رباعیات سنایی غزنوی
هر روز مرا ز عشق جان
هر روز مرا ز عشق جان انجامت جانیست وظیفه از دو تا بدامت یک جان دو شود چو یابم از انعامت از دو لب تو…
نیکوتری از آب روان اندر
نیکوتری از آب روان اندر باغ زیباتری از جوانی و مال و فراغ لیکن چه کنم که عشقت ای شمع و چراغ جویان بودست درد…
می خور که ظریفان جهان را
می خور که ظریفان جهان را دردی برگرد بناگوش ز می بینی خوی تا کی گویی توبه شکستم هی هی صد توبه شکستم به که…
گیرم که چو گل همه نکویی
گیرم که چو گل همه نکویی با تست چون بلبل راه خوبگویی با تست چون آینه خوی عیب جویی با تست چه سود که شیمت…
گفتی گله کردهای ز من با
گفتی گله کردهای ز من با که و مه بهتان چنین بر من بیچاره منه از تو به کسی گله نکردم بالله گفتم که اگر…
گر آمدنم ز من بدی نامدمی
گر آمدنم ز من بدی نامدمی ور نیز شدن ز من بدی کی شدمی به زان نبدی که اندرین دهر خراب نه آمدمی نه شدمی…
عقلی که همیشه با روانی
عقلی که همیشه با روانی دمساز دهری که به یک دید نهی کام فراز بختی که نباشیم زمانی هم باز جانی که چو بگسلی نپیوندی…
صد بار رهی بیش به کوی تو
صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت بویی ز گلستان وصال تو نیافت دل نیست کز آتش فراق تو نتافت دست تو قویترست بر…
روزی که سر از پرده برون
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد آنروز زمانه را زبون خواهی کرد گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد یارب چه جگرهاست…
دل سوخته شد در تف
دل سوخته شد در تف اندیشهٔ تو بفکند سپر در صف اندیشهٔ تو دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد چون موم شود…
در دیدهٔ کبر کبریای تو
در دیدهٔ کبر کبریای تو بسست در کیسهٔ فقر کیمیای تو بسست کوران هزار ساله را در ره عشق یک ذره ز گرد توتیای تو…
خوشخو شده بود آن صنم
خوشخو شده بود آن صنم قاعدهساز باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز چون گوز درآگند دگر باز از ناز از ماست همی بوی پنیر آید…
چون دوست نمود راه طامات
چون دوست نمود راه طامات مرا از ره نبرد رنگ عبادات مرا چون سجده همی نماید آفات مرا محراب ترا باد و خرابات مرا حضرت…
جز گرد دلم گشت نداند غم
جز گرد دلم گشت نداند غم تو در بلعجبی هم به تو ماند غم تو هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم…
تا ظن نبری که از تو
تا ظن نبری که از تو آگاهتریم ما از تو به صد دقیقه گمراهتریم هر چند به کار خویش روباهتریم از دامن دوست دست کوتاهتریم…
پر شد ز شراب عشق جانا
پر شد ز شراب عشق جانا جامم چون زلف تو درهم زده شد ایامم از عشق تو این نه بس مراد و کامم کز جملهٔ…
بر سین سریر سر سپاه آمد
بر سین سریر سر سپاه آمد عشق بر میم ملوک پادشاه آمد عشق بر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق با اینهمه یک قدم ز…
با من شب و روز گرم بودی
با من شب و روز گرم بودی به سخن تا چون زر شد کار تو ای سیمینتن برگشتی از دوست تو همچون دشمن بدعهد نکوروی…
ای همت صد هزار کس در پی
ای همت صد هزار کس در پی تو وی رنگ گل و بوی گلاب از خوی تو ای تعبیه جان عاشقان در پی تو ای…
ای عود بهشت فعل بیدی تا
ای عود بهشت فعل بیدی تا کی وی ابر امید ناامیدی تا کی کردی بر من کبود رخ زرد آخر ای سرخ سیاه گر سپیدی…
ای رفته و دل برده چنین
ای رفته و دل برده چنین نپسندی من میگریم ز درد و تو میخندی نشگفت که ببریدی و دل برکندی تو هندویی و برنده باشد…
ای چون شکن زلف تو پشتم
ای چون شکن زلف تو پشتم خم خم وی چون اثر خلق تو صبرم کم کم در مهر و وفایت آزمودم دم دم با این…
آنکس که به یاد او مرا
آنکس که به یاد او مرا کار نکوست با دشمن من همی زید در یک پوست گر دشمن بنده را همی دارد دوست بدبختی بندهست…
آن را شایی که باشم از
آن را شایی که باشم از عشق تو شاد و آن را شایم که از منت ناید یاد با این همه چشم زخم ای حورنژاد…
از فقر نشان نگر که در
از فقر نشان نگر که در عود آمد بر تن هنرش سیاهی دود آمد بگداختنش نگر چه مقصود آمد بودش همه از برای نابود آمد…
ار نیست دهان فزونت ار
ار نیست دهان فزونت ار هست کمست گویی به مثل وجودش اندر عدمست درد است و دواست هم شفا و المست گویی ملک الموت و…
هر چند شدم ز عش تو خوار
هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل در عشق بجز درد ندارم حاصل از تو نکنم شکایت ای شمع چگل کین رنج مرا…
نور بصرم خاک قدمهای تو
نور بصرم خاک قدمهای تو باد آرام دلم زلف به خمهای تو باد در عشق داد من ستمهای تو باد جانی دارم فدای غمهای تو…
مژگان و لبش عذر و عذابی
مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست بیشک داند آنکه خردمند بود کان آفت آب آفتاب…
گیرم ز غمت جان و خرد پیر
گیرم ز غمت جان و خرد پیر کنم خود را ز هوس ناوک تقدیر کنم بر هر دو جهان چهار تکبیر کنم شایستهٔ تو نیم،…
گفتا که به گرد کوی ما
گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد تا خصم من از جان تو برنارد گرد گفتم که نبایدت غم جانم خورد در کوی تو…
گر خاک شوم چو باد بر من
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد ور باد شوم چو آب بر من سپرد جانش خواهم به چشم من در نگرد از دست…
فرمان حسود فتنهانگیز
فرمان حسود فتنهانگیز مکن چشم از پی کشتن رهی تیز مکن چون عذر گذشته را نخواهی باری با من سخنان وحشتانگیز مکن حضرت حکیم سنایی…
سودای توام بیسر و
سودای توام بیسر و بیسامان کرد عشق تو مرا زندهٔ جاویدان کرد لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد در خاک عمل بهتر ازین…
روزی که رطب داد همی از
روزی که رطب داد همی از پیشت آن روز به جان خریدمی تشویشت اکنون که دمید ریش چون حشیشت تیزم بر ریش اگر ریم بر…
دل خسته و زار و ناتوانم
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت خونابه ز دیده میبرانم ز غمت هر چند به لب رسیده جانم ز غمت غمگین مانم چو…
در شهر هر آنکسی که او
در شهر هر آنکسی که او مشهورست دانم که ز درد پای تو رنجورست هستی به معانی تو جهانی دیگر پایی که جهانی نکشد معذورست…
خورشید سما بسوزد از
خورشید سما بسوزد از سایهٔ عشق پس چون شدهای دلا تو همسایهٔ عشق جز آتش عشق نیست پیرایهٔ عشق اینست بتا مایه و سرمایهٔ عشق…
چون دید مرا رخانش چون گل
چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت آن دیدهٔ نیمخوابش از شرم بخفت گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت قربان چنان لب…
جز راه قلندر و خرابات
جز راه قلندر و خرابات مپوی جز باده و جز سماع و جز یار مجوی پر کن قدح شراب و در پیش سبوی می نوش…
تا دیدهام آن سیب خوش
تا دیدهام آن سیب خوش دوست فریب کو بر لب نوشین تو میزد آسیب اندیشهٔ آن خود از دلم برد شکیب تا از چه گرفت…
پار ارچه نمیکرد چو کفرم
پار ارچه نمیکرد چو کفرم تمکین امسال عزیز کرد ما را چون دین در پرورش عاشقی ای قبلهٔ چین هم قهر چنان باید و هم…
بر طرف قمر نهاده مشک و
بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش چکند که فقاع خوش نبندد به درش در کعبهٔ حسن گشت و در پیش درش عشاق همه بوسهزنان…
با من ز دریچهای مشبک
با من ز دریچهای مشبک دلکش از لطف سخن گفت به هر معنی خوش میتافت چنان جمال آن حوراوش کز پنجرهٔ تنور نور آتش حضرت…
ای نیست شده ذات تو در
ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست ای صومعه ویران کن و زنار پرست مردانه کنون چو عاشقان می در دست گرد در کفر…
ای گشته چو ماه و همچو
ای گشته چو ماه و همچو خورشید سمر خوی مه و خورشید مدار اندر سر چون ماه به روزن کسان در منگر ناخوانده چو خورشید…
ای شاخ تو اقبال و خرد
ای شاخ تو اقبال و خرد بارت باد در عالم عقل و روح بازارت باد نام پدرت عاقبت کارت باد کارت چو رخ و سرت…
ای بی تو دلیل اشهب و
ای بی تو دلیل اشهب و ادهم تو اقبال فرو شد که برآمد دم تو دیوانه شدست عقل در ماتم تو جان چیست که خون…
آنها که اسیر عشق
آنها که اسیر عشق دلدارانند از دست فلک همیشه خونبارانند هرگز نشود بخت بد از عشق جدا بدبختی و عاشقی مگر یارانند حضرت حکیم سنایی…
آن به که کنم یاد تو ای
آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد گر چه به خیال تست بیهوده و…