رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
از کفر سر زلف وی ایمان
از کفر سر زلف وی ایمان میریخت وز نوش لبش چشمهٔ حیوان میریخت چون کبک خرامنده بصد رعنایی میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت…
آزادی و عشق چون همی نامد
آزادی و عشق چون همی نامد راست بنده شدم و نهادم از یکسو خواست زین پس چونان که داردم دوست رواست گفتار و خصومت از…
آن بخت ندارم که به کامت
آن بخت ندارم که به کامت بینم یا در گذری هم به سلامت بینم وصل تو بهیچگونه دستم ناید نامت بنویسم و به نامت بینم…
اندر شش و چار غایب آید
اندر شش و چار غایب آید ناگاه در هشت و دو اسب خویش دارد کوتاه در هفتم و سوم بفرستد چیزی اندر نه و پنچ…
آنی تو که حال دل نالان
آنی تو که حال دل نالان دانی احوال دل شکسته بالان دانی گر خوانمت از سینهٔ سوزان شنوی ور دم نزنم زبان لالان دانی “ابوسعید…
ای آنکه گشایندهٔ هر بند
ای آنکه گشایندهٔ هر بند تویی بیرون ز عبارت چه و چند تویی این دولت من بس که منم بندهٔ تو این عزت من بس…
ای خالق خلق رهنمایی
ای خالق خلق رهنمایی بفرست بر بندهٔ بینوا نوایی بفرست کار من بیچاره گره در گرهست رحمی بکن و گره گشایی بفرست “ابوسعید ابوالخیر رح”
ای دل بر دوست تحفه جز
ای دل بر دوست تحفه جز جان نبری دردت چو دهند نام درمان نبری بی درد زدرد دوست نالان گشتی خاموش که عرض دردمندان نبری…
ای ذات و صفات تو مبرا
ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب یک نام ز اسماء تو علام غیوب رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد نه نوح بود…
ای غم که حجاب صبر
ای غم که حجاب صبر بشکافتهای بی تابی من دیده و برتافتهای شب تیره و یار دور و کس مونس نه ای هجر بکش که…
ای ناله گرت دمیست اظهاری
ای ناله گرت دمیست اظهاری کن و آن غافل مست را خبرداری کن ای دست محبت ولایت بدر آی وی باطن شرع دوستی کاری کن…
با علم اگر عمل برابر
با علم اگر عمل برابر گردد کام دو جهان ترا میسر گردد مغرور مشو به خود که خواندی ورقی زان روز حذر کن که ورق…
بر شکل بتان رهزن عشاق
بر شکل بتان رهزن عشاق حقست لا بل که عیان در همه آفاق حقست چیزیکه بود ز روی تقلید جهان والله که همان بوجه اطلاق…
پاکی و منزهی و بی همتایی
پاکی و منزهی و بی همتایی کس را نرسد ملک بدین زیبایی خلقان همه خفتهاند و درها بسته یا رب تو در لطف بما بگشایی…
تا چند کشم غصهٔ هر ناکس
تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را وز خست خود خاک شوم هر کس را کارم به دعا چو برنمیآید راست دادم سه طلاق این…
تا نگذری از جمع به فردی
تا نگذری از جمع به فردی نرسی تا نگذری از خویش به مردی نرسی تا در ره دوست بی سر و پا نشوی بی درد…
جمعیت خلق را رها خواهی
جمعیت خلق را رها خواهی کرد یعنی ز همه روی بما خواهی کرد پیوند به دیگران ندامت دارد محکم مکن این رشته که واخواهی کرد…
چون ذات تو منفی بود ای
چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش از نسبت افعال به خود باش خمش شیرین مثلی شنو مکن روی ترش ثبت العرش اولا ثم…
خواهی که کسی شوی زهستی
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن ناخورده شراب وصل مستی کم کن با زلف بتان دراز دستی کم کن بت را چه گنه تو…
در باغ کجا روم که نالد
در باغ کجا روم که نالد بلبل بی تو چه کنم جلوهٔ سرو و سنبل یا قد تو هست آنچه میدارد سرو یا روی تو…
در دیده بجای خواب آبست
در دیده بجای خواب آبست مرا زیرا که بدیدنت شتابست مرا گویند بخواب تا به خوابش بینی ای بیخبران چه جای خوابست مرا “ابوسعید ابوالخیر…
در کوی تو من سوخته دامن
در کوی تو من سوخته دامن بودم وز آتش غم سوخته خرمن بودم آری جانا دوش به بامت بودم گفتی دزدست دزد نبد من بودم…
درماند کسی که بست در
درماند کسی که بست در خوبان دل وز مهر بتان نگشت پیوند گسل در صورت گل معنی جان دید و بماند پای دل او تا…
دل کرد بسی نگاه در دفتر
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن شوریده دلم عشق…
دورم اگر از سعادت خدمت
دورم اگر از سعادت خدمت تو پیوسته دلست آینهٔ طلعت تو از گرمی آفتاب هجرم چه غمست دارم چو پناه سایهٔ دولت تو “ابوسعید ابوالخیر…
رخسار تو بی نقاب دیدن
رخسار تو بی نقاب دیدن نتوان دیدار تو بی حجاب دیدن نتوان مادام که در کمال اشراق بود سر چشمهٔ آفتاب دیدن نتوان “ابوسعید ابوالخیر…
زان میخوردم که روح
زان میخوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست دودی به من آمد آتشی با من زد زان شمع که آفتاب…
سهلست مرا بر سر خنجر
سهلست مرا بر سر خنجر بودن یا بهر مراد خویش بی سر بودن تو آمدهای که کافری را بکشی غازی چو تویی خوشست کافر بودن…
شوخی که به دیده بود دایم
شوخی که به دیده بود دایم جایش رفت از نظرم سر و قد رعنایش گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم چندان که…
عاشق همه دم فکر غم دوست
عاشق همه دم فکر غم دوست کند معشوق کرشمهای که نیکوست کند ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم هر کس چیزی…
عنبر زلفی که ماه در چنبر
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست شیرین سخنی که شهد در شکر اوست زان چندان بار نامه کاندر سر اوست فرمانده روزگار فرمانبر اوست…
قومی که حقست قبلهٔ
قومی که حقست قبلهٔ همتشان تا سر داری مکش سر از خدمتشان آنرا که چشیده زهر آفاق زدهر خاصیت تریاق دهد صحبتشان “ابوسعید ابوالخیر رح”
گر خلق چنانکه من منم
گر خلق چنانکه من منم دانندم همچون سگ ز در بدر رانندم ور زانکه درون برون بگردانندم مستوجب آنم که بسوزانندم “ابوسعید ابوالخیر رح”
گر طالب راه حق شوی ره
گر طالب راه حق شوی ره پیداست او راست بود با تو، تو گر باشی راست وانگه که به اخلاص و درون صافی او را…
گفتم صنما لاله رخا
گفتم صنما لاله رخا دلدارا در خواب نمای چهره باری یارا گفتا که روی به خواب بی ما وانگه خواهی که دگر به خواب بینی…
گویند دل آیینهٔ آیین
گویند دل آیینهٔ آیین عجبست دوری رخ شاهدان خودبین عجبست در آینه روی شاهدان نیست عجب خود شاهد و خود آینهاش این عجبست “ابوسعید ابوالخیر…
ما عاشق و عهد جان ما
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست ماییم به درد عشق تا جان باقیست غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله می خون جگر…
من بی تو دمی قرار نتوانم
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان ترا شمار نتوانم کرد گر بر تن من زفان شود هر مویی یک شکر تو از هزار…
میگفتم یار و میندانستم
میگفتم یار و میندانستم کیست میگفتم عشق و میندانستم چیست گر یار اینست چون توان بی او بود ور عشق اینست چون توان بی او…
هر جا که وجود کرده سیرست
هر جا که وجود کرده سیرست ای دل میدان به یقین که محض خیرست ای دل هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود پس…
هرگز المی چو فرقت جانان
هرگز المی چو فرقت جانان نیست دردی بتر از واقعهٔ هجران نیست گر ترک وداع کردهام معذورم تو جان منی وداع جان آسان نیست “ابوسعید…
یا رب به علی بن ابی طالب
یا رب به علی بن ابی طالب و آل آن شیر خدا و بر جهان جل جلال کاندر سه مکان رسی به فریاد همه اندر…
یا رب ز قناعتم توانگر
یا رب ز قناعتم توانگر گردان وز نور یقین دلم منور گردان روزی من سوختهٔ سرگردان بی منت مخلوق میسر گردان “ابوسعید ابوالخیر رح”
یک ذره زحد خویش بیرون
یک ذره زحد خویش بیرون نشود خودبینان را معرفت افزون نشود آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد آنجا نرسی تا جگرت خون نشود…
از جملهٔ دردهای بی
از جملهٔ دردهای بی درمانم وز جملهٔ سوز داغ بی پایانم سوزندهتر آنست که چون مردم چشم در چشم منی و دیدنت نتوانم “ابوسعید ابوالخیر…
از گردش افلاک و نفاق
از گردش افلاک و نفاق انجم سر رشتهٔ کار خویشتن کردم گم از پای فتادهام مرا دست بگیر ای قبلهٔ هفتم ای امام هشتم “ابوسعید…
اسرار وجود خام و ناپخته
اسرار وجود خام و ناپخته بماند و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند آن نکته که اصل بود…
آن دل که تو دیدهای زغم
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت روزی به هوای عشق سیری میکرد لیلی…
اندر صف دوستان ما باش و
اندر صف دوستان ما باش و مترس خاک در آستان ما باش و مترس گر جمله جهان قصد به جان تو کنند فارغ دل شو،…
آنی که ز جانم آرزوی تو
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت از دل هوس روی نکوی تو نرفت از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت کس با…