رباعیات ظهیر فاریابی
ای خواجه سخن زیر و زبر می گویی
ای خواجه سخن زیر و زبر می گویی امروز بسی ز دی بتر می گویی گفتی که به علم مرده را زنده کند عیسی نکند…
این خط که همی رخ تو را آراید
این خط که همی رخ تو را آراید طوطی ست که بر بوی شکر می آید گر دل بخری،شکر فروشی،شاید: زان پیش که طوطی شکرت…
تو خرده بتا بر گل پژمرده مگیر
تو خرده بتا بر گل پژمرده مگیر او مرده توست خرده بر مرده مگیر از بهر نثارت طبقی زر دارد بی خردگی ار چه می…
در عشق تو باز گفت نتوان کاین دل
در عشق تو باز گفت نتوان کاین دل چون است و [چسان] رنج کشد مسکین دل گر حال دلم ندانی ای غافل یار ور دانی…
روزی که به دست برنهم جام شراب
روزی که به دست برنهم جام شراب وز غایت خرمی شوم مست و خراب صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب زین طبع چو آتش…
معشوقه چو سر بکردبا باد چو گل
معشوقه چو سر بکردبا باد چو گل تن با همه کس به وصل درداد چو گل چون غنچه کشیده داشت دامن یک چند و امروز…
ای چشم من از سیم برت سیمابی
ای چشم من از سیم برت سیمابی وی اشک من از پسته تو عنابی در نرگس چشم تو عجب می مانم کو تازه چگونه است…
با خار قناعت ار بسازی یکبار
با خار قناعت ار بسازی یکبار در هر قدمی برویدت صد گلزار با خارکشان نشین که اندر دوسه روز صد برگ بساخت گل از یک…
ترکم نقط غالیه پرورد نهد
ترکم نقط غالیه پرورد نهد تا داغ بلا بر دو رخ زرد نهد گفتم که خطت خطاست گفتا به خطا رسمی ست که ترک داغ…
دل خیمه غم بر آتش تاب زده ست
دل خیمه غم بر آتش تاب زده ست خونابه ز دیدگان ره خواب زده ست این تعبیه بین که دل برون آورده ست وین رنگ…
شیرین دهنش چو در سخن می آید
شیرین دهنش چو در سخن می آید در شیوه گری شکن شکن می آید می گوید چشمی که درو می نگرد از حسرتش آب در…
می خواهم و مطرب و دلارام و ندیم
می خواهم و مطرب و دلارام و ندیم این است طبیعت من از چرخ مقیم من می نخورم خوش نزیم، پس چکنم؟ دنیا گذران است…
ای باد بیا و بوی گلزار بیار
ای باد بیا و بوی گلزار بیار دی بلبل مست ناله زار بیار ای سبزه گرت ملک چمن می باید پروانه مطلق ز خط یار…
این دل که نگشت بر مرادی پیروز
این دل که نگشت بر مرادی پیروز با من به زبان حال گفت از سر سوز دیدم شب غم به خواب،روز شادی بس شب که…
چشم تو که ابروی کمانکش دارد
چشم تو که ابروی کمانکش دارد در هر مژه ای هزار ترکش دارد زنهار برات ما مفرمای برو با عارضت افکن که خطی خوش دارد
دل گرچه هلاک جان و تن می خواهد
دل گرچه هلاک جان و تن می خواهد رسوایی کار خویشتن می خواهد من فار غم از ملامت دشمن و دوست خود حسن تو عذر…
کو پر می صافی مروق ساغر؟
کو پر می صافی مروق ساغر؟ کو سر ز می تا خط ازرق ساغر؟ من داد طرب بدادمی در بغداد گر دجله شرابستی و زورق…
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت آن طاس نگون به گردن آویخته باد چون سطل که آب روی…
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت دوران فلک زبون تیغ و قلمت! عالم همه چیست پیش تو؟ مشتی خاک وان نیز همه فدای خاک قدمت!
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی بی نوبت تو مباد عالم نفسی آوازه نوبتت به هرکس برساد لیکن مرساد نوبت از تو به کسی
چندان زغم انگیخته ام آتش و آب
چندان زغم انگیخته ام آتش و آب وز دیده و دل ریخته ام آتش و آب از آرزوی لبش چو رخساره او در یکدگر آمیخته…
دوش از غم تو دیده به هم برنزدم
دوش از غم تو دیده به هم برنزدم ور زانک زدم بدانک بی نم نزدم زان بیم که دم تیز کند آتش دل تا روز…
شخصی دارم دلی خراب اندر وی
شخصی دارم دلی خراب اندر وی جانی دارم هزار تاب اندر وی در آرزوی روی تو دارم شب و روز چشمی و هزار چشمه آب…
می را که همیشه با خرد دندان است
می را که همیشه با خرد دندان است هم اوست که مونس خردمندان است می در خُم اگر چه سر گرفته است رواست در شیشه…
ای دوست،قلم بر سخن دشمن کش!
ای دوست،قلم بر سخن دشمن کش! وندر شب تاریک می روشن کش! دیوانگیا، خیز و سر از جیب برآر! عقلا، بنشین و پای در دامن…
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟ با درد تو اندیشه درمان که خورد؟ شاید پسرا که نانوایی نکنی چانها که برآمد از…
تا ظن نبری که شاه رنجور شود
تا ظن نبری که شاه رنجور شود یا راحت و صحت از تنش دور شود گردی که از آن عارضه بر دامن اوست چندان باشد…
دل فصل ربیع را چو جان می داند
دل فصل ربیع را چو جان می داند وز نغمه بلبل به عجب می ماند این فصل خوش است لیک از صفحه گل بلبل همه…
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت خونی که بریخت تیغت از حلق عدو از دیده دوستانت ایام بریخت
نامد دل ضایع شده با دست هنوز
نامد دل ضایع شده با دست هنوز بر تخت وصال دوست بنشست هنوز آنانک شراب وصل با ما خوردند هشیار شدند و ما چنین مست…
ای دل مشو اندر خط این خوش پسران
ای دل مشو اندر خط این خوش پسران هر عشوه که زلفشان فروشد مخر آن این حلقه ما راست، مزن دست درین وان رشته مو…
بر خوان امید فلک جامه کبود
بر خوان امید فلک جامه کبود یک گرده پر نمک چو رویت ننمود وین قرص که در تنور گردون پخته ست گرم است ولیکن نمکش…
چون لشکر شه روی به راه آوردند
چون لشکر شه روی به راه آوردند اسللم به تیغ در پناه آوردند آن را که ز پیل رخ نمی گردانید امروز پیاده پیش شاه…
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت: با کس غم دل مگوی زیرا که نماند یک دوست…
عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست
عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست عنابی چشم من از آن نغنوده ست عناب که فضله های خون بنشاند عناب لبت خون دلم بفزوده…
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم نه طاقت درد دل نهفتن دارم آگنده چو غنچه گشتم از غم دریاب کز تنگ دلی سر شکفتن…
ای دوست نبودیم و نیم خوش بی تو
ای دوست نبودیم و نیم خوش بی تو شد… خود بلاکش بی تو ایام به خیره خیره بر من بگماشت چشمی و دلی پر آب…
بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت
بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت وین خیره کسی را به گنه نتوان داشت(؟) زنجیر سر زلف تو هر دل که بدید در…
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت می زد چو شکوفه دست در هر شاخی آخر چو شکوفه ناگه…
دی بر ورقی که آن ز اشعار من است
دی بر ورقی که آن ز اشعار من است جانی دیدم که آن نه گفتار من است دل گفت قلم تراش بر گیرو بکن !…
گر عارضه ای روی نمودت ای شاه،
گر عارضه ای روی نمودت ای شاه، خوش باش کزو نیافت نقصان به تو راه! زین پس بودت فزونی حشمت و جاه زیرا که پس…
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست یک ذره غمت به از جهان شادی ست از ما گله می کنی و لیکن ما را…
ای از تو بلند نام شاهنشاهی
ای از تو بلند نام شاهنشاهی بگرفته ز ماه دولتت تا ماهی با عزم تو کاسمان به گردش نرسد جز فتح و ظفر کرارسد همراهی؟
ای دوست مرا به کام دشمن کردی
ای دوست مرا به کام دشمن کردی دشمن نکند آنچه تو با من کردی تو سوخته خرمن دگر کس بودی مانند خودم سوخته خرمن کردی
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت یار آمد و می در قدح یاران ریخت زلفش به تلطف آب عطاران برد چشمش به کرشمه…
خسرو چو به خرمی قدح بر دارد
خسرو چو به خرمی قدح بر دارد وز ابر بیان در معانی بارد از رحمت او چه کم شود گر گه گاه این گمشده را…
دی چشم تو را سحر مطلق می زد
دی چشم تو را سحر مطلق می زد مگر تو ره گنبد ارزق می زد تا داشتی آفتاب در سایه زلف حان بر صفت ذره…
گرچه همه جهد بندگی بنمایم
گرچه همه جهد بندگی بنمایم از عشق تو پیش کس زبان نگشایم هم بر سر آب آید این قصه چو من با آب دو چشم…
هر حلقه زلفت زفن یکدیگر
هر حلقه زلفت زفن یکدیگر هستند نهان در شکن یکدیگر از بهر ربودن دل و غارت جان کردند زبان در دهن یکدیگر
از جور تو حال ارچه تبه می دارم
از جور تو حال ارچه تبه می دارم هم لطف تو را گوش به ره می دارم در پرده به رسم دوستان می سوزم وین…