رباعیات رکنالدین اوحدی مراغهای
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ لالای ترا ز بدر و از لل ننگ کار تو عطای بدره باشد شب بزم شغل تو…
آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای
آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای بر صحن سرایت به سر آمد، نه به پای چندان که به گرد خویش بر…
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل من گم شدم از خود که ترا یافتهام دریاب، که مثل…
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد در عهد رخت دم از وفا خواهد زد رویت سر برگ گل ندارد، لیکن زلف تو بنفشه را…
کرد از دل صافی برت این آب درنگ
کرد از دل صافی برت این آب درنگ تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ اکنون که نشان کژروی دیدی ازو بگذاشتهای که میزند…
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد بر قامت همچون الفت دالی کرد گفتم کشمش ببند، متواری شد سر در کمرت نهاد و…
دلدار چو در سینه دل نرم نداشت
دلدار چو در سینه دل نرم نداشت آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت بیجرم ز من برید و در دشمن من پیوست به مهر و…
داریم ز قدت گلها راست همه
داریم ز قدت گلها راست همه دل ماندگیی چند که برجاست همه آن نیز که امروز ز ما کردی یاد تاثیر دعای سحر ماست همه
جانا، دلم از فراق رویت خونست
جانا، دلم از فراق رویت خونست چشمم ز غمت چو چشمهٔ جیحونست آن خال که بر رخت نهادست، دمی بر روی منش نه، که ببینم…
بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز
بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز باشد که شبی روز کنم با تو به راز شد بیشب زلف و روز رخسار تو…
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار پیوسته مرا به هجر بیدار مدار بر من، که فدای تو کنم جان عزیز خواری مپسند و این…
آن زلف چو نافهٔ تتاری بنگر
آن زلف چو نافهٔ تتاری بنگر و آن خط چو سبزهٔ بهاری بنگر بر گرد دهان همچو انگشتریش زنگی بچه را سواد کاری بنگر
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه بگذشته ز مغز و در پی پوست همه گر زانکه طریق طلبش دانستی از خود طلبش داری…
مه روی ترا ز مهر مه میداند
مه روی ترا ز مهر مه میداند کز نور تو شب رهی بده میداند سیب ذقنت متاز، گو اسب جمال کان بازی را رخ تو…
گل را، که صبا، مرغصفت بال گشاد
گل را، که صبا، مرغصفت بال گشاد گفتی که منجم ورق فال گشاد چون گربهٔ بید خوانش آراسته دید سر بر زد و بوی برد…
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند خصم تو ندیدیم که ماند بسیار هرگز مگر این خصم که…
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست پیوسته حدیث قامتت میگویم زیراکه مرا با سخن راست خوشست
دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو
دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو یا تن ندهد به محنت و خواری تو؟ پرسیدهای احوال دلم دوش وزان جان میآید به عذر…
خواهم که لب باده پرستت بوسم
خواهم که لب باده پرستت بوسم و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم صد نقش چو دستارچه بر آب زدم باشد که چو دستارچه…
تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش
تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش دل جای تو شد به غم چرا میداریش؟ دلبستگییی که با میانت دارم تا چون کمرت میان تهی…
بر گوشهٔ چشم تو، که شوخ و شنگست
بر گوشهٔ چشم تو، که شوخ و شنگست آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟ موریست که بر کنار بادام نشست پیداست که در لب…
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر از برج و ستاره گشته انباز سپهر شکل تو فگنده از فلک تشت قمر نقش تو نهاده بر طبق…
آن خود که بود که در تو واله نشود؟
آن خود که بود که در تو واله نشود؟ از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟ عاشق شدی، از شهر برونم کردی ترسیدی…
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟ کنه کرم نامتناهیت که دید؟ هر چند که واصلان به بیداری و خواب گفتند که دیدیم، کماهیت که دید؟
مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست
مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست سر جملهٔ هر غلغله و دمدمه اوست گر بد بینی به وصل خود هم نرسی ور نیک…
گر راست روی محرم جان سازندت
گر راست روی محرم جان سازندت ور کژ بروی ز دل بیندازندت در حلقهٔ عاشقان چو ابریشم چنگ تا راست نگردی تو بننوازندت
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست پوشیده هزارگونه رازم با تست حرمان شبی دراز و جایی خالی زانم که حکایت درازم با تست
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد جز در پی قامت تو، ای حور، نشد با این همه آرزو که در سر دارد بنگر که…
دل در غم او بکاست، میباید گفت
دل در غم او بکاست، میباید گفت این واقعه از کجاست؟ میباید گفت گفتی تو که از که این قیامت دیدی؟ از قامت او، چو…
خالی،که لبت همی بباراید ازو
خالی،که لبت همی بباراید ازو خالیست سیه که شمک میزاید ازو صد تنگ شکر خورد ز پهلوی رخت ترسم که دهان تو به تنگ آید…
جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست
جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست کندر دهنت موی شکافی پیداست ما را دل سخت تو در آیینهٔ نرم مانندهٔ سنگ از آب صافی…
بر گل چو نسیم سحری سود قدم
بر گل چو نسیم سحری سود قدم پوشیده نقاب غنچه بربود بدم بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست دی گربهٔ بید پنجه…
ای کرده به خون دشمنان خارالعل
ای کرده به خون دشمنان خارالعل در گوش سپر کرده فرمان تو نعل بر کوه و کمر برده به هنگام شکار تیر تو توان از…
آن درد، که با پای تو کرد آن چستی
آن درد، که با پای تو کرد آن چستی در کشتن خصمت ننماید سستی با پای تو این جا سر و پایی گردید تا با…
یک روز دیار یار بگذارم و رو
یک روز دیار یار بگذارم و رو زین منزل غصه رخت بردارم و رو این مایه خیال او، که در چشم منست با اشک ز…
مشنو تو که گل بیسر خاری باشد
مشنو تو که گل بیسر خاری باشد یا بادهٔ حسن بیخماری باشد ناگاه برون کند سر از گنج رخت ریشی، که هرش موی چو ماری…
گفتم که لبت، گفت شکر میگویی
گفتم که لبت، گفت شکر میگویی گفتم که رخت، گفت قمر میگویی گفتم که شنیدم که دهانی داری گفتا که ز دیده گو، اگر میگویی
صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد!
صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد! بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد! دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز بر جان عزیزت دگر…
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید تر در قدمت ریزم و حیفم ناید گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم سر در…
دشمن گرو وصل ز من برد آخر
دشمن گرو وصل ز من برد آخر او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر آورد به جان لب ترا از بوسه دندان به رخت…
خالی که رخ تو آشکارش پرورد
خالی که رخ تو آشکارش پرورد لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد در خون لبت رفت و در آنست هنوز با آنکه لب تو…
جان از سر زلف دلپذیریت نرهد
جان از سر زلف دلپذیریت نرهد عقل ار خطر خط خطیرت نرهد دل گر به مثل زهرهٔ شیران دارد از نرگس مست شیر گیرت نرهد
بر سبزه نشست میپرستان چه خوشست!
بر سبزه نشست میپرستان چه خوشست! بر گل نفس هزاردستان چه خوشست! ای گشته به اسم هوشیاری مغرور تو کی دانی که عیش مستان چه…
ای طلعت نور گسترت به در بهشت
ای طلعت نور گسترت به در بهشت بشکسته سرای حرمت قدر بهشت امروز برین حوض طرب کن، که تراست فردا لب حوض کوثر و صدر…
امروز که گشت باغ رنگین از گل
امروز که گشت باغ رنگین از گل شد خاک چمن چو نافهٔ چین از گل بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت گر ناله کند…
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست وین کوتهی مدت مهلی که مراست حسن عمل از من چه توقع داری؟ با عیب قدیم و ظلم…
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر بگریست فلک با دل تنگش بر سر مویی که ز دست شانه در هم رفتی گردون به غلط…
گفتا که به شیوه آبرویت ریزم
گفتا که به شیوه آبرویت ریزم وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم اندر تو زنم آتش سودا روزی تا خاک شوی، شبی به کویت…
صافی چو ترا دید روان مینالد
صافی چو ترا دید روان مینالد برسینه ز غم سنگ زنان مینالد گفتی تو که نالیدن صافی از چیست؟ جانش به لب آمدست از آن…
روی من و خاک سر کویت پس ازین
روی من و خاک سر کویت پس ازین حلق من و حلقهای مویت پس ازین در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت گر بشنود…