رباعیات طنز ادیب الممالک
زین باده فرستادمت ای رشک پری
زین باده فرستادمت ای رشک پری من باخبرم بسی که که تو بی خبری چون نرگس مست نیستم تا به خمار بوئی و چو پژمرده…
تا داد دو هندوانه آن لبعت مست
تا داد دو هندوانه آن لبعت مست جان آمد و هندوانه بر خاک نشست با مهر تو از غیر بریدم که به دهر نگرفته دو…
ای گشته قبای حسن بر قد تو راست
ای گشته قبای حسن بر قد تو راست قدت سروی که گلشن جان آراست گر بر تنت این قبا به پوشی نه عجب سروی و…
ای برده گرو عارضت از قرص قمر
ای برده گرو عارضت از قرص قمر این قرص بگیر و در صفاتش بنگر چون روی تو قرص و چون دلت سخت بود مانند لبت…
ای آنکه بدرگاه غمت رو کردم
ای آنکه بدرگاه غمت رو کردم خونها به دل رقیب بدگو کردم بازوبندی که داده بودی ز وفا چون رقعه مهر حرز بازو کردم
خواهم بشکر تنگ تو را بشکستن
خواهم بشکر تنگ تو را بشکستن خواهم کمرت را بمیان پیوستن چون نیست دهان نمی توانم گفتن چون نیست میان کجا توانم بستن
چادر چه عطا کرد به من دلبر من
چادر چه عطا کرد به من دلبر من افکند ز مهر سایه اندر سر من زین پس سزد ار دست تولا بزند خورشید فلک به…
ای قد تو در گلشن جان نخل امید
ای قد تو در گلشن جان نخل امید خطت چو بنفشه ای که در باغ دمید دادم بحضور تو به صد روسیهی سیبی که چو…
ای آنکه قضا رنجه ز نیروی تو شد
ای آنکه قضا رنجه ز نیروی تو شد خورشید فلک سنگ ترازوی تو شد سنگی که زدم بسینه از دست دلت شایسته پیرایه بازوی تو…
ای آنکه باوج حسن تابنده مهی
ای آنکه باوج حسن تابنده مهی باروی سفید و گیسوان سیهی بستان ز من این کلاه و بر سر بگذار تا خلق بدانند که صاحب…
حمایل
حمایل ای آنکه ترا چو مه شمایل باشد جانم به شمایل تو مایل باشد اندر عوض دست من این رشته زر بگذار بگردنت حمایل باشد
پیراهنی از برگ سمن نازکتر
پیراهنی از برگ سمن نازکتر وز لاله سرخ و نسترن نازکتر دادم ز برایت که بپوشی آن را بر آن بدنی کز دل من نازکتر
ای کودک شیرین سخندان ملیح
ای کودک شیرین سخندان ملیح دارم سخن کنایه مانند صریح تسبیح ز من بگیر و از راه وفا بر کوچه بود فرق شما با تسبیح
ای آنکه رخت به دیدگان نور من است
ای آنکه رخت به دیدگان نور من است عشق تو سرور جان مسرور من است ماهی دادم که بر دو چشمم بنهی آن ساق که…
انگشتر التفاتی ایدوست رسید
انگشتر التفاتی ایدوست رسید ایزد نکند از تو مرا قطع امید انگشت رضا به چشم و جانم بنهاد در حلقه بندگی شدم چون خورشید
در باغ سحر نرگس تر دیده گشود
در باغ سحر نرگس تر دیده گشود با چشم تواش بنای هم چشمی بود من نیز ز خشم دیده اش برکندم بستان و بزیر پای…
تا از می عشق جرعه نوش تو شدم
تا از می عشق جرعه نوش تو شدم حیران کمال و عقل و هوش تو شدم چون پند تو گوشواره کردم در گوش یعنی که…
ای غمزه تو چو گرگ و چشم تو چو میش
ای غمزه تو چو گرگ و چشم تو چو میش میشت نکند ز چنگ گرگان تشویش این بره چو گوسفند اسمعیل است کامد به خلیل…
ای آنکه ز پای تا بسر چون شکری
ای آنکه ز پای تا بسر چون شکری دادم ز برایت ترشی مختصری ترسم که در آیینه ببینی رخ خود وز شیرینی دل خودت را…
ای آنکه باقلیم وفا سرداری
ای آنکه باقلیم وفا سرداری همواره خمار عشق در سر داری هر چند که شرط عاشقی پاداریست از بهر تو دوختم من این سرداری
خصم تو براه خیر هرگز نرود
خصم تو براه خیر هرگز نرود از کعبه کسی به دیر هرگز نرود من کفش تو را به پای کردم اما در کفش تو پای…
بردیم بر دوست نثار از یک گل
بردیم بر دوست نثار از یک گل هستیم اگر چه شرمسار از یک گل آن یار چو آتش است و آتش چو گرفت در صد…
ای غبغب تو برده گرو از نارنج
ای غبغب تو برده گرو از نارنج پیش تو برند دستها همچو ترنج نارنج فرستادمت اینک یعنی از بنده خطائی ار شود دیده، مرنج
ای آنکه دل عاشق گریان شما
ای آنکه دل عاشق گریان شما چون بره و مرغ گشته بریان شما این بره به جای من وکالت دارد کز صدق و صفا شود…
انگشتر
انگشتر ای وصل تو از ملک سلیمان خوشتر دادم ز برای تو یکی انگشتر از حلقه او حال دل من بشناس وز گوهر او لعل…
یک شیشه گلاب ارمغان دادم من
یک شیشه گلاب ارمغان دادم من ای آنکه ز بندگیت آزادم من اشکی که گل از رشک رخت ریخت به خاک در شیشه نمودم و…
چون یار روان بسوی من خربزه داشت
چون یار روان بسوی من خربزه داشت از بوسه لعلم طلب جایزه داشت آن خربزه بس خوش مزه و شیرین بود اما طعمش بیشتر از…
بر دل ز غم رقیب رشکی دارم
بر دل ز غم رقیب رشکی دارم وز دیده روان سیل سرشکی دارم لرزم ز فراق زلف مشکینت چو بید زین است که تحفه بیدمشکی…
ای شاد ز تحفه تو دلهای غمین
ای شاد ز تحفه تو دلهای غمین یسر تو درخشنده تر از در ثمین چون یسر برای مخلصانت دادی یسرت به یسار باد و یمنت…
ای آنکه دلت ز هجر غمناک شده
ای آنکه دلت ز هجر غمناک شده وز دست دلت ناله بر افلاک شده با این سوزن بدوزم انشاء الله آن جامه که از دست…
آن شانه که از فراق مویت موید
آن شانه که از فراق مویت موید خواهد که دو زلف مشک بویت بوید بگذار که مو به مو حدیث غم من سربسته و آهسته…
گوشواره
گوشواره زر در رهت از چهره نثار آوردم گوهر ز دو چشم اشکبار آوردم گر باد صبا رساند اندر گوشت از آه شبانه گوشوار آوردم
چون نقل من دلشده زار حزین
چون نقل من دلشده زار حزین شد نقل مجالس بر شاه و مسکین در نزد تو من روانه کردم نقلی تا کام تو نیز باشد…
این میوه که با روی تو همرنگستی
این میوه که با روی تو همرنگستی درمان دل عاشق دل تنگستی خوردیم بیاد غم رویت اما نارنگی نیست بلکه نیرنگستی
ای دوست مبر بر لب شیرین ترشی
ای دوست مبر بر لب شیرین ترشی مفروش به تلخکام چندین ترشی من تندزبانی نکنم گر خواهی تو کند کنی زبانم از این ترشی
ای آنکه درون دیده جایت دادم
ای آنکه درون دیده جایت دادم دل را به نثار خاک پایت دادم دیدم که میان خود به موئی بستی ناچار کمربند برایت دادم
آن سرداری که لطف کرد آن دلبر
آن سرداری که لطف کرد آن دلبر شد زینت اندامم و پیرایه بر تا دید فلک شمسه او را گفتا خورشید به بین زد از…
نیلوفر تازه داده بودی یارا
نیلوفر تازه داده بودی یارا شرمنده ز لطف خود نمودی ما را گر شکوه ات از سپهر نیلی رنگ است خوش باش بکام تو کنم…
چون شد دل و جانم از نگاهی مستت
چون شد دل و جانم از نگاهی مستت دل شد که چو دست بند بوسد دستت جان نیز بهم چشمی دل شد خلخال وز چشم…
این چای که بوی نافه چین دارد
این چای که بوی نافه چین دارد چون زلف تو پای تا بپا چین دارد دادم بحضور آن نگاری که چو من هر گوشه هزار…
ای دوست ز نوک خامه مشک آوردی
ای دوست ز نوک خامه مشک آوردی وز ابر مژه سیل سرشک آوردی در عشق گمانم که ترا ضعف دلی است زین است که تحفه…
ای آنکه تو را همیشه در بر طلبم
ای آنکه تو را همیشه در بر طلبم وز لعل لبت هماره شکر طلبم من قند مکرر آورم پیش لبت وز لعل تو دشنام مکرر…
آن چای که داد همت والایت
آن چای که داد همت والایت بر یار خود از مهر فلک فرسایت از مهر تو دم زدیم و دم کردیمش در خوردن چای بود…
لا حول و لا قوة الا بالله
لا حول و لا قوة الا بالله چاقو داده است بر من آن غیرت ماه دست ستم و زبان بدگویان را با این چاقو ببرم…
چون داد ترنجم آن پری پیکر مست
چون داد ترنجم آن پری پیکر مست یک نکته پنهان به حقیقت پیوست کاین بوده ترنجی که زلیخا در بزم بنهاد و زنان کارد کشیدند…
این لیموئی که تحفه انان شد
این لیموئی که تحفه انان شد شیرین و لطیف و تازه همچون جان شد صفرائی عشق را به تجویز حکیم درمان هزار درد بیدرمان شد
ای دوست ز رخ بدیدگان نورم ده
ای دوست ز رخ بدیدگان نورم ده وز غبغب خود شربت کافورم ده من سوی تو انگور فرستادم و تو از جام لبت باده انگورم…
ای آنکه خوش است در فراقت مردن
ای آنکه خوش است در فراقت مردن در هجر تو چاره نیست جز غم خوردن آن رشته حمایل تو را افکندم چون رشته مهربانیت در…
از سیلی غم رخ بنفش آوردم
از سیلی غم رخ بنفش آوردم با دل سخن از مشت و درفش آوردم تا پای مبارک ننهد بر سر خاک از دیده برای دوست…
موئی که فلک حریف نازش نشده است
موئی که فلک حریف نازش نشده است این شانه هنوز دلنوازش نشده است آسان ندهم به پنجه نامحرم زیرا که صبا محرم رازش نشده است