رباعیات – بابا افضل کاشانی
تا داروی او درد مرا درمان شد
تا داروی او درد مرا درمان شد پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد جان و دل و تن، هر سه حجاب ره بود تن…
چرخ فلکی خرقهٔ نُه توی من است
چرخ فلکی خرقهٔ نُه توی من است ذات ملکی نتیجهٔ خوی من است سّر ازل و ابد که گوش تو شنید رمزی ز حدیث کهنه…
در کوی تو صد هزار صاحب هوس است
در کوی تو صد هزار صاحب هوس است تا خود، به وصال تو، که را دسترس است آن کس که بیافت، دولتی یافت عظیم و…
راهی ست دراز و دور، می باید رفت
راهی ست دراز و دور، می باید رفت آنجات اگر مراد برناید، رفت تن مرکب توست تا به جایی برسی تو مرکب تن شوی، کجا…
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود جویندهٔ عشق بی عدد خواهد بود فردا که قیامت آشکارا گردد هر دل که نه عاشق…
گر در نظر خویش حقیری، مردی
گر در نظر خویش حقیری، مردی ور بر سر نفس خود امیری، مردی مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتادهای بگیری، مردی
من من نی ام، آن کس که منم، گوی که کیست؟
من من نی ام، آن کس که منم، گوی که کیست؟ خاموش منم، در دهنم گوی که کیست سر تا قدمم نیست به جز پیرهنی…
یا رب چو بخوانی ام، اطعنا گویم
یا رب چو بخوانی ام، اطعنا گویم فرمان تو را به جان سمعنا گویم بر من تو به فضل اگر غفرنا گویی من آیم و…
از کبر مدار هیج در سر هوسی
از کبر مدار هیج در سر هوسی کز کبر به جایی نرسیده است کسی چون زلف بتان شکستگی عادت کن تا دل ببری هزار، در…
ای از تو همیشه کار پندار به برگ
ای از تو همیشه کار پندار به برگ در گوش تو هر زمان همی گوید مرگ کای برشده بر هوا، ز گرمی چو بخار باز…
ای ذات تو در دو کون مقصود وجود
ای ذات تو در دو کون مقصود وجود نام تو محمد و مقامت محمود دل بر لب دریای شفاعت بستم زان روی روان می کنم…
با یار بگفتم به زبانی که مراست
با یار بگفتم به زبانی که مراست کز آرزوی روی تو جانم برخاست گفتا: قدمی ز آرزو زآن سو نه کاین کار به آرزو نمی…
تا دیدهٔ دل ز دیدهها نگشایی
تا دیدهٔ دل ز دیدهها نگشایی هرگز ندهند دیدهها بینایی امروز از این شراب جامی در کش مسکین تو که در امید پس فردایی
چندان برو این ره که دویی برخیزد
چندان برو این ره که دویی برخیزد گر هست دویی، به رهروی برخیزد تو او نشوی، ولی اگر جهد کنی جایی برسی کز تو، تویی…
در کار کش این عقل به کار آمده را
در کار کش این عقل به کار آمده را تا راست کند کار به هم برزده را از نقش خیال در دلت بتکده ایست بشکن…
رفتم به سر تربت محمود غنی
رفتم به سر تربت محمود غنی گفتم که چه برده ای ز دنیای دنی؟ گفتا که دو گز زمین و ده گز کرباس تو نیز…
عشق تو ز هر بی خبری خالی نیست
عشق تو ز هر بی خبری خالی نیست درد تو ز هر بی بصری خالی نیست هر چند که در خلق جهان می نگرم سودای…
گر دریابی که از کجا آمدهای
گر دریابی که از کجا آمدهای وز بهر چه وز بهر چرا آمدهای گر بشناسی، به اصل خود بازرسی ور نه چو بهایم به چرا…
من مهر تو در میان جان ننهادم
من مهر تو در میان جان ننهادم تا مهر تو بر سر زبان ننهادم تا دل ز همه جهان کرانه نگرفت با او سخن تو…
یا رب ز قضا بر حذرم میداری
یا رب ز قضا بر حذرم میداری وز حادثه ها بی خبرم میداری هر چند ز من بیش بدی میبینی هر دم ز کرم نکوترم…
از نه پدر و چهار مادر زادم
از نه پدر و چهار مادر زادم از هفت و دو و سه، مستمند و شادم پنج اصلم و در خانهٔ شش بنیادم من در…
اندر ره حق تصرف آغاز مکن
اندر ره حق تصرف آغاز مکن چشم بد خود به عیب کس باز مکن سّر همه بندگان خدا می داند در خود نگر و فضولی…
ای ذات تو سر دفتر اسرار وجود
ای ذات تو سر دفتر اسرار وجود نقش صفتت بر در و دیوار وجود در پردهٔ کبریا نهان گشته ز خلق بنشسته عیان بر سر…
با یک سر موی تو اگر پیوند است
با یک سر موی تو اگر پیوند است بر پای دلت هر سر مویی بند است گفتی که رهی دراز دارم در پیش از خود…
تا ره نبری به هیچ منزل نرسی
تا ره نبری به هیچ منزل نرسی تا جان ندهی به هیچ حاصل نرسی حال سگ کهف بین که از نادرههاست تا حل نشوی به…
چون درد توام در این دل ریش افتاد
چون درد توام در این دل ریش افتاد بیگانگی ام نخست بر خویش افتاد چون دیده به جستجوی رویت برخاست از آرزوی تو اشک در…
در هر برزن که بنگرم آشوبی ست
در هر برزن که بنگرم آشوبی ست آشوب شکنجه ای و زخم چوبی ست تا پاک کنند گیتی از یک دیگر هر ریش که هست،…
رندی باید، ز شهر خود تاختهای
رندی باید، ز شهر خود تاختهای بنیاد وجود خود برانداختهای زین نادرهای، سوختهای، ساختهای و آنگه به دمی هر دو جهان باختهای
عمر از پی افزون زر کاسته گیر
عمر از پی افزون زر کاسته گیر صد گنج زر از رنج تن آراسته گیر پس بر سر آن گنج چو بر صحرا برف روزی…
گر مغز همه بینی و گر پوست همه
گر مغز همه بینی و گر پوست همه هان تا نکنی کج نظری، کوست همه تو دیده نداری که درو در نگری ورنه ز سرت…
ناکرده دمی آن چه تو را فرمودند
ناکرده دمی آن چه تو را فرمودند خواهی که چنان شوی که مردان بودند تو راه نرفته ای، از آن ننمودند ور نه که زد…
یا رب ز کرم بر من دل ریش نگر
یا رب ز کرم بر من دل ریش نگر وی محتشما، بر من درویش نگر خود می دانم لایق درگاه نی ام بر من منگر،…
از هر چه در این ملک نیام کم، بیشم
از هر چه در این ملک نیام کم، بیشم از حاشیه بیگانه و با شه خویشم نه بیم شناسم، نه امید اندیشم بی آنکه روم،…
ای از همه آزرده، بی آزار گذر
ای از همه آزرده، بی آزار گذر وای مست فریب بوده، هشیار گذر آرامگه نهنگ مرگ است دهنت بر خوابگه نهنگ، بیدار گذر
ای دل چو طربناک نهای، شادان باش
ای دل چو طربناک نهای، شادان باش جرم تو ز دانش است، رو نادان باش خواهی نروی ز دست و با خود باشی مانند پری…
باشد که ز اندیشه و تدبیر درست
باشد که ز اندیشه و تدبیر درست خود را به در اندازم از این واقعه چست کز مذهب این قوم ملالم بگرفت هر یک زده…
تا روی زمین و آسمان خواهد بود
تا روی زمین و آسمان خواهد بود حیوان و نبات، هر دوان خواهد بود تا چرخ و سراسر اختران سیر کنند نقد تو خلاصهٔ جهان…
حیوان ز نبات است و نبات از ارکان
حیوان ز نبات است و نبات از ارکان ارکان اثر گردش چرخ گردان چرخ است به نفس قائم و نفس به عقل عقل است فروغ…
در هستی کون خویش، مردم ز آغاز
در هستی کون خویش، مردم ز آغاز با خلق جهان و با جهان است انباز وآنگه ز جهان و هر چه هست، اندر وی آگه…
رو خانه برو، که شاه ناگاه آید
رو خانه برو، که شاه ناگاه آید ناگاه به نزد مرد آگاه آید خرگاه وجود را از خود خالی کن چون پاک شود، شاه به…
عمر تو اگر فزون شود از پانصد
عمر تو اگر فزون شود از پانصد افسانه شوی عاقبت از روی خرد باری چو فسانه می شوی، ای بخرد افسانهٔ نیک شو، نه افسانهٔ…
گر ملک تو مصر و شام و چین خواهد بود
گر ملک تو مصر و شام و چین خواهد بود و آفاق تو را زیر نگین خواهد بود خوش که عاقبت نصیب من و تو…
هان ای دل بد زهره ز شمشیر مترس
هان ای دل بد زهره ز شمشیر مترس بفشار قدم، ز حملهٔ شیر مترس در ساحت این زمانهٔ عاریتی ز اقبال مشو شاد و ز…
یاد تو کنم دلم چنان برخیزد
یاد تو کنم دلم چنان برخیزد که امید به کلی از جهان برخیزد آیا بودا که از میان من و تو ما بین فراق از…
از هستی خود چو بی خبر خواهم بود
از هستی خود چو بی خبر خواهم بود این جا بُدنم هیچ نمی دارد سود زین مزبله زود رخت بر باید بست وز ننگ وجود…
ای آن که شب و روز خدا می طلبی
ای آن که شب و روز خدا می طلبی کوری گرش از خویش جدا می طلبی حق با تو به صد زبان همی گوید راز:…
ای عمر عزیز داده بر باد از جهل
ای عمر عزیز داده بر باد از جهل وز بیخبری کار اجل داشته سهل اسباب دو صد ساله سگالیده به پیش نا یافته از زمانه…
با خلق به خُلق زندگانی می کن
با خلق به خُلق زندگانی می کن نیکی همه عمر تا توانی می کن کام همه را بر آر از دست و زبان و آنگه…
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم وز مردن و از کندن جان می ترسم چون مرگ حق است، من چرا ترسم از او…
در آینهٔ جمال حق کن نظری
در آینهٔ جمال حق کن نظری تا جان و دلت بیابد از حق خبری خواهی که دل و جانت منور گردد باید که به کویش…