رباعیات – بابا فغانی
ای با همه در میان وادی با همه یار
ای با همه در میان وادی با همه یار وی چون گل و می مدام در دست و کنار جز تو ز تو نیست جلوه…
روزیکه فلک بکشت ما داس نهد
روزیکه فلک بکشت ما داس نهد نامرد چو مرده تن بکرباس نهد کو شیر دلی که زیر شمشیر فنا دندان بجگر جگر بالماس نهد
ای دل بهوس روزی ننهاده مخواه
ای دل بهوس روزی ننهاده مخواه با قسمت خود بساز و از غصه مکاه صد سال نگردد بهزار آب سفید رویی که بسیلی طمع گشت…
ساقی قدحی که از میان خواهم رفت
ساقی قدحی که از میان خواهم رفت آشفته و مست از جهان خواهم رفت در آمدنم نبود از هیچ خبر آن دم که روم نیز…
افسوس که آتشم ببیهوده فسرد
افسوس که آتشم ببیهوده فسرد وین جام لبالبم رسیدست بدرد کوشم که کنم دگر چراغی روشن ترسم که چو برفروزمش باید مرد
گاهی ز هوای روز وصلیم نژند
گاهی ز هوای روز وصلیم نژند گاهی ز شب فراق داریم گزند تا چند عذاب شب که کی روز شود مردیم ز غصه ایفلک تا…
ایزد همه خلق و لطف بخشید ترا
ایزد همه خلق و لطف بخشید ترا وز خلق جهان بلطف بگزید ترا یکذرهات از نور خدا خالی نیست بالله که میتوان پرستید ترا
من کیستم آتش بدل افروخته یی
من کیستم آتش بدل افروخته یی وز شعله ی عشق آتش اندوخته یی در مهر و وفا چو سنگ آتش برگم باشد که رسم بصحبت…
ای نظم تو نو گل گلستان خیال
ای نظم تو نو گل گلستان خیال نثر تو خوش آیندتر از آب زلال در صورت نظم و نثر لطف سخنت چون روح مصورست و…
من می نه پی دفع خرد می نوشم
من می نه پی دفع خرد می نوشم حقا که بدفع خوی بد می کوشم عیبست مرا که خود گریزانم ازو این عیب ز دیده…
تا از صفت وجود فانی نشوی
تا از صفت وجود فانی نشوی باقی بجمال جاودانی نشوی در دفع دویی کوش که در طور وفا محجوب جواب لن ترانی نشوی
هر چند که خرقه ام شراب آلودست
هر چند که خرقه ام شراب آلودست سیل مژه ی ترم بخون پالودست با آنکه دلم ز خلق ناخشنودست نومید نیم که عاقبت محمودست
تا جان ترا فنا میسر نشود
تا جان ترا فنا میسر نشود از نور بقا دلت منور نشود یکرو شوو یکجهت که انوار خدا در اینه ی دو رو مصور نشود
هر دم چو فلک بوضع دیگر گردد
هر دم چو فلک بوضع دیگر گردد کام دل ازو کجا میسر گردد صد دور کند بکام خود سیر ولی چون دور مراد ما رسد…
تا از نظرم نهفته یی همچو پری
تا از نظرم نهفته یی همچو پری دیوانه شدم ز غایت در بدری گر بیخبر آمدم بکوی تو مرنج کز خود خبرم نبود از بیخبری
می نوش که شد چمن زر افشان ز خزان
می نوش که شد چمن زر افشان ز خزان رخ چون گل آتشین کن از آب رزان کز خاک بسی سرو و قد لاله عذار…
تا چند بنفس خویش بیداد کنیم
تا چند بنفس خویش بیداد کنیم خود را بزوال عقل دلشاد کنیم نخلی که بدان بهشت سر سبز شود از پا فگنیم و دوزخ آباد…
وقتست که رنگریزی تاک کنند
وقتست که رنگریزی تاک کنند خوبان چمن جلوه بر افلاک کنند چون خیل ملک یکایک اوراق درخت آیند فرود و سجده بر خاک کنند
تا خار کند نزاع همسنگی گل
تا خار کند نزاع همسنگی گل زایل نشود ز غنچه دلتنگی گل مادام که در حجاب نشوست و نما ظاهر نشود کمال یکرنگی گل
منت که رسیدیم بکام دل ازو
منت که رسیدیم بکام دل ازو حل گشت بما جهان جهان مشکل ازو بنگر که چه سهو کرده باشیم همه معشوق چنین بما و ما…
تا هستی ما فنای مطلق نشود
تا هستی ما فنای مطلق نشود جان را صفت بقا محقق نشود تا بر سر دار سر نبازد منصور بیخود متکلم انا الحق نشود
یا رب بفقیری و جگر سوزی ما
یا رب بفقیری و جگر سوزی ما وز شعله ی شوق تو دل افروزی ما کان لقمه که در پیش بود منت خلق از خوان…
چون مرغ سحر جناح گلفام گشود
چون مرغ سحر جناح گلفام گشود از بیضه ی صبح زرده ی مهر نمود هر دانه که طاووس شب از دیده فشاند از دامن صبح…
یا رب سببی که آب حسرت نخورم
یا رب سببی که آب حسرت نخورم وز جام هوس شراب غفلت نخورم از نعمت معرفت غنی ساز مرا تا نان خسان بزهر منت نخورم
جام می و بزم عشرت از میخواران
جام می و بزم عشرت از میخواران فردوس جزای عمل هشیاران نظاره ی سرو و ارغوان از یاران عشاق و خیال آتشین رخساران
از گلشن جان غرض گل روی تو بود
از گلشن جان غرض گل روی تو بود زین باغ مراد سرود دلجوی تو بود مقصود از آفرینش لوح و قلم نقش خط سبز و…
در لوح عدم نهان بود نقش وجود
در لوح عدم نهان بود نقش وجود چینی، حبشی هر آنچه در امکان بود خورشید قدم برآمد از اوج شهود ماهیت هر یکی جدا باز…
آن قوم که اسرار ازل بنهفتند
آن قوم که اسرار ازل بنهفتند در پرده ی دل گوهر وحدت سفتند گر غیرت آن نبودی و ترک ادب آن نکته که بود گفتنی…
در میکده ها حکم جنونم کردند
در میکده ها حکم جنونم کردند در صومعه رفتم و برونم کردند هم گوشه ی میخانه که توبه شکنان مژگان سیه سرخ بخونم کردند
آنم که نه آب در دلم جسته نه تاب
آنم که نه آب در دلم جسته نه تاب وز باده فتاده مست بر خاک خراب گر لطف تو دستگیر گردد گذرم چون شعله از…
روزی دلم از پی سرانجام نشد
روزی دلم از پی سرانجام نشد جانم نفسی مایل آرام نشد سرتاسر صحرای جهان پیمودم رفتم، چو غزال چشم او رام نشد