رباعیات جویای تبریزی
نیرنگ ز بس زلف گرهگیر تر است
نیرنگ ز بس زلف گرهگیر تر است دام و دانه ز خویش زنجیرتر است کی سیر ز جان شود بیک زخم دلم زین آب برنده…
عشق جانکاه را ز دستت ندهی
عشق جانکاه را ز دستت ندهی هشدار این راه را ز دستت ندهی در ناله بکوش تا نفس در قفس است سررشتهٔ آه را ز…
دل خون شدم از نگاه دزدیدن تو
دل خون شدم از نگاه دزدیدن تو وز دامن اختلاط بر چیدن تو از لذت آشتی خبر یافته ای پیداست ز لحظه لحظه زنجیدن تو…
خواهی که بدستت افتد آن در خوشاب
خواهی که بدستت افتد آن در خوشاب جویا به سوی بحر حقیقت بشتاب در عشق مجاز هر که خود را در باخت از سیل سراب…
بدگوهری ار به نیکیت بسته کمر
بدگوهری ار به نیکیت بسته کمر بیگانه از آن نکوئیش دان گوهر از دیدهٔ عینک مطلب بینایی هر چند کند تقویت نور نظر جویای تبریزی
ای آنکه دلت گشته ز امساک تو خون
ای آنکه دلت گشته ز امساک تو خون نبود دهنت از تو به نانی ممنون تا بستاند لقمه ز دستت از حرص آید فم معده…
از خلق چه اندیشه به ارباب هنر
از خلق چه اندیشه به ارباب هنر وز خصمی این طایفه شانرا چه ضرر هر چند که آستین بر آن افشانند خاموش نمی شود چراغ…
هر کس به دروغ خویش را بگمارد
هر کس به دروغ خویش را بگمارد کذب از روش کلام او می بارد در عین دروغ گفتنش مکث کند ضیق النفسی چو صبح کاذب…
صد شکر که خیرخواه اعدای خودم
صد شکر که خیرخواه اعدای خودم لیکن بدخواه خصم مولای خودم کاری با زید و عمرو و بکرم نبود من دشمن دشمنان آقای خودم جویای…
دل چند به فکر باغ و مسکن باشد
دل چند به فکر باغ و مسکن باشد آخر چو مآل کار مردن باشد چون هست فنا لازمهٔ هستی تو این آمدنت دلیل رفتن باشد…
حیف از صنمی که زشت کردار بود
حیف از صنمی که زشت کردار بود با هر خس و خاریش سروکار بود از نعمت حسنش مطلب کام مراد گندم گونی که نان بازار…
با چشم تو آنرا که سروکار بود
با چشم تو آنرا که سروکار بود در مخمصهٔ عجب گرفتار بود از یک نگهت جان به سلامت نبرد هر چند که دل داده جگردار…
انسان یا ابله است یا بی باکست
انسان یا ابله است یا بی باکست کاندر طلب دنیی دون چالاک است منعم که چو گردباد بالد بر خویش اسباب بزرگیش خس و خاشاک…
هر کس به تکلفات دل باخته است
هر کس به تکلفات دل باخته است خود را به عجب بلای انداخته است بی ساخته از ساختگی بیزارم بی ساختگی به طبع من ساخته…
صحت ز علی مرتضی می خواهم
صحت ز علی مرتضی می خواهم درد خود را ازو دوا می خواهم غیر از تو علاج خود نجویم ز کسی یا شاه نجف از…
در هند که دیده را غبارش مددی است
در هند که دیده را غبارش مددی است هر قبضهٔ خاک خلد را دست ردیی است هر سو طاووس مست بر نخل بلند همچون سبد…
حرصت ای شیخ ذوق بریان دارد
حرصت ای شیخ ذوق بریان دارد دندان نه و میل خوردن نان دارد می جاوی نان چو آسیا در شکمت گویا فم معدهٔ تو دندان…
بس فیض که از چلیم اندوخته ام
بس فیض که از چلیم اندوخته ام بر وی نظر خواهش از آن دوخته ام دودش که ز سینه هر نفس برگردد دارد پیغامی از…
انسان که ز جسم طوطیی در قفس است
انسان که ز جسم طوطیی در قفس است در آمدن و رفتش الله بس است از موج نفس شیشه زهم می پاشد با آنکه بنای…
هر کس ز نخست شد به غفلت خوگر
هر کس ز نخست شد به غفلت خوگر منعش چو کنند بیش افتد به خطر چندانکه زنندش سرپا راهروان خواب ره خوابیده شود سنگین تر…
صاحب صورت تا بری از معنی بود
صاحب صورت تا بری از معنی بود چشم حقیقت سبک و رسوا بود اهل معنی شکوه دیگر دارند گر آینه می داشت تهی دریا بود…
در ماتم شاه شهدا گریه کنید
در ماتم شاه شهدا گریه کنید دریا دریا در این عزا گریه کنید چون ابر بهار با تمام اعضا بر تشنه لبان کربلا گریه کنید…
جویا دیدی که آن نگار بی درد
جویا دیدی که آن نگار بی درد هرگز به محبت دل ما شاد نکرد گرمی ز دل سخت بتان چشم مدار زنهار مکوب بیش ازین…
با تلخی ساز تا شود شیرین تر
با تلخی ساز تا شود شیرین تر خونابهٔ دل خور که شوی رنگین تر از پند چو رنجیدی اثر بخشد زود آری هر می که…
ای حرص ترا رهبر هر در شده است
ای حرص ترا رهبر هر در شده است بی آرامیت بس مکرر شده است یکدم بنشین که ته نشین گردد درد این آب زلال پر…
نواب کزو رواج جود و کرم است
نواب کزو رواج جود و کرم است سرهای سران پیش بزرگیش خم است در سایهٔ عدلش همه را آرام است جز من که مرا دوری…
عقلت ای شیخ بر ریا افزوده است
عقلت ای شیخ بر ریا افزوده است در چشم تو هر زشت نکو بنموده است شیطان تو عقلیست که در سر داری بر گنبد ستار…
در سینهٔ تو چون گذر کینه فتد
در سینهٔ تو چون گذر کینه فتد آن کینه به حبس دیرینه فتد عیب دگرت اینکه ز بس بیرویی عکس تو محال است در آیینه…
جویا هر کس که محرم راز بود
جویا هر کس که محرم راز بود با خامشی و سکوت دمساز بود پر حرف زدن علامت بی خردی است آری ظرف تهی پر آواز…
این سرو قد تو گلبن امید است
این سرو قد تو گلبن امید است خال سیهت مردم چشم دید است ابروی تو مصرع هلال عید است رخسار تو حسن مطلع خورشید است…
آن ذات که ممکنات ازو یافت وجود
آن ذات که ممکنات ازو یافت وجود بودست مدام و هست و هم خواهد بود از بس یکتاست عکس ذاتش جز یک در آینهٔ دل…
لاهور که دلبریش بسی عیار است
لاهور که دلبریش بسی عیار است از شوخی طبع با که و مه یار است گر کنچنیش دست زد خلق بود عیبش نکنی طلای دست…
شوری اگرت هست ز مردی درسر
شوری اگرت هست ز مردی درسر از حق نمک تا بتوانی مگذر گر چشم تو بر دلبر یاری افتد شمشیر برهنه باش در قطع نظر…
دل غیر تأنی به صفایی نرسد
دل غیر تأنی به صفایی نرسد از بیتابی به مدعایی نرسد شبنم که رسد به مهر از نرم روی است از گرم روی شرر به…
جویا خود را به شعر مشهور مکن
جویا خود را به شعر مشهور مکن بسیار ازین مقوله مذکور مکن باشد نمک صحبت احباب سخن بی قاعده اش صرف مکن شور مکن جویای…
با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد
با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد یکبار به سهو هم مرا یاد نکرد هی هی چه بلا شوخ دل آزار است او الله…
آن ذات خفی که لا اله الا هوست
آن ذات خفی که لا اله الا هوست از خود می داندش چه بیگانه چه دوست هر کس سوی شمع بیند از مجلسیان داند نظر…
نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی
نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی یعنی در قیمتت پشیزی ندهی فردا بازار خودفروشی است کساد امروز بهار خویش چیزی ندهی جویای تبریزی
شاهنشاها کف تو بحرین عطاست
شاهنشاها کف تو بحرین عطاست تقوای تو زیب سلطنت نام خداست زینت بخش صلاح باشد کرمت در دست تو سبحه چون گهر در دریا است…
در زیر فلک جای دل آسایی نیست
در زیر فلک جای دل آسایی نیست هر جا که روی به غیر غوغایی نیست از طعن خلائق ار مفر می جویی عزلتکدهٔ سکوت بدجایی…
حیف است اگر ز دخت رز جویی کام
حیف است اگر ز دخت رز جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام تا کی سر خود به پای خودخواهی سود تا چند کشی…
این دشت که دل چسبی هر خار به دل
این دشت که دل چسبی هر خار به دل شد فیض رسان چو سیر گلزار به دل شد گرمی و سردی هوایش همه را چون…
الله طلبیست کار اللهی را
الله طلبیست کار اللهی را سیری نبود نعمت آگاهی را کی درد طلب کم شود از شربت وصل دریا نبرد تشنگی ماهی را جویای تبریزی
لعلی آخر چه بود آواخ ترا
لعلی آخر چه بود آواخ ترا ای کاش ببر کشیدمی آخ ترا بودی در ناسفته ز قیمت انداخت آن بدگهری که کرد سوراخ ترا جویای…
سرسبز شده جهان ز فیض نوروز
سرسبز شده جهان ز فیض نوروز یعنی که رسید روز عشرت اندوز بنشسته امیر مؤمنان جان نبی بگرفته قرار حق به مرکز امروز جویای تبریزی
در راه وصالت ای بت کج کلهم
در راه وصالت ای بت کج کلهم شب تا به سحر چشم تمنا به رهم تا پیک صبا مژدهٔ دیدار آورد چون شعلهٔ شمع مضطرب…
تا چند ز معشوق بمانی به حجاب
تا چند ز معشوق بمانی به حجاب از خویش دمی برآی یعنی ز نقاب شد هستی ما حجاب ما در ره عشق خود پردهٔ خود…
ایدل چو زوصل یار مأیوس شدی
ایدل چو زوصل یار مأیوس شدی با محنت و درد هجر مأنوس شدی پا تا به سرت گشته نهان در گل داغ گلشن تن خود…
آن دل که ز جام عشق مسرور بود
آن دل که ز جام عشق مسرور بود در سینه اگر بماند مجبور بود تا کی در قید جسم خاکی باشد آخر تا چند زنده…
هر کس قدر شکستگی را داند
هر کس قدر شکستگی را داند دانسته به دل نهال غم بنشاند غم بار دل خاک نشینان نشود کی سایهٔ کوه سبزه را رنجاند جویای…