رباعیات طنز ادیب الممالک
ای آنکه به هجران تو از جان سیرم
ای آنکه به هجران تو از جان سیرم وز دوری رویت از جهان دلگیرم از غیر تو دست بنده دستم بربست وز مهر تو خلخال…
آن قرص که داده بودی ای کبک خرام
آن قرص که داده بودی ای کبک خرام بردم به زبان همچو شکر بر بادام چون طعم لب تو اندر او دانستم آنقدر مکیدمش که…
زین تازه قبا که دست رنج مه ماست
زین تازه قبا که دست رنج مه ماست پیراهن دشمن به تن از غصه قباست گیریم به چابکی و خوبی او را مانند قبای صحت…
ترسم که ازین محبت پنهانی
ترسم که ازین محبت پنهانی در کوچه رسوا زدگانم خواهی خرمای تو می خورم ولی می ترسم از خرمائی کلیچه ام بستانی
این تازه کله که داده دلبر ماست
این تازه کله که داده دلبر ماست چون هدیه دست دوست شد، افسر ماست بوسیدم و بر فرق سرش جا دادم تا خلق بدانند که…
ای دوست اگر اهل وفا خواهی شد
ای دوست اگر اهل وفا خواهی شد وز مردم اخلاص و صفا خواهی شد خرما دهمت که گر ارادت داری خرما چه خوری مرید ما…
ای آنکه بعشق در دو عالم سمری
ای آنکه بعشق در دو عالم سمری وز هر دو جهان بچشم من خوبتری دادی ز برای من گلابی چون اشک معلوم شد از گریه…
فرمود مرا نگار یاد از یک گل
فرمود مرا نگار یاد از یک گل بنمود دلم امیدوار از یک گل ایدوست مگر تو این مثل نشنیدی هرگز نشود فصل بهار از یک…
تا یاد ترنج غبغبت افتادم
تا یاد ترنج غبغبت افتادم بهر تو ترنجی ای پریرخ دادم بستان ز من این ترنج و یکبار دگر از بوس ترنج غبغبت کن شادم
ای لاله بخون ز چهر رنگین شما
ای لاله بخون ز چهر رنگین شما آمد عرق از لطف جهان بین شما رندانه لب پیاله را بوسیدیم گفتیم بیاد لب شیرین شما
ای خال تو هندوانه اندر آتش
ای خال تو هندوانه اندر آتش وی چشم تو ترکانه و رویت مهوش از من دو سه هندوانه گر بپذیری گردم به غلامیت چه هندوی…
ای آنکه به کار عشق با عقل و هشی
ای آنکه به کار عشق با عقل و هشی چون حربه نداشتی که ما را بکشی دادم ز برایت ای پری رخ چاقو تا سر…
زان نرگس تازه کز بر یار آمد
زان نرگس تازه کز بر یار آمد صد گونه ضیاء به چشم خون بار آمد تو همچو بنفشه خفته من چون نرگس چشمم همه شب…
تا در بر آن طره روبنده شدم
تا در بر آن طره روبنده شدم خاک قدمت با مژه روبنده شدم چون مه که ز ابر برقع افکنده به رخ من نیز نهان…
ای گشته گل از رشک جمال تو ورق
ای گشته گل از رشک جمال تو ورق وز شرم لبت شراب کرده است عرق قدری عرق از بهر نثار لب تو چون گوهر اخلاص…
ای ترک بدیع و دلبر سیمین بر
ای ترک بدیع و دلبر سیمین بر دادم ز برایت ارمغان نیلوفر از خط تو و روی منش هست نشان وز تاب من و زلف…
ای آنکه برای من فرستی تسبیح
ای آنکه برای من فرستی تسبیح وانگاه کنی سوألکی خام و قبیح چون دام پی دام نهی در ره خلق زنار به تسبیح تو دارد…
در خدمت دوست چادری آوردم
در خدمت دوست چادری آوردم وز شدت شرم آب رخ خود بردم زیرا که سراپای مه روشن را در ظلمت ابر تیره پنهان کردم
تا ساغر هجرت بشکستیم بتا
تا ساغر هجرت بشکستیم بتا از دام غمت برون بجستیم بتا تو زین می گلرنگ همی نوش که ما از جام غمت نخورده مستیم بتا
ای گل خجل از طراوت بستانت
ای گل خجل از طراوت بستانت از چرخ گذشته نعره مستانت از بهر تو لیمو بفرستم یعنی سیرابم کن ز لیموی بستانت
ای آنکه یگانه در کمال و عقلی
ای آنکه یگانه در کمال و عقلی دادی ز برای دوستانت نقلی من بوسه طلب کردم و تو نقل دهی ای دایه لافقیر صاحب نقلی
ای آنکه بر آسمان خوبی ماهی
ای آنکه بر آسمان خوبی ماهی دادی ز برای دوستانت ماهی در دیده چو دید عکس ساقت دل من حیران شد و گفت از تعجب…
زین باده فرستادمت ای رشک پری
زین باده فرستادمت ای رشک پری من باخبرم بسی که که تو بی خبری چون نرگس مست نیستم تا به خمار بوئی و چو پژمرده…
تا داد دو هندوانه آن لبعت مست
تا داد دو هندوانه آن لبعت مست جان آمد و هندوانه بر خاک نشست با مهر تو از غیر بریدم که به دهر نگرفته دو…
ای گشته قبای حسن بر قد تو راست
ای گشته قبای حسن بر قد تو راست قدت سروی که گلشن جان آراست گر بر تنت این قبا به پوشی نه عجب سروی و…
ای برده گرو عارضت از قرص قمر
ای برده گرو عارضت از قرص قمر این قرص بگیر و در صفاتش بنگر چون روی تو قرص و چون دلت سخت بود مانند لبت…
ای آنکه بدرگاه غمت رو کردم
ای آنکه بدرگاه غمت رو کردم خونها به دل رقیب بدگو کردم بازوبندی که داده بودی ز وفا چون رقعه مهر حرز بازو کردم
خواهم بشکر تنگ تو را بشکستن
خواهم بشکر تنگ تو را بشکستن خواهم کمرت را بمیان پیوستن چون نیست دهان نمی توانم گفتن چون نیست میان کجا توانم بستن
چادر چه عطا کرد به من دلبر من
چادر چه عطا کرد به من دلبر من افکند ز مهر سایه اندر سر من زین پس سزد ار دست تولا بزند خورشید فلک به…
ای قد تو در گلشن جان نخل امید
ای قد تو در گلشن جان نخل امید خطت چو بنفشه ای که در باغ دمید دادم بحضور تو به صد روسیهی سیبی که چو…
ای آنکه قضا رنجه ز نیروی تو شد
ای آنکه قضا رنجه ز نیروی تو شد خورشید فلک سنگ ترازوی تو شد سنگی که زدم بسینه از دست دلت شایسته پیرایه بازوی تو…
ای آنکه باوج حسن تابنده مهی
ای آنکه باوج حسن تابنده مهی باروی سفید و گیسوان سیهی بستان ز من این کلاه و بر سر بگذار تا خلق بدانند که صاحب…
حمایل
حمایل ای آنکه ترا چو مه شمایل باشد جانم به شمایل تو مایل باشد اندر عوض دست من این رشته زر بگذار بگردنت حمایل باشد
پیراهنی از برگ سمن نازکتر
پیراهنی از برگ سمن نازکتر وز لاله سرخ و نسترن نازکتر دادم ز برایت که بپوشی آن را بر آن بدنی کز دل من نازکتر
ای کودک شیرین سخندان ملیح
ای کودک شیرین سخندان ملیح دارم سخن کنایه مانند صریح تسبیح ز من بگیر و از راه وفا بر کوچه بود فرق شما با تسبیح
ای آنکه رخت به دیدگان نور من است
ای آنکه رخت به دیدگان نور من است عشق تو سرور جان مسرور من است ماهی دادم که بر دو چشمم بنهی آن ساق که…
انگشتر التفاتی ایدوست رسید
انگشتر التفاتی ایدوست رسید ایزد نکند از تو مرا قطع امید انگشت رضا به چشم و جانم بنهاد در حلقه بندگی شدم چون خورشید