رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
آن را که حدیث عشق در دل
آن را که حدیث عشق در دل گردد باید که زتیغ عشق بسمل گردد در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون برخیزد و گرد…
اندر همه دشت خاوران سنگی
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست کش با من و روزگار من جنگی نیست با لطف و نوازش وصال تو مرا دردادن صد هزار جان…
اول که مرا عشق نگارم
اول که مرا عشق نگارم بربود همسایهٔ من ز نالهٔ من نغنود واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود آتش چو همه گرفت کم گردد…
ای باد ! به خاک مصطفایت
ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند باران ! به علی مرتضایت سوگند افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن دریا ! به شهید…
ای خالق ذوالجلال وحی
ای خالق ذوالجلال وحی رحمان سازندهٔ کارهای بی سامانان خصمان مرا مطیع من میگردان بیرحمان را رحیم من میگردان “ابوسعید ابوالخیر رح”
ای دل زشراب جهل مستی تا
ای دل زشراب جهل مستی تا کی وی نیست شونده لاف هستی تا کی گر غرقهٔ بحر غفلت و آز نهای تردامنی و هواپرستی تا…
ای شاه ولایت دو عالم
ای شاه ولایت دو عالم مددی بر عجز و پریشانی حالم مددی ای شیر خدا زود به فریادم رس جز حضرت تو پیش که نالم…
ای فضل تو دستگیر من،
ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر سیر آمدهام ز خویشتن، دستم گیر تا چند کنم توبه و تا کی شکنم ای توبه ده و…
ای واقف اسرار ضیمر همه
ای واقف اسرار ضیمر همه کس در حالت عجز دستگیر همه کس یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر ای توبه ده و…
با یاد تو با دیدهٔ تر
با یاد تو با دیدهٔ تر میآیم وز بادهٔ شوق بیخبر میآیم ایام فراق چون به سرآمدهاست من نیز به سوی تو به سر میآیم…
بر لوح عدم لوایح نور قدم
بر لوح عدم لوایح نور قدم لایح گردید و نه درین سر محرم حق را مشمر جدا ز عالم زیراک عالم در حق حقست و…
پی در گاوست و گاو در
پی در گاوست و گاو در کهسارست ماهی سریشمین بدریا بارست بز در کمرست و توز در بلغارست زه کردن این کمان بسی دشوارست “ابوسعید…
تا در نزنی به هرچه داری
تا در نزنی به هرچه داری آتش هرگز نشود حقیقت حال تو خوش اندر یک دل دو دوستی ناید خوش ما را خواهی خطی به…
تحقیق معانی ز عبارات
تحقیق معانی ز عبارات مجوی بی رفع قیود و اعتبارات مجوی خواهی یابی ز علت جهل شفا قانون نجات از اشارات مجوی “ابوسعید ابوالخیر رح”
چشمم که سرشک لاله گون
چشمم که سرشک لاله گون آورده وز هر مژه قطرهای خون آلوده نی نی به نظارهات دل خون شدهام از روزن سینه سر برون آورده…
حاصل زدر تو دایما کام
حاصل زدر تو دایما کام جهان لطف تو بود باعث آرام جهان با فیض خدا تا بابد تابان باد مهر علمت مدام بر بام جهان…
دارم ز جفای فلک آینه گون
دارم ز جفای فلک آینه گون وز گردش این سپهر خس پرور دون از دیده رخی همچو پیاله همه اشک وز سینه دلی همچو صراحی…
در حضرت پادشاه دوران
در حضرت پادشاه دوران ماییم در دایرهٔ وجود سلطان ماییم منظور خلایقست این سینهٔ ما پس جام جهان نمای خلقان ماییم “ابوسعید ابوالخیر رح”
در سینه کسی که راز
در سینه کسی که راز پنهانش نیست چون زنده نماید او ولی جانش نیست رو درد طلب که علتت بیدردیست دردیست که هیچگونه درمانش نیست…
در مدرسه اسباب عمل
در مدرسه اسباب عمل میبخشند در میکده لذت ازل میبخشند آنجا که بنای خانهٔ رندانست سرمایهٔ ایمان به سبل میبخشند “ابوسعید ابوالخیر رح”
دستی که زدی به ناز در
دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ آن چشم ببست بی توام دیده به خون و آن…
دل کیست که گویم از برای
دل کیست که گویم از برای غم تست یا آنکه حریم تن سرای غم تست لطفیست که میکند غمت با دل من ورنه دل تنگ…
دی تازه گلی ز گلشن آورد
دی تازه گلی ز گلشن آورد نسیم کز نکهت آن مشام جان یافت شمیم نی نی غلطم که صفحهای بود از سیم مشکین رقمش معطر…
رنجورم و در دل از تو
رنجورم و در دل از تو دارم صد غم بی لعل لبت حریف دردم همه دم زین عمر ملولم من مسکین غریب خواهد شود آرامگهم…
زد شعله به دل آتش پنهانی
زد شعله به دل آتش پنهانی من زاندازه گذشت محنت جانی من معذورم اگر سخن پریشان افتاد معلوم شود مگر پریشانی من “ابوسعید ابوالخیر رح”
سودت نکند به خانه در
سودت نکند به خانه در بنشستن دامنت به دامنم بباید بستن کان روز که دست ما به دامان تواست ما را نتوان ز دامنت بگسستن…
صد شکر که گلشن صفا گشت
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت صحت گل عشق ریخت در پیرهنت تب را به غلط در تنت افتاد گذار آن تب عرقی شد…
عشق آمد و خاک محنتم بر
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت خون در دل و ریشهٔ تنم سوخت چنان کز دیده…
غم عاشق سینهٔ بلا پرور
غم عاشق سینهٔ بلا پرور ماست خون در دل آرزو ز چشم ترماست هان غیر، اگر حریف مایی پیش آی کالماس بجای باده در ساغر…
کردیم هر آن حیله که عقل
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا بو که توان راه به جانان دانست ره مینبریم وهم طمع مینبریم نتوان دانست بو که…
گر درد کند پای تو ای حور
گر درد کند پای تو ای حور نژاد از درد بدان که هر گزت درد مباد آن دردمنست بر منش رحم آید از بهر شفاعتم…
گر فضل کنی ندارم از عالم
گر فضل کنی ندارم از عالم باک ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک روزی صدبار گویم ای صانع پاک مشتی خاکم چه آید…
گفتی که به وقت مجلس
گفتی که به وقت مجلس افروختنی آیا که چه نکتهاست بردوختنی ای بیخبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی “ابوسعید ابوالخیر رح”
لذات جهان چشیده باشی همه
لذات جهان چشیده باشی همه عمر با یار خود آرمیده باشی همه عمر هم آخر عمر رحلتت باید کرد خوابی باشد که دیده باشی همه…
مادر ره سودای تو منزل
مادر ره سودای تو منزل کردیم سوزیست در آتشی که در دل کردیم در شهر مرامیان چشم میخوانند نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم “ابوسعید…
من کیستم از قید دو عالم
من کیستم از قید دو عالم فردی عنقا منشی بلند همت مردی دیوانهٔ بیخودی بیابان گردی لبریز محبتی سرا پا دردی “ابوسعید ابوالخیر رح”
نزدیکان را بیش بود
نزدیکان را بیش بود حیرانی کایشان دانند سیاست سلطانی ما را به سر چاه بری دست زنی لاحول کنی و دست بر دل رانی “ابوسعید…
هر چند که آدمی ملک سیرت
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد گر نبود به دشمن خود نیکوست دیوانه دل کسیست کین عادت اوست کو دشمن جان خویش…
هستی که عیان نیست روان
هستی که عیان نیست روان در شانی در شان دگر جلوه کند هر آنی این نکته بجو ز کل یوم فی شان گر بایدت از…
یا رب تو به فضل مشکلم
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن از فضل و کرم درد مرا درمان کن بر من منگر که بی کس و بی هنرم…
یا رب مکن از لطف پریشان
یا رب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج…
یا شاه تویی آنکه خدا را
یا شاه تویی آنکه خدا را شیری خندق جه و مرحب کش و خیبر گیری مپسند غلام عاجزت یا مولا ایام کند ذلیل هر بیپیری…
یک نیم رخت الست منکم
یک نیم رخت الست منکم ببعید یک نیم دگر ان عذابی لشدید بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت من مات من العشق فقد مات…
از درد تو نیست چشم خالی
از درد تو نیست چشم خالی ز نمی هر جا که دلیست شد گرفتار غمی بیماری تو باعث نابودن ماست ای باعث عمر مامبادت المی…
از مردم صدرنگ سیه پوشی
از مردم صدرنگ سیه پوشی به وز خلق فرومایه فراموشی به از صحبت ناتمام بی خاصیتان کنجی و فراغتی و خاموشی به “ابوسعید ابوالخیر رح”
افسوس که کس با خبر از
افسوس که کس با خبر از دردم نیست آگاه ز حال چهرهٔ زردم نیست ای دوست برای دوستیها که مراست دریاب که تا درنگری گردم…
آن رشته که بر لعل لبت
آن رشته که بر لعل لبت سوده شود وز نوش دهانت اشک آلوده شود خواهم که بدین سینهٔ چاکم دوزی شاید که زغمهای تو آسوده…
اندوه تو از دل حزین
اندوه تو از دل حزین میدزدم نامت ز زبان آن و این میدزدم مینالم و قفل بر دهان میفگنم میگردیم و خون در آستین میدزدم…
اول همه جام آشنایی دادی
اول همه جام آشنایی دادی آخر بستم زهر جدایی دادی چون کشته شدم بگفتی این کشتهٔ کیست داد از تو که داد بیوفایی دادی “ابوسعید…
ای بر سر حرف این و آن
ای بر سر حرف این و آن نازده خط پندار دویی دلیل بعدست بخط در جملهٔ کاینات بی سهو و غلط یک عین فحسب دان…