رباعیات – رهی معیری
بیخبری
بیخبری مستان خرابات ز خود بیخبرند جمعند و ز بوی گل پراکندهترند ای زاهد خودپرست با ما منشین مستان دگرند و خودپرستان دگرند
آشیانسوز
آشیانسوز ای جلوهٔ برق آشیانسوز تو را ای روشنی شمع شبافروز تو را زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست ای کاش ندیده بودم آن…
تمنای عاشق
تمنای عاشق آن را که جفاجوست نمیباید خواست سنگین دل و بدخوست نمیباید خواست ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست از دوست…
خانهبهدوش
خانهبهدوش چون ماه نو از حلقهبهگوشان توایم چون رود خروشنده خروشان توایم چون ابر بهاریم پراکنده تو چون زلف تو از خانهبهدوشان توایم
دیار شب
دیار شب جانم به فغان چو مرغ شب میآید وز داغ تو با ناله به لب میآید آه دل ما از آن غبارآلود است کاین…
در ماتم صبحی
در ماتم صبحی دردا که بهار عیش ما آخر شد دوران گل از باد فنا آخر شد شب طی شد و رفت صبحی از محفل…
شباهنگ
شباهنگ از آتش دل شمع طرب را مانم وز شعله آه سوز تب را مانم دور از لب خندان تو ای صبح امید از ناله…
لعل ناب
لعل ناب خم گشت به لعلگون شراب آبستن پیمانه به آتشین گلاب آبستن ابری است صراحی که بود گوهربار ماهی است قدح به آفتاب آبستن
سوختگان
سوختگان هر لاله آتشین دل سوختهای است هر شعله برق جان افروختهای است نرگس که ز بار غم سر افکنده به زیر بیننده چشم از…
مردم چشم
مردم چشم بیروی تو گشت لالهگون مردم چشم بنشست ز دوریت به خون مردم چشم افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک در چشم منی…
مسعود
مسعود مسعود که یافت عز و جاه از لاهور تابید چو نور صبحگاه از لاهور سالار سخنوران به تازی و دری است خواه از همدان…
جدایی
جدایی ای بیخبر از محنت روزافزونم دانم که ندانی از جدایی چونم باز آی که سرگشتهتر از فرهادم دریاب که دیوانهتر از مجنونم
افسونگر
افسونگر یا عافیت از چشم فسونسازم ده یا آن که زبان شکوهپردازم ده یا درد و غمی که دادهای بازش گیر یا جان و دلی…
ناله بیاثر
ناله بیاثر ای ناله چه شد در دل او تأثیرت کامشب نبود یک سر مو تأثیرت با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک ای…
بیدادگری
بیدادگری از ظلم حذر کن اگرت باید ملک در سایهٔ معدلت بیاساید ملک با کفر توان ملک نگه داشت ولی با ظلم و ستمگری نمیپاید…
نوشینلب
نوشینلب گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست مهتاب به جلوه چون بناگوش تو نیست پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست آتشکده…
اندوه مادر
اندوه مادر آسودگی از محن ندارد مادر آسایش جان و تن ندارد مادر دارد غم و اندوه جگرگوشه خویش ورنه غم خویشتن ندارد مادر
آرزو
آرزو کاش امشبم آن شمع طرب میآمد وین روز مفارقت به شب میآمد آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کاش…
آیینه صبح
آیینه صبح داریم دلی صافتر از سینه صبح در پاکی و روشنی چو آیینه صبح پیکار حسود با من امروزی نیست خفاش بود دشمن دیرینه…