رباعیات سعدی شیرازی
نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه
نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه آه از تو که در وصف نمیآیی آه هرکس به رهی میرود اندر طلبت گر…
وه وه که قیامتست این قامت راست
وه وه که قیامتست این قامت راست با سرو نباشد این لطافت که تراست شاید که تو دیگر به زیارت نروی تا مرده نگوید که…
آن را که جمال ماه پیکر باشد
آن را که جمال ماه پیکر باشد در هرچه نگه کند منور باشد آیینه به دست هرکه ننماید نور از طلعت بیصفای او در باشد
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه…
بستان رخ تو گلستان آرد بار
بستان رخ تو گلستان آرد بار وصل تو حیات جاودان آرد بار بر خاک فکن قطرهای از آب دو لعل تا بوم و بر زمانه…
داد طرب از عمر بده تا برود
داد طرب از عمر بده تا برود تا ماه برآید و ثریا برود ور خواب گران شود بخسبیم به صبح چندانکه نماز چاشت از ما…
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بند تو نیست گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد…
گر دست تو در خون روانم باشد
گر دست تو در خون روانم باشد مندیش که آن دم غم جانم باشد گویم چه گناه از من مسکین آمد کو خسته شد از…
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی نه ماه زمین که آفتاب فلکی تو آدمیی و دیگران آدمیند؟ نینی تو که خط سبز داری ملکی
مه را ز فلک به طرف بام آوردن
مه را ز فلک به طرف بام آوردن وز روم، کلیسیا به شام آوردن در وقت سحر نماز شام آوردن بتوان، نتوان تو را به…
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز ور بگریزم ز دست ای مایهٔ ناز هر جا که…
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز مستوری و عاشقی به هم ناید راست گر…
آن را که نظر به سوی هر کس باشد
آن را که نظر به سوی هر کس باشد در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع در مذهب عشق شاهدی…
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست ای مرغ سحر تو صبح…
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی…
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پای افکند این دیدهٔ شوخ میبرد دل به کمند خواهی که…
شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد
شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد گریه زده خندهٔ مجازی میکرد آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز استاده بد و زباندرازی میکرد
گر دل به کسی دهند باری به تو دوست
گر دل به کسی دهند باری به تو دوست کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست از هر که وجود صبر بتوانم کرد…
ما را به چه روی از تو صبوری باشد
ما را به چه روی از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد جایی که درخت گل سوری باشد جوشیدن بلبلان ضروری باشد
نونیست کشیده عارض موزونش
نونیست کشیده عارض موزونش وآن خال معنبر نقطی بر نونش نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست خط دایرهای کشیده پیرامونش
یاران به سماع نای و نی جامهدران
یاران به سماع نای و نی جامهدران ما، دیده به جایی متحیر نگران عشق آن منست و لهو از آن دگران من چشم برین کنم…
آن سست وفا که یار دل سخت منست
آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش رخت منست ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف…
ای دست تو آتش زده در خرمن من
ای دست تو آتش زده در خرمن من تو دست نمیگذاری از دامن من این دست نگارین که به سوزن زدهای هرچند حلال نیست در…
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز کوته نکنم ز دامنت دست نیاز هرچند که راهم به تو دورست و دراز در راه بمیرم…
دانی که چرا بر دهنم راز آمد
دانی که چرا بر دهنم راز آمد مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟ از من نه عجب که هاون رویینتن از یار جفا دید…
شبهای دراز بیشتر بیدارم
شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی به بالین آرم میپندارم که دیده بی دیدن دوست در خواب رود، خیال میپندارم
گر دشمن من به دوستی بگزینی
گر دشمن من به دوستی بگزینی مسکین چه کند با تو بجز مسکینی صد جور بکن که همچنان مطبوعی صد تلخ بگو که همچنان شیرینی
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم صد خرمن شادی به غمی بفروشیم در یک دم اگر هزار جان دست دهد در حال به خاک قدمی…
نوروز که سیل در کمر میگردد
نوروز که سیل در کمر میگردد سنگ از سر کوهسار در میگردد از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل گویی که دل تو سختتر میگردد
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
یا همچو همای بر من افکن پر خویش تا بندگیت کنم به جان و سر خویش گر لایق خدمتم ندانی بر خویش تا من سر…
آن شب که تو در کنار مایی روزست
آن شب که تو در کنار مایی روزست و آن روز که با تو میرود نوروزست دی رفت و به انتظار فردا منشین دریاب که…
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن یا دوست گزین به دوستی یا دشمن نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست آسانتر ازان که بینمش با دشمن
چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد
چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد گفتم بروم صبر کنم یک چندی هم صبر برو که…
در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند
در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند چشمم به دهان واعظ و گوش به پند ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند وز یاد برفتم سخن دانشمند
صد بار بگفتم به غلامان درت
صد بار بگفتم به غلامان درت تا آینه دیگر نگذارند برت ترسم که ببینی رخ همچون قمرت کس باز نیاید دگر اندر نظرت
گر تیر جفای دشمنان میآید
گر تیر جفای دشمنان میآید دل تنگ مکن که دوست میفرماید بر یار ذلیل هر ملامت کاید چون یار عزیز میپسندد شاید
مجنون اگر احتمال لیلی نکند
مجنون اگر احتمال لیلی نکند شاید که به صدق عشق دعوی نکند در مذهب عشق هر که جانی دارد روی دل ازو به هر که…
هر چند که عیبم از قفا میگویند
هر چند که عیبم از قفا میگویند دشنام و دروغ و ناسزا میگویند نتوان به حدیث دشمن از دوست برید دانی چه؟ رها کنیم تا…
یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان
یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان تا پیش قدت چنگ زند سرو روان تا کی برم از دست جفای تو قلان نی شرع محمدست نی…
آن کودک لشکری که لشکر شکند
آن کودک لشکری که لشکر شکند دایم دل ما چو قلب کافر شکند محبوب که تازیانه در سر شکند به زانکه ببیند و عنان برشکند
ای راهروان را گذر از کوی تو نه
ای راهروان را گذر از کوی تو نه ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه هر تشنه که از دست تو بستاند آب…
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد گر خام بود اطلس و دیبا گردد مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید دیگر همه عمر…
خیزم قد و بالای چو حورش بینم
خیزم قد و بالای چو حورش بینم وآن طلعت آفتاب نورش بینم گر ره ندهندم که به نزدیک شوم آخر نزنندم که ز دورش بینم
کردیم بسی جام لبالب خالی
کردیم بسی جام لبالب خالی تا بود که نهیم لب بران لب حالی ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان بیوصل لبت کنمی قالب خالی
گر دولت و بخت باشد و روزبهی
گر دولت و بخت باشد و روزبهی در پای تو سر ببازم ای سرو سهی سهلست که من در قدمت خاک شوم ترسم که تو…
گیرم که به فتوای خردمندی و رای
گیرم که به فتوای خردمندی و رای از دایرهٔ عقل برون ننهم پای با میل که طبع میکند چتوان کرد؟ عیبست که در من آفریدست…
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را واگاهی نیست مردم بیرون را الا مگر آنکه روی لیلی دیدست داند که چه درد میکشد مجنون را؟
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی به گناه مسخ کردندش پوست وقتی غم او بر همه دلها بودی اکنون همه غمهای جهان…
آن لطف که در شمایل اوست ببین
آن لطف که در شمایل اوست ببین وآن خندهٔ همچو پسته در پوست ببین نینی تو به حسن روی او ره نبری در چشم من…
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی یا گفتن دلستانش بشنیدندی تا بیدل و بیقرار گردیدندی بر گریهٔ عاشقان نخندیدندی