رباعیات سنایی غزنوی
یک روز نباشد که تو با
یک روز نباشد که تو با کبر و منی صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی آن روز که کم باشد آن ممتحنی از کوه…
هر چند دلم بیش کشد بار
هر چند دلم بیش کشد بار غمت گویی که بود شیفتهتر بر ستمت گفتی کم من گیر نگیرد هرگز آن دل که کم خویش گرفتست…
نوری که همی جمع نیابی در
نوری که همی جمع نیابی در مشت ناری که به تو در نتوان زد انگشت دهری که شوی بر من بیچاره درشت بختی که چو…
مرغان که خروش بینهایت
مرغان که خروش بینهایت کردند از فرقت گل همی شکایت کردند چون کار فراقشان روایت کردند با گل گلههای خود حکایت کردند حضرت حکیم سنایی…
گویند که کردهای دلت
گویند که کردهای دلت بردهٔ عشق وین رنج تو هست از دل آوردهٔ عشق گر بر دارم ز پیش دل پردهٔ عشق بینند دلی به…
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی باشد که مرا به قول نیک آموزی چون سوزن خود به دست…
کی بسته کند عقل سراپردهٔ
کی بسته کند عقل سراپردهٔ عشق کی باز آرد خرد ز ره بردهٔ عشق بسیار ز زنده به بود مردهٔ عشق ای خواجه چه واقفی…
عشقست مرا بهینهتر کیش
عشقست مرا بهینهتر کیش بتا نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا من میباشم ز عشق تو ریش بتا نه پای تو گیرم نه سر…
زین عالم بی وفا بپردازی
زین عالم بی وفا بپردازی به خود را ز برای حرص نگدازی به عالم چو به دست ابلهان دادستند با روی زمانه همچنان سازی به…
روز آمد و برکشید خورشید
روز آمد و برکشید خورشید علم شب کرد ازو هزیمت و برد حشم گویی ز میان آن دو زلفین به خم پیدا کردند روی آن…
دشنام که از لب تو مهوش
دشنام که از لب تو مهوش باشد دری شمرم کش اصل از آتش باشد نشگفت که دشنام تو دلکش باشد کان باد که بر گل…
در دل ز طرب شکفته باغیست
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا خالی ز خیالها دماغیست مرا از هستی و نیستی فراغیست مرا…
خود ماه بود چنین منور که
خود ماه بود چنین منور که تویی یا مهر بود چنین سمنبر که تویی گفتی که برو نکوتری گیر از من الله الله ازین نکوتر…
چون چهرهٔ تو ز گریه باشد
چون چهرهٔ تو ز گریه باشد پر درد زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد اندر ره عاشقی چنان باید مرد کز دریا خشک آید از…
تیغ از کف و بازوی تو ای
تیغ از کف و بازوی تو ای فخر امم هم روی مصاف آمد و هم پشت حشم از تیغ علی بگوی تیغ تو چه کم…
تا دید هوات در دلم غایت
تا دید هوات در دلم غایت عشق در پیش دلم کشید خوش رایت عشق گر وحی ز آسمان گسسته نشدی در شان دل من آمدی…
بیخوابی شب جان مرا گر
بیخوابی شب جان مرا گر چه بکاست جر بیداری ز روی انصاف خطاست باشد که خیال او شبی رنجه شود عذر قدمش به سالها نتوان…
بر خاک نهم پیش تو سر گر
بر خاک نهم پیش تو سر گر خواهی وان خاک کنم ز دیدهتر گر خواهی ای جان چو به یاد تو مرا کار نکوست جان…
با هر تاری سوخته چون پود
با هر تاری سوخته چون پود شوی یا جمله همه زیان بی سود شوی در دیدهٔ عهد دوستان دود شوی زینگونه به کام دشمنان زود…
ای من به تو زنده همچو
ای من به تو زنده همچو مردم به نفس در کار تو کرده دین و دنیا به هوس گرمت بینم چو بنگرم با همه کس…
ای عقل اگر چند شریفی دون
ای عقل اگر چند شریفی دون شو وی دل زدگی به گرد و خون در خون شو در پردهٔ آن نگار دیگرگون شو با دیده…
ای دیدهٔ روشن سنایی ز
ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت تاریک شد این دو روشنایی ز غمت با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد این جان و…
ای برده دل من چو هزاران
ای برده دل من چو هزاران درویش بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش تا کی گویی ترا نیازارم بیش من طبع تو نیک…
اندر همه عمر من بسی وقت
اندر همه عمر من بسی وقت صبوح آمد بر من خیال آن راحت روح پرسید ز من که چون شدی تو مجروح گفتم ز وصال…
اکنون که ستد هوای تو داد
اکنون که ستد هوای تو داد از من گر جان بدهم نیایدت یاد از من مسکین من مستمند کاندر غم تو میسوزم و تو فارغ…
از عشق تو ای صنم به
از عشق تو ای صنم به شبهای دراز چون شمع به پای باشم و تن به گداز تا بر ندمد صبح به شبهای دراز جان…
یک چند در اسلام فرس
یک چند در اسلام فرس تاختهایم یک چند به کفر و کافری ساختهایم چون قاعدهٔ عشق تو بشناختهایم از کفر به اسلام نپرداختهایم حضرت حکیم…
هر چند بود مردم دانا
هر چند بود مردم دانا درویش صد ره بود از توانگر نادان بیش این را بشود جاه چو شد مال از پیش و آن شاد…
نقاش که بر نقش تو پرگار
نقاش که بر نقش تو پرگار افگند فرمود که تا سجده برندت یک چند چون نقش تمام گشت ای سرو بلند میخواند «وان یکاد» و…
مردی که برای دین سوارست
مردی که برای دین سوارست تویی شخصی که جمال روزگارست تویی چرخی که به ذات کامگارست تویی شمسی که زنجم یادگارست تویی حضرت حکیم سنایی…
گه یار شوی تو با
گه یار شوی تو با ملامتگر من گه بگریزی ز بیم خصم از بر من بگذار مرا چو نیستی در خور من تو مصلح و…
گردی نبرد ز بوسه از افسر
گردی نبرد ز بوسه از افسر ما گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما تازان خودی مگرد گرد در ما یا چاکر خویش…
کی باشد که ز طلعت دون
کی باشد که ز طلعت دون شما ما رسته و رسته ریشملعون شما ما نیز بگردیم و نباید گشتن چون … خری گرد در ……
عشقا تو در آتش نهادی ما
عشقا تو در آتش نهادی ما را درهای بلا همه گشادی ما را صبرا به تو در گریختم تا چکنی تو نیز به دست هجر…
زین روی که راه عشق راهی
زین روی که راه عشق راهی تنگست نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست میباید می چه جای نام و ننگست کاندر ره…
روزاز دورخت بروشنی ماند
روزاز دورخت بروشنی ماند عجب آن مقنعهٔ چو شب نگویی چه سبب گویی که به ما همی نمایی ز طرب کاینک سر روز ما همی…
در هر خم زلف مشکبیزی
در هر خم زلف مشکبیزی داری در هر سر غمزه رستخیزی داری رو گر چه ز عاشقان گریزی داری روزی داری از آنکه ریزی داری…
در دست منت همیشه دامن
در دست منت همیشه دامن بادا و آنجا که ترا پای سر من بادا برگم نبود که کس ترا دارد دوست ای دوست همه جهانت…
خود را چو عطا دهی فراوان
خود را چو عطا دهی فراوان مستای وز منع کسی نیز مرو نیک از جای در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای…
چون پوست کشد کارد به
چون پوست کشد کارد به دندان گیرد آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد او کارد به دست خویش میزان گیرد تا جان گیرد هر آنچه…
تو شیردلی شکار تو دل
تو شیردلی شکار تو دل باشد جان دادنم از پی تو مشکل باشد وصل تو به حیله کی به حاصل باشد مدبر چه سزای عشق…
تا در چشمم نشسته بودی در
تا در چشمم نشسته بودی در تاب پیوسته همی بریختی در خوشاب و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب چون دیده ز خس…
بی وصل تو زندگانی ای مه
بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم بی دیدارت عیش مرفه چکنم گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم گر این نکنی نعوذبالله چکنم…
بر چرخ نهاده پای بستیم
بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز قارون شدگان تنگدستیم هنوز صوفی شدهٔ بادهٔ صافیم هنوز دوری در ده که نیم مستیم هنوز حضرت حکیم سنایی…
با سینهٔ این و آن چه
با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش بر ساز تو عالمی ز بیش و…
ای مفلس ما ز مجلس خرم تو
ای مفلس ما ز مجلس خرم تو دل مرد رهی را که برآمد دم تو شد بر دو کمان سنایی پر غم تو یا ماتم…
ای عالم علم پیشگاه تو
ای عالم علم پیشگاه تو برفت ای دین محمدی پناه تو برفت ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت در حجلهرو ای سخن که…
ای دل منیوش از آن صنم
ای دل منیوش از آن صنم دلداری بیهوده مفرسای تن اندر خواری کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو فارغتر از آنست که میپنداری…
ای آنکه تو رحمت خدایی
ای آنکه تو رحمت خدایی شدهای در چشم بجای روشنایی شدهای از رندی سوی پارسایی شدهای اندر خور صحبت سنایی شدهای حضرت حکیم سنایی غزنوی…
اندر طلبت هزار دل کرد
اندر طلبت هزار دل کرد هوس با عشق تو صد هزار جان باخت نفس لیکن چو همی مینگرم از همه کس با نام تو پیوست…