رباعیات الحاقی اوحدالدین کرمانی
انصاف بده «اوحد» اگر مرد رهی
انصاف بده «اوحد» اگر مرد رهی تا کی باشی حریص را همچو رهی خاک در بی نیاز اگر دریابی بر تارک آرزو بنه تا برهی…
بگذار که تا زلف تو گیرم یک بار
بگذار که تا زلف تو گیرم یک بار یا در کف پای تو بمالم رخسار انگار که سنگ پایمال است رخم یا دست مرا شانهٔ…
در عشق تو دل رفت و زجان می ترسم
در عشق تو دل رفت و زجان می ترسم وز هجر و زمرگِ ناگهان می ترسم گر زار کُشی مرا نمی ترسم از آن بیزار…
عشق تو به عالم دل آمد سرمست
عشق تو به عالم دل آمد سرمست صد جام شراب بی نیازی در دست جرعهٔ تو کلاه کفر و ایمان بربود لعل تو قبول زهد…
هر چند که در خورد توام می دانی
هر چند که در خورد توام می دانی خون مژه پرورد توام می دانی دلسوختهٔ عشق توام می بینی ماتم زدهٔ درد توام می دانی…
آن کس که بنا نهاد این ایوان را
آن کس که بنا نهاد این ایوان را و این طاق روان گنبد گردان را انگشت شکر در دهن کس ننهاد تا باز نکرد زهر…
خطها که خدت را به مصاف آمده اند
خطها که خدت را به مصاف آمده اند تا ظن نبری که از گزاف آمده اند رخسار تو کعبه گشت قومی زحبش پیرا من کعبه…
دل چون دل من غمزده نتواند بود
دل چون دل من غمزده نتواند بود صد واقعه برهم زده نتواند بود تا شربت عالم نشود خونابه قوت من ماتمزده نتواند بود اوحدالدین کرمانی
کامل صفتی راه فنا می پیمود
کامل صفتی راه فنا می پیمود ناگه گذری کرد به دریای وجود یک موی زهست او بر او باقی بود آن موی به چشم فقر…
هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا
هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا چون دید رخ زرد و دل پر غم من کآمد اجل و…
آن شاه که او ملک تواند بخشید
آن شاه که او ملک تواند بخشید جز اشرف دین ملک که داند بخشید شاهی که به سهو می ببخشد شهری از بهر خدا دهی…
تا ظن نبری که من دوی می بینم
تا ظن نبری که من دوی می بینم هر لحظه فتوحی به نوی می بینم جان و دل من جمله بُوی می دانم چشم و…
دل گرچه نه پیداست نهانش نه تویی
دل گرچه نه پیداست نهانش نه تویی گیرم که دل من است جانش نه تویی آتش چه زنی در وی، پرخون چه کنی کآخر شب…
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده…
هم آه من سوخته کاری بکند
هم آه من سوخته کاری بکند وین جور تو را چرخ شماری بکند در[د] دل و آب دیده و آه سحر کاری نکند این همه؟…
[چندین مخور افسوس] که نتوان دانست
[چندین مخور افسوس] که نتوان دانست می باش به ناموس که نتوان دانست خالی شو و از سر تکلّف برخیز پای همه می بوس که…
آنها که ندانند حقیقت زمجاز
آنها که ندانند حقیقت زمجاز مشغول نمازند به شبهای دراز من فارغ از آنم که درین خلوت راز یک لحظه نیاز به زصد سال نماز…
تا ظن نبری که من کمت میبینم
تا ظن نبری که من کمت میبینم بیزحمت دیده هر دمت میبینم ممکن نبود که شرح آن نتوان داد آن شادیها که از غمت میبینم…
ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است
ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است وز چشمهٔ لطف آب حیاتم مدد است علّت زاحد به اوحد آمد حرفی علت بگذار کاینک اوحد…
گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم
گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم گر ننوازی چاکر معزول توَم با ردّ و قبول تو مرا کاری نیست زیرا که به هر دو کار مشغول…
نه مهر تو در دل حزین می گنجد
نه مهر تو در دل حزین می گنجد نه مُهر تو در هیچ نگین می گنجد جان خوانمت ارچه بیش از اینی لیکن در کالبد…
از دوست به هر رهگذری می پرسم
از دوست به هر رهگذری می پرسم وز هر که بیابم خبری می پرسم تا دشمن بدسگال واقف نشود در دل وی و من از…
آنی که سهیلی به یمن می بخشی
آنی که سهیلی به یمن می بخشی یا تازه گلی را به چمن می بخشی گفتم که تو را جان بدهم؟ گفتا نه جان تو…
چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است
چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است این محتشمی و زور و زرها هیچ است تا بتوانی دست زنیکی بمدار نیکی آن است که نیک…
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین در کسوت پوست جلوهٔ دوست ببین هر چیز که آن نشان هستی دارد یا پرتو روی اوست…
گر عکس رخت زدیده بگسسته شود
گر عکس رخت زدیده بگسسته شود از هر مژه صد قطرهٔ خون بسته شود شب تا به سحر دیده به هم برنکنم ترسم [که] خیالت…
یار آمد و گفت خسته می دار دلت
یار آمد و گفت خسته می دار دلت دایم به امید بسته می دار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته…
از رنگ رخش گل به فغان می آید
از رنگ رخش گل به فغان می آید وز لعل لبش شکر به جان می آید چاهی است معلّق زنخش می بینی کز دیدنش آب…
ای دل به در دوست تولّا می کن
ای دل به در دوست تولّا می کن از دور به درگهش تمنّا می کن نومید مشو از در او باز نگرد در می زن…
خطی که بر آن عارض چون مه کردند
خطی که بر آن عارض چون مه کردند زان خط دل صد سوخته گمره کردند صفر دهنش با خط مشکین می گفت بر مرتبهٔ حسن…
دوش از سر پای یار با من بنشست
دوش از سر پای یار با من بنشست باز از سر دست عهدم امروز شکست نه شاد شدم دوش و نه غمگین امروز کان از…
گر فخر به من نمی رسد عار اینک
گر فخر به من نمی رسد عار اینک ور نور به من نمی رسد نار اینک گر خانقه و خرقه و شیخی نبود ناقوس و…
یاد تو کنم زچشم من خون بچکد
یاد تو کنم زچشم من خون بچکد خون از دل ابرو چشم گردون بچکد چشمم زتو چون برید خونش بچکد شک نیست که از بریدگی…