رباعیات – بابا افضل کاشانی
از روی تو شاد شد دل غمگینم
از روی تو شاد شد دل غمگینم من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟ در تو نگرم، صورت خود می یابم در خود نگرم، همه…
افضل دیدی که هر چه دیدی هیچ است
افضل دیدی که هر چه دیدی هیچ است سر تا سر آفاق دویدی هیچ است هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است و آن…
ای خواجه اگر کار به کامت نبود
ای خواجه اگر کار به کامت نبود یا خطبهٔ جاوید به نامت نبود خوش باش و مخور غصه که گر دار جهان مُلکت شود، از…
ای لطف تو در کمال بالای همه
ای لطف تو در کمال بالای همه وی ذات تو از علوم دانای همه بینی بد و نیک و همه پیدا و نهان چون دیدهٔ…
برخیز که عاشقان به شب راز کنند
برخیز که عاشقان به شب راز کنند گرد در و بام دوست پرواز کنند هر جا که دری بود به شب در بندند الا در…
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
تا گوهر جان در صدف تن پیوست وز آب حیات گوهری صورت بست گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست بر طرف کله گوشهٔ سلطان…
در جستن جام جم ز کوته نظری
در جستن جام جم ز کوته نظری هر لحظه گمانی نه به تحقیق بری رو دیده به دست آر که هر ذرهٔ خاک جامیست جهان…
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین در کسوت روح، صورت دوست ببین هر چیز که آن نشان هستی دارد یا سایهٔ نور اوست،…
زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
زین تابش آفتاب و تاریکی میغ زین بیهده زندگانی مرگ آمیغ با خویشتن آی تا نباشی باری نه بوده به افسوس و نه رفته به…
گر با تو فلک بدی سگالد، چه کنی؟
گر با تو فلک بدی سگالد، چه کنی؟ ور سوختهای از تو بنالد، چه کنی؟ ور غم زدهای شبی به انگشت دعا اقبال تو را…
مردان رهت واقف اسرار تواند
مردان رهت واقف اسرار تواند باقی همه سرگشتهٔ پرگار تواند هفتاد و دو ملت همه در کار تواند تو با همه و همه طلبکار تو…
هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست
هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست آن صورت آن کس است کان نقش آراست دریای کهن چو بر زند موجی نو موجش خوانند و…
آبی که به روزگار بندد کیمُخت
آبی که به روزگار بندد کیمُخت تو گه پسرش نام نهی، گاهی دخت خانی شد و پندار در او رخت نهاد دیگی شد و امید…
آن کیست که آگاه ز حسن و خرد است
آن کیست که آگاه ز حسن و خرد است آسوده ز کفر و دین و از نیک و بد است کارش نه چو جسم و…
ای خواجه تو خود چه دیدهای؟ باش هنوز
ای خواجه تو خود چه دیدهای؟ باش هنوز زین ره به کجا رسیدهای؟ باش هنوز زآن جرعه کز آن سپهر سرگردان شد یک قطره تو…
ای لطف تو دستگیر هر خود رایی
ای لطف تو دستگیر هر خود رایی وی عفو تو پرده پوش هر رسوایی بخشای بر آن بنده که اندر همه عمر جز درگه تو…
بی آن که به کس رسید زوری از ما
بی آن که به کس رسید زوری از ما یا گشت پریشان، دلِ موری از ما بی هیچ برآورد به صد رسوایی شوریده سر زلف…
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم اکنون نه…
در خرقه چه پیچی، ار نه ای شاه شناس
در خرقه چه پیچی، ار نه ای شاه شناس کز خرقه نه امید فزاید نه هراس خز برکنی از کرم و بپوشی که لباس چون…
دل سیر نشد از کم و از بیش تو را
دل سیر نشد از کم و از بیش تو را با آن که منازل است در پیش تو را عذرت نپذیرند گهِ مرگ، از آنک…
زنهار در این راه مجازی نائی
زنهار در این راه مجازی نائی تا کار حقیقتی نسازی، نائی این ره ره مردان و سراندازان است جان بازان اند، تا نبازی نائی
گر با توام از تو جان دهم آدم را
گر با توام از تو جان دهم آدم را از نور تو روشنی دهم عالم را چون بی تو شوم قوت آنم نبود کز سینه…
مستم به خرابات، ولی از می نه
مستم به خرابات، ولی از می نه نقلم همه نقل است و حریفم شئ نه در گوشهٔ خلوتم نشان پی نه اشیاء همه در من…
هستی تو سزای این و صد چندین رنج
هستی تو سزای این و صد چندین رنج تا با تو که گفت کاین همه بر خود سنج از خوردن و خواستن بر آسا و…
از باد اگر سبق بری در تیزی
از باد اگر سبق بری در تیزی چون خاک اگر هزار رنگ آمیزی چون آب محبت علی نیست تو را آتش ز برای خود همی…
آن ها که زمین زیز قدم ها فرسودند
آن ها که زمین زیز قدم ها فرسودند وندر طلبش هر دو جهان پیمودند آگاه نمی شوم که ایشان هرگز زین حال چنانکه هست آگه…
ای در طلب آن که لقا خواهی یافت
ای در طلب آن که لقا خواهی یافت وقتی دگر از فوق سما خواهی یافت با توست خدا و عرش اعظم دل توست با خود…
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی وی آینهٔ جمال شاهی که تویی بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست از خود بطلب، هر…
بی مرگ به عمر جاودانی نرسی
بی مرگ به عمر جاودانی نرسی نامرده به عالم معانی نرسی تا همچو خلیل اندر آتش نروی چون خضر به آب زندگانی نرسی
تخمی است خرد، که جان از او رُست و روان
تخمی است خرد، که جان از او رُست و روان بار و بر و برگش آخشیج و حیوان از تخم غرض بَر است و بَر…
در راه طلب اگر تو نیکو باشی
در راه طلب اگر تو نیکو باشی فرماندهٔ این سرای نه توی باشی اول قدم آن است که او را طلبی واخر قدم آن است…
دل نعره زنان ملک جهان می طلبد
دل نعره زنان ملک جهان می طلبد پیوسته وجود جاودان می طلبد مسکین خبرش نیست که صیاد اجل پی بر پی او نهاده، جان می…
سرتاسر آفاق جهان از گل ماست
سرتاسر آفاق جهان از گل ماست منزلگه نور قدس کلی، دل ماست افلاک و عناصر و نبات و حیوان عکسی ز وجود روشن کامل ماست
گر بر فلکی به خاک باز آرندت
گر بر فلکی به خاک باز آرندت ور بر سر نازی، به نیاز آرندت فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو آزار مجوی تا بنیازارندت
مردی باید، بلند همت مردی
مردی باید، بلند همت مردی زین تجربه دیده ای، خرد پروردی کو را به تصرف اندرین عالم خاک بر دامن همت ننشیند گردی
هرگز بت من روی به کس ننموده است
هرگز بت من روی به کس ننموده است و این گفت و شنود خلق، بر بیهوده است و آن کس که بتم را به سزا…
احداث زمانه را چو پایانی نیست
احداث زمانه را چو پایانی نیست و احوال جهان را سر و سامانی نیست چندین غم بیهوده به خود راه مده کاین مایهٔ عمر نیز…
آنان که ز معبود خبر یافته اند
آنان که ز معبود خبر یافته اند از جملهٔ کائنات سر تافته اند دریوزه همی کنم ز مردان نظری مردان همه از قرب نظر یافته…
ای دل به چه غم خوردنت آمد پیشه
ای دل به چه غم خوردنت آمد پیشه وز مرگ چه ترسی، چو درخت از تیشه گر زانکه به ناخوشی برندت زینجا خوش باش که…
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی حاصل نکنی معرفت سبحانی فردا که علایق از بدن قطع شود در ظلمت جهل جاودان در مانی
بیرون ز چهار عنصر و پنج حواس
بیرون ز چهار عنصر و پنج حواس از شش جهت و هفت خط و هشت اساس سری است نهفته در میان خانهٔ جان کان را…
ترس اجل و بیم فنا، هستی توست
ترس اجل و بیم فنا، هستی توست ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست تا از دم عیسی شده ام زنده به جان مرگ…
در ظلم به قول هیچ کس کار مکن
در ظلم به قول هیچ کس کار مکن با خلق به خُلق گوی و آزار مکن فردا گویی: من چه کنم؟ او می گفت: این…
دنیا به مراد رانده گیر، آخر چه؟
دنیا به مراد رانده گیر، آخر چه؟ وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخر چه؟ گیرم که به کام دل بمانی صد سال صد سال دگر…
سرگشتهٔ تو عقل بسی خواهد بود
سرگشتهٔ تو عقل بسی خواهد بود بی آن که به تو دسترسی خواهد بود زین تیره مغاک، دستگیر دل من هم نور تو باشد، ار…
گر تو به خود و حال خود در نگری
گر تو به خود و حال خود در نگری بر تن همه پوست همچو جامه بدری از خوردن نان و آب بینی که همی جز…
معشوقه عیان بود، نمی دانستم
معشوقه عیان بود، نمی دانستم با ما به میان بود، نمی دانستم گفتم به طلب مگر به جایی برسم خود تفرقه آن بود، نمی دانستم
واپس منگر دمی و در پیش مباش
واپس منگر دمی و در پیش مباش با خویش مباش و خالی از خویش مباش خواهی که غریق بحر توحید شوی مشنو، منگر، میندیش، مباش
از عشق تو بهره نیست جز سرزنشم
از عشق تو بهره نیست جز سرزنشم بی آنکه به جای هیچ کس بد کنشم هر چیز که ناخوش است، این زندگیام چون از پی…
آنان که مقیم حضرت جانان اند
آنان که مقیم حضرت جانان اند یادش نکنند و بر زبان کم رانند و آنان که مثال نای، باد انبان اند دورند از او، از…