشدلی کسی را راهی ست
در پرده خوشدلی کسی را راهی ست کو را سرکار با چو تو دلخواهی ست آن سبزه تر دمیده در سایه گل انصافغ بده که…
رازی که به گل نسیم سنبل گفته ست
رازی که به گل نسیم سنبل گفته ست پیداست ندانم که به بلبل گفته ست از غنچه بسته لب نیاید این کار گل بود دهن…
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
گر یک نفست ز زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذرد زنهار که سرمایه ملکت ز جهان عمری است چنان کش گذرانی گذرد
هر لحظه دلم به جست و جویی دیگر
هر لحظه دلم به جست و جویی دیگر باشد بر عشق ماهرویی دیگر با یار چه خوش فتد برای دل او بر سنگ غمش زند…
از عشق تو در تنم روان می سوزد
از عشق تو در تنم روان می سوزد شرحش چه دهم که بر چه سان می سوزد؟ از ناله چو چنگم رگ تن پی گسلد…
ای شب،نه ز زلف اوست بر پای تو بند
ای شب،نه ز زلف اوست بر پای تو بند پس دیر و دراز درکشیدی تا چند؟ وی صبح، تو نیستی چو من عاشق و زار…
بر کرده چو مه سر از گریبان می رفت
بر کرده چو مه سر از گریبان می رفت در دامن خورشید خرامان می رفت گه گه به سخن درآمده لعل لبش گویی عرق از…
در پیش کمان گروهه شاه قزل
در پیش کمان گروهه شاه قزل خورشید به سجده اوفتد خوار و خجل زیرا که نهند داغ کفرش بر دل گر گوید:من از آتشم،او از…
دی شاه بتان با رخ رنگین می رفت
دی شاه بتان با رخ رنگین می رفت بی اسب و پیاده نغز و شیرین می رفت شکر ز لبش به پیل بالا می ریخت…