رباعیات سنایی غزنوی
بر رهگذر دوست کمین خواهم
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت نه عاشق زارم ار جز این خواهم…
با هجر تو بنده دل خمین
با هجر تو بنده دل خمین میدارد شبهاست که روی بر زمین میدارد گویند مرا که روی بر خاک منه بی روی توام روی چنین…
این بیریشان که سغبهٔ
این بیریشان که سغبهٔ سیم و زرند در سبلت تو به شاعری که نگرند زر باید زر که تا غم از دل ببرند ترانهٔ خشک…
ای عهد تو عهد دوستان سر
ای عهد تو عهد دوستان سر پل از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل پر مشغله و میان تهی همچو دهل ای یک…
ای دیده ز هر طرف که
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس طرفهست که جز در تو نیاویزد خس هش دار که تا با تو کم آمیزد خس زیرا…
ای بسته به تو مهر و وفا
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم وی دشمن و دوست مر ترا یک…
اندوه تو دلشاد کند مرجان
اندوه تو دلشاد کند مرجان را کفر تو دهد بار کمی ایمان را دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند…
آن بت که دل مرا فرا چنگ
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد چون گل بدرید جامه…
از غایت بیتکلفی ما در
از غایت بیتکلفی ما در هر کار دیوانه و مستمان همی خواند یار گفتیم تو خوش باش که ما ای دلدار دیوانهٔ عاقلیم و مست…
آب از اثر عارض تو می
آب از اثر عارض تو می گردد آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد چون باد به…
یک شب غم هجران تو ای جان
یک شب غم هجران تو ای جان جهان با هشت زبان بگفتم ای کاهش جان موسوم همه جان شد آن راز جهان با هشت زبان…
هر خوش پسری را حرکات
هر خوش پسری را حرکات دگرست واندر لب هر یکی حیات دگرست گویند مزاج مرگ دارد هجران هجر پسران خوش ممات دگرست حضرت حکیم سنایی…
نه چرخ به کام ما بگردد
نه چرخ به کام ما بگردد یک بار نه دارد یار کار ما را تیمار نه نیز دلم را بر من هست قرار احسنت ای…
مردی که به راه عشق جان
مردی که به راه عشق جان فرساید باید که بدون یار خود نگراید عاشق به ره عشق چنان میباید کز دوزخ و از بهشت یادش…
گویند که راستی چو زر
گویند که راستی چو زر کانیست سرمایهٔ عز و دولت و آسانیست گر راست به هر چه راستست ارزانیست من راستم آخر این چه سرگردانیست…
گفتم پس از آنهمه طلبهای
گفتم پس از آنهمه طلبهای درست پاداش همان یکشبه وصل آمد چست برگشت به خنده گفت ای عاشق سست زان یکشبه را هنوز باقی بر…
گاهی فلکم گریستن فرماید
گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیاید آید حضرت حکیم سنایی…
عقلی که خلاف تو گزیدن
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز شرط تو بریدن نتوان وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان دهری که ز دام تو…
سادات به یک بار همه
سادات به یک بار همه مهجورند کز سایهٔ حشمت تو مهتر دورند از غایت مهر تو به دل رنجورند گر شکر تو گویند به جان…
روزی که بتم ز فوطه رخ
روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید با فوطه هزار جان ز تن برباید در فوطه بتا خمش ازین به باید عاشق کش فوطه پوش…
دستی که حمایل تو بودی
دستی که حمایل تو بودی پیوست پایی که مرا نزد تو آوردی مست زان دست بجز بند ندارم بر پای زان پای بجز باد ندارم…
در دیدهٔ خصم نیک روی تو
در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد چون قامت من دل دو توی تو مباد جز من پس…
خورشید به زیر دام
خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست امروز جهان به کام معشوقهٔ ماست عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ…
چون در غم آن نگار سرکش
چون در غم آن نگار سرکش باشم آب انگارم گر چه در آتش باشم چون من به مراد آن پریوش باشم گر قصد به کشتنم…
جایی که نمودی آن رخ
جایی که نمودی آن رخ روحافزای بنمای دلی را که نبردی از جای ز آنروز بیندیش که بیعلت و دای خصمی دل بندگان کند بر…
تا زلف بتم به بند زنجیر
تا زلف بتم به بند زنجیر منست سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست گویم بگرم زلف ترا هر چون هست نه طاقت دل…
بیداد تو بر جان سنایی تا
بیداد تو بر جان سنایی تا کی وین باختن عشق ریایی تا کی از هر چه مرا بود ببردی همه پاک آخر بنگویی این دغایی…
بر من فلک ار دست جفا
بر من فلک ار دست جفا گستردست شاید که بسی وفا و خوبی کردست امروز به محنتم از آن از سر و دست تا درد…
با من دو هزار عشوه
با من دو هزار عشوه بفروختهای تا این دل من بدین صفت سوختهای تو جامهٔ دلبری کنون دوختهای این چندین عشوه از که آموختهای حضرت…
ای مه تویی از چهار گوهر
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست زینست که در چهار جایی پیوست در چشم آبی و آتشی اندر دل بر سر خاکی و…
ای عمر عزیز داده بر باد
ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل وز بیخبری کار اجل داشته سهل اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش نایافته از زمانه یک ساعت…
ای دیدن تو راحت جانم
ای دیدن تو راحت جانم جاوید شب ماه منی و روز روشن خورشید روزی که نباشدم به دیدارت امید آن روز سیاه باد و آن…
ای آنکه مرا به جای عقل و
ای آنکه مرا به جای عقل و جانی با لذت علم و قوت و ایمانی از دوستی تو زنده گردد دانی گر نام تو بر…
اندر عقب دکان قصاب گویست
اندر عقب دکان قصاب گویست و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست از خون شدن دل که میاندیشد آنجا که هزار خون ناحق به…
آن باید آن که مرد عاشق
آن باید آن که مرد عاشق آید تا عشق هنرهای خودش بنماید شاهنشه عشق روی اگر بنماید با او همه غوغای جهان برناید حضرت حکیم…
از عشوهٔ چرخ در امانم ز
از عشوهٔ چرخ در امانم ز تو من و آزاد ز بند این و آنم ز تو من هر چند ز غم جامهدرانم ز تو…
آب ارچه نمیرود به جویم
آب ارچه نمیرود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو گویی که چه کردهام نگویی با من آن چیست نکردهای چگویم…
یک روز نباشد که تو با
یک روز نباشد که تو با کبر و منی صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی آن روز که کم باشد آن ممتحنی از کوه…
هر چند دلم بیش کشد بار
هر چند دلم بیش کشد بار غمت گویی که بود شیفتهتر بر ستمت گفتی کم من گیر نگیرد هرگز آن دل که کم خویش گرفتست…
نوری که همی جمع نیابی در
نوری که همی جمع نیابی در مشت ناری که به تو در نتوان زد انگشت دهری که شوی بر من بیچاره درشت بختی که چو…
مرغان که خروش بینهایت
مرغان که خروش بینهایت کردند از فرقت گل همی شکایت کردند چون کار فراقشان روایت کردند با گل گلههای خود حکایت کردند حضرت حکیم سنایی…
گویند که کردهای دلت
گویند که کردهای دلت بردهٔ عشق وین رنج تو هست از دل آوردهٔ عشق گر بر دارم ز پیش دل پردهٔ عشق بینند دلی به…
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی باشد که مرا به قول نیک آموزی چون سوزن خود به دست…
کی بسته کند عقل سراپردهٔ
کی بسته کند عقل سراپردهٔ عشق کی باز آرد خرد ز ره بردهٔ عشق بسیار ز زنده به بود مردهٔ عشق ای خواجه چه واقفی…
عشقست مرا بهینهتر کیش
عشقست مرا بهینهتر کیش بتا نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا من میباشم ز عشق تو ریش بتا نه پای تو گیرم نه سر…
زین عالم بی وفا بپردازی
زین عالم بی وفا بپردازی به خود را ز برای حرص نگدازی به عالم چو به دست ابلهان دادستند با روی زمانه همچنان سازی به…
روز آمد و برکشید خورشید
روز آمد و برکشید خورشید علم شب کرد ازو هزیمت و برد حشم گویی ز میان آن دو زلفین به خم پیدا کردند روی آن…
دشنام که از لب تو مهوش
دشنام که از لب تو مهوش باشد دری شمرم کش اصل از آتش باشد نشگفت که دشنام تو دلکش باشد کان باد که بر گل…
در دل ز طرب شکفته باغیست
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا خالی ز خیالها دماغیست مرا از هستی و نیستی فراغیست مرا…
خود ماه بود چنین منور که
خود ماه بود چنین منور که تویی یا مهر بود چنین سمنبر که تویی گفتی که برو نکوتری گیر از من الله الله ازین نکوتر…