اندر همه عمر من بسی وقت

اندر همه عمر من بسی وقت صبوح آمد بر من خیال آن راحت روح پرسید ز من که چون شدی تو مجروح گفتم ز وصال…

ادامه مطلب

اکنون که ستد هوای تو داد

اکنون که ستد هوای تو داد از من گر جان بدهم نیایدت یاد از من مسکین من مستمند کاندر غم تو می‌سوزم و تو فارغ…

ادامه مطلب

از عشق تو ای صنم به

از عشق تو ای صنم به شبهای دراز چون شمع به پای باشم و تن به گداز تا بر ندمد صبح به شبهای دراز جان…

ادامه مطلب

یک چند در اسلام فرس

یک چند در اسلام فرس تاخته‌ایم یک چند به کفر و کافری ساخته‌ایم چون قاعدهٔ عشق تو بشناخته‌ایم از کفر به اسلام نپرداخته‌ایم حضرت حکیم…

ادامه مطلب

هر چند بود مردم دانا

هر چند بود مردم دانا درویش صد ره بود از توانگر نادان بیش این را بشود جاه چو شد مال از پیش و آن شاد…

ادامه مطلب

نقاش که بر نقش تو پرگار

نقاش که بر نقش تو پرگار افگند فرمود که تا سجده برندت یک چند چون نقش تمام گشت ای سرو بلند می‌خواند «وان یکاد» و…

ادامه مطلب

مردی که برای دین سوارست

مردی که برای دین سوارست تویی شخصی که جمال روزگارست تویی چرخی که به ذات کامگارست تویی شمسی که زنجم یادگارست تویی حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

گه یار شوی تو با

گه یار شوی تو با ملامت‌گر من گه بگریزی ز بیم خصم از بر من بگذار مرا چو نیستی در خور من تو مصلح و…

ادامه مطلب

گردی نبرد ز بوسه از افسر

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما تازان خودی مگرد گرد در ما یا چاکر خویش…

ادامه مطلب

کی باشد که ز طلعت دون

کی باشد که ز طلعت دون شما ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما ما نیز بگردیم و نباید گشتن چون … خری گرد در ……

ادامه مطلب

عشقا تو در آتش نهادی ما

عشقا تو در آتش نهادی ما را درهای بلا همه گشادی ما را صبرا به تو در گریختم تا چکنی تو نیز به دست هجر…

ادامه مطلب

زین روی که راه عشق راهی

زین روی که راه عشق راهی تنگ‌ست نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست می‌باید می چه جای نام و ننگ‌ست کاندر ره…

ادامه مطلب

روزاز دورخت بروشنی ماند

روزاز دورخت بروشنی ماند عجب آن مقنعهٔ چو شب نگویی چه سبب گویی که به ما همی نمایی ز طرب کاینک سر روز ما همی…

ادامه مطلب

در هر خم زلف مشکبیزی

در هر خم زلف مشکبیزی داری در هر سر غمزه رستخیزی داری رو گر چه ز عاشقان گریزی داری روزی داری از آنکه ریزی داری…

ادامه مطلب

در دست منت همیشه دامن

در دست منت همیشه دامن بادا و آنجا که ترا پای سر من بادا برگم نبود که کس ترا دارد دوست ای دوست همه جهانت…

ادامه مطلب

خود را چو عطا دهی فراوان

خود را چو عطا دهی فراوان مستای وز منع کسی نیز مرو نیک از جای در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای…

ادامه مطلب

چون پوست کشد کارد به

چون پوست کشد کارد به دندان گیرد آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد او کارد به دست خویش میزان گیرد تا جان گیرد هر آنچه…

ادامه مطلب

تو شیردلی شکار تو دل

تو شیردلی شکار تو دل باشد جان دادنم از پی تو مشکل باشد وصل تو به حیله کی به حاصل باشد مدبر چه سزای عشق…

ادامه مطلب

تا در چشمم نشسته بودی در

تا در چشمم نشسته بودی در تاب پیوسته همی بریختی در خوشاب و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب چون دیده ز خس…

ادامه مطلب

بی وصل تو زندگانی ای مه

بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم بی دیدارت عیش مرفه چکنم گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم گر این نکنی نعوذبالله چکنم…

ادامه مطلب

بر چرخ نهاده پای بستیم

بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز قارون شدگان تنگدستیم هنوز صوفی شدهٔ بادهٔ صافیم هنوز دوری در ده که نیم مستیم هنوز حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

با سینهٔ این و آن چه

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش بر ساز تو عالمی ز بیش و…

ادامه مطلب

ای مفلس ما ز مجلس خرم تو

ای مفلس ما ز مجلس خرم تو دل مرد رهی را که برآمد دم تو شد بر دو کمان سنایی پر غم تو یا ماتم…

ادامه مطلب

ای عالم علم پیشگاه تو

ای عالم علم پیشگاه تو برفت ای دین محمدی پناه تو برفت ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت در حجله‌رو ای سخن که…

ادامه مطلب

ای دل منیوش از آن صنم

ای دل منیوش از آن صنم دلداری بیهوده مفرسای تن اندر خواری کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو فارغ‌تر از آنست که می‌پنداری…

ادامه مطلب

ای آنکه تو رحمت خدایی

ای آنکه تو رحمت خدایی شده‌ای در چشم بجای روشنایی شده‌ای از رندی سوی پارسایی شده‌ای اندر خور صحبت سنایی شده‌ای حضرت حکیم سنایی غزنوی…

ادامه مطلب

اندر طلبت هزار دل کرد

اندر طلبت هزار دل کرد هوس با عشق تو صد هزار جان باخت نفس لیکن چو همی می‌نگرم از همه کس با نام تو پیوست…

ادامه مطلب

امروز ببر زانچه ترا

امروز ببر زانچه ترا پیوندست کانها همه بر جان تو فردا بندست سودی طلب از عمر که سرمایهٔ عمر روزی چندست و کس نداند چندست…

ادامه مطلب

از عشق تو ای سنگدل کافر

از عشق تو ای سنگدل کافر کیش شد سوخته و کشته جهانی درویش در شهر چنین خو که تو آوردی پیش گور شهدا هزار خواهد…

ادامه مطلب

یک روز دلت به مهر ما

یک روز دلت به مهر ما نگراید دیوت همه جز راه بلا ننماید تا لاجرم اکنون که چنینت باید می‌گوید من همی نگویم شاید حضرت…

ادامه مطلب

هر چند به دلبری کنون

هر چند به دلبری کنون آمده‌ای در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای آلوده همه جامه به خون آمده‌ای گویی که ز چشم من برون آمده‌ای…

ادامه مطلب

ناید به کف آن زلف سمن

ناید به کف آن زلف سمن مال به مال نی رقص کند بر آن رخان خال به خال ای چون گل نو که بینمت سال…

ادامه مطلب

محراب جهان جمال رخسارهٔ

محراب جهان جمال رخسارهٔ تست سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین در گوشهٔ چشمهای…

ادامه مطلب

گوشت سوی عاقلان غافل‌وش

گوشت سوی عاقلان غافل‌وش باد چشمت سوی صوفیان دردی کش باد بی روی تو آب دیده‌ها آتش باد بی وصل تو روز نیک را شب…

ادامه مطلب

گردی که ز دیوار تو

گردی که ز دیوار تو برباید باد جز در چشمم از آن نشان نتوان داد ای در غم تو طبع خردمندان شاد هر کو به…

ادامه مطلب

کمتر ز من ای جان به جهان

کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست تو بی‌منی از منت همی آید باک من با…

ادامه مطلب

عشق و غم تو اگر چه

عشق و غم تو اگر چه بی‌دادانند جان و دل من زهر دو آبادانند نبود عجب ار ز یکدیگر شادانند چون جان من و عشق…

ادامه مطلب

زین رفتن جان ربای درد

زین رفتن جان ربای درد افزایت چون سازم و چون کنم پشیمان رایت برخیزم و در وداع هجر آرایت بندی سازم ز دست خود بر…

ادامه مطلب

روز از طلبت پردهٔ بیکاری

روز از طلبت پردهٔ بیکاری ماست شبها ز غمت حجرهٔ بیداری ماست هجران تو پیرایهٔ غمخواری ماست سودای تو سرمایهٔ هشیاری ماست حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

در وصل شب و روز شمردیم

در وصل شب و روز شمردیم بهم در هجر بسی راه سپردیم بهم تقدیر به یکساعت برداد به باد رنجی که به روزگار بردیم بهم…

ادامه مطلب

در دل کردی قصد بداندیشی

در دل کردی قصد بداندیشی ما ظاهر کردی عیب کمابیشی ما ای جسته به اختیار خود خویشی ما بگرفت ملالتت ز درویشی ما حضرت حکیم…

ادامه مطلب

خواهی که ترا روی دهد صرف

خواهی که ترا روی دهد صرف نیاز دستار نماز در خرابات بباز مستی کن و بر نهاد هر مست بناز مر مستان را چه جای…

ادامه مطلب

چون آمد شد بریدم از کوی

چون آمد شد بریدم از کوی تو من دانم نرهم ز گفت بد گوی تو من بر خیره چر آنگ ه کنم سوی تو من…

ادامه مطلب

تن در غم تو در آب منزل

تن در غم تو در آب منزل دارد دل آتش سودای تو در دل دارد جان در طلب تو باد حاصل دارد پس کیست که…

ادامه مطلب

تا چند ز سودای جهان

تا چند ز سودای جهان پیمودن واندر بد و نیک جان و تن فرسودن چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن بگزین ز جهان نشستن و…

ادامه مطلب

بی تیر غمت پشت کمان دارم

بی تیر غمت پشت کمان دارم من دادم به تو دل ترا چو جان دارم من پیش تو اگر چه بر زمین دارم پای دستی…

ادامه مطلب

بد کمتر ازین کن ای بت

بد کمتر ازین کن ای بت سیمین‌تن کایزد به بدت باز دهد پاداشن یکباره مکن همه بدیها با من لختی بنه ای دوست برای دشمن…

ادامه مطلب

با دولت حسن دوست اندر

با دولت حسن دوست اندر جنگم زیرا که همی نیاید اندر چنگم چون برد ز رخ دولت جنگی رنگم گردنده چو دولت و دو تا…

ادامه مطلب

ای معتبران شهر والیتان

ای معتبران شهر والیتان کو تابنده خدای در حوالیتان کو وی قوم جمال صدر عالیتان کو زیبای زمانه بلمعالیتان کو حضرت حکیم سنایی غزنوی رح

ادامه مطلب

ای عارض گل پوش سمن پاش

ای عارض گل پوش سمن پاش تو خوش ای چشم پر از خمار جماش تو خوش ای زلف سیه فروش فراش تو خوش بر عاشق…

ادامه مطلب