رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
آن کس که به کوه ظلم
آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند خود را به دم آه سحرگاه زند ای راهزن از دور مکافات بترس راهی که زنی ترا…
آنروز که آتش محبت افروخت
آنروز که آتش محبت افروخت عاشق روش سوز ز معشوق آموخت از جانب دوست سرزد این سوز و گداز تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت…
ای آنکه به کنهت نرسد
ای آنکه به کنهت نرسد ادراکی کونین به پیش کرمت خاشاکی از روی کرم اگر ببخشی همه را بخشیده شود پیش تو مشت خاکی “ابوسعید…
ای پیر و جوان دهر شاد از
ای پیر و جوان دهر شاد از غم تو فارغ دل هیچ کس مباد از غم تو مسکین من بیچاره درین عالم خاک سرگردانم چو…
ای در خم چوگان تو سرها
ای در خم چوگان تو سرها شده گوی بیرون نه ز فرمان تو دل یک سر موی ظاهر که به دست ماست شستیم تمام باطن…
ای دلبر ما مباش بی دل بر
ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما نه دل بر ما نه دلبر اندر…
ای شعلهٔ طور طور پر نور
ای شعلهٔ طور طور پر نور از تو وی مست به نیم جرعه منصور از تو هر شی جهان جهان منشور از تو من از…
ای غم گذری به کوی
ای غم گذری به کوی بدنامان کن فکر من سرگشتهٔ بی سامان کن زان ساغر لبریز که پر می ز غمست یک جرعه به کار…
با اهل زمانه آشنایی مشکل
با اهل زمانه آشنایی مشکل با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل از جان و جهان قطع نمودن آسان در هم زدن دل به جدایی مشکل…
بحریست وجود جاودان موج
بحریست وجود جاودان موج زنان زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان از باطن بحر موج بین گشته عیان بر ظاهر بحر و بحر در…
بنگر به جهان سر الهی
بنگر به جهان سر الهی پنهان چون آب حیات در سیاهی پنهان پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان “ابوسعید…
پیوسته ز من کشیده دامن
پیوسته ز من کشیده دامن دل تست فارغ ز من سوخته خرمن دل تست گر عمر وفا کند من از تو دل خویش فارغتر از…
تا شیر بدم شکار من بود
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ پیروز شدم به هرچه کردم آهنگ تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ از بیشه برون کرد مرا…
جانست و زبانست زبان دشمن
جانست و زبانست زبان دشمن جان گر جانت بکارست نگهدار زبان شیرین سخنی بگفت شاه صنمان سر برگ درختست، زبان باد خزان “ابوسعید ابوالخیر رح”
چندین چه زنی نظاره گرد
چندین چه زنی نظاره گرد میدان اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان تا هر که در آید بنهد او دل و جان فارغ چه کند…
چونان شدهام که دید
چونان شدهام که دید نتوانندم تا پیش توای نگار بنشانندم خورشید تویی به ذره من مانندم چون ذره به خورشید همیدانندم “ابوسعید ابوالخیر رح”
دارم دلکی غمین بیامرز و
دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس شرمنده شوم اگر بپرسی عملم یا اکرماکرمین بیامرز و مپرس “ابوسعید ابوالخیر…
در درد شکی نیست که
در درد شکی نیست که درمانی هست با عشق یقینست که جانانی هست احوال جهان چو دم به دم میگردد شک نیست در این که…
در عالم اگر فلک اگر ماه
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست از بادهٔ مستی تو پیمانه خورست فارغ زجهانی و جهان غیر تو نیست بیرون زمکانی و مکان…
در هر سحری با تو همی
در هر سحری با تو همی گویم راز بر درگه تو همی کنم عرض نیاز بی منت بندگانت ای بنده نواز کار من بیچارهٔ سرگشته…
دل بر سر عهد استوار
دل بر سر عهد استوار خویشست جان در غم تو بر سر کار خویشست از دل هوس هر دو جهانم بر خاست الا غم تو…
دنیا راهی بهشت منزلگاهی
دنیا راهی بهشت منزلگاهی این هر دو به نزد اهل معنی کاهی گر عاشق صادقی زهر دو بگذر تا دوست ترا به خود نماید راهی…
دیریست که تیر فقر را
دیریست که تیر فقر را آماجم بر طارم افلاک فلاکت تاجم یک شمه ز مفلسی خود برگویم چندانکه خدا غنیست من محتاجم “ابوسعید ابوالخیر رح”
رویت بینم چو چشم را باز
رویت بینم چو چشم را باز کنم تن دل شودم چو با تویی راز کنم جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی هر جا که…
سر تا سر دشت خاوران سنگی
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده برو رنگی نیست در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت…
شب آمد و باز رفتم اندر
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست هم بر سر گریهای که چشمم را خوست از خون دلم هر مژهای پنداری سیخیست که پارهٔ…
عاشق چو شوی تیغ به سر
عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد زهری که رسد همچو شکر باید خورد هر چند ترا بر جگر آبی نبود دریا دریا خون…
عشق آمد و گرد فتنه بر
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده که…
فردا که زوال شش جهت
فردا که زوال شش جهت خواهد بود قدر تو به قدر معرفت خواهد بود در حسن صفت کوش که در روز جزا حشر تو به…
کردم توبه، شکستیش روز
کردم توبه، شکستیش روز نخست چون بشکستم بتوبهام خواندی چست القصه زمام توبهام در کف تست یکدم نه شکستهاش گذاری نه درست “ابوسعید ابوالخیر رح”
گر سبحهٔ صد دانه شماری
گر سبحهٔ صد دانه شماری خوبست ور جام می از کف نگذاری خوبست گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست بیدرد میا هر آنچه…
گر من گنه جمله جهان
گر من گنه جمله جهان کردستم عفو تو امیدست که گیرد دستم گفتی که به روز عجز دستت گیرم عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم “ابوسعید…
گل از تو چراغ حسن در
گل از تو چراغ حسن در گلشن برد وز روی تو آیینه دل روشن برد هر خانه که شمع رخت افروخت درو خورشید چو ذره…
ما دل به غم تو بسته
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست درد تو بجان خسته داریم ای دوست گفتی که به دلشکستگان نزدیکم ما نیز دل شکسته…
مزار دلی را که تو جانش
مزار دلی را که تو جانش باشی معشوقهٔ پیدا و نهانش باشی زان میترسم که از دلازاری تو دل خون شود و تو در میانش…
من کیستم از خویش به تنگ
من کیستم از خویش به تنگ آمدهای دیوانهٔ با خرد به جنگ آمدهای دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت نالیدن پای دل به سنگ…
نی باغ به بستان نه چمن
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم خواهم زخدای خویش کنجی که در آن من باشم و…
هر چند که یار سر گرانست
هر چند که یار سر گرانست به تو غمگین نشوی که مهربانست به تو دلدار مثال صورت آینه است تا تو نگرانی نگرانست به تو…
وا فریادا ز عشق وا
وا فریادا ز عشق وا فریادا کارم بیکی طرفه نگار افتادا گر داد من شکسته دادا دادا ور نه من و عشق هر چه بادا…
یا رب تو مرا به یار
یا رب تو مرا به یار دمساز رسان آوازهٔ دردم بهم آواز رسان آن کس که من از فراق او غمگینم او را به من…
یاد تو شب و روز قرین دل
یاد تو شب و روز قرین دل ماست سودای دلت گوشه نشین دل ماست از حلقهٔ بندگیت بیرون نرود تا نقش حیات در نگین دل…
از باد صبا دلم چو بوی تو
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد بوی تو گرفته بود خوی…
از سادگی و سلیمی و
از سادگی و سلیمی و مسکینی وز سرکشی و تکبر و خود بینی بر آتش اگر نشانیم بنشینم بر دیده اگر نشانمت ننشینی “ابوسعید ابوالخیر…
از واقعهای ترا خبر
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد با عشق تو در خاک نهان خواهم شد با مهر تو…
آلودهٔ دنیا جگرش ریش
آلودهٔ دنیا جگرش ریش ترست آسودهترست هر که درویش ترست هر خر که برو زنگی و زنجیری هست چون به نگری بار برو بیش ترست…
آن مه که وفا و حسن
آن مه که وفا و حسن سرمایهٔ اوست اوج فلک حسن کمین پایهٔ اوست خورشید رخش نگر و گر نتوانی آن زلف سیه نگر که…
آنروز که بنده آوریدی به
آنروز که بنده آوریدی به وجود میدانستی که بنده چون خواهد بود یا رب تو گناه بنده بر بنده مگیر کین بنده همین کند که…
ای آنکه بر آرنده حاجات
ای آنکه بر آرنده حاجات تویی هم کافل و کافی مهمات تویی سر دل خویش را چه گویم با تو چون عالم سر و الخفیات…
ای جملهٔ بی کسان عالم را
ای جملهٔ بی کسان عالم را کس یک جو کرمت تمام عالم را بس من بی کسم و تو بی کسان را یاری یا رب…
ای در دل من اصل تمنا همه
ای در دل من اصل تمنا همه تو وی در سر من مایهٔ سودا همه تو هر چند به روزگار در مینگرم امروز همه تویی…