دو بیتی های قهار عاصی
مدامش غصّه و غم در کمین است
مدامش غصّه و غم در کمین است تمامش خاک و خاکسترنشین است کبوتر گویمش یا مارِ زخمی دیارِمن همان است و همین است
من و تو سبزهٔ یک جویباریم
من و تو سبزهٔ یک جویباریم من و تو قصّهٔ یک روزگاریم «تو مانندِ مهی،من چون ستاره» من و تو دویی و دوری نداریم
به لب حرف و به دل فریاد دارم
به لب حرف و به دل فریاد دارم رخِ تر،خاطرِ ناشاد دارم غمی ویرانگری کرده به جانم به جایِ سینه دردآباد دارم
تو رفتی بال و پر فرسود و جان سوخت
تو رفتی بال و پر فرسود و جان سوخت غم دوری مرا تا استخوان سوخت تو رفتی تشنگی آورد بیشه درخت آتش گرفت و آشیان…
تو بارانیّ و من لبتشنه رودم
تو بارانیّ و من لبتشنه رودم تو غوغایِ تمامی،من سرودم تو طرحی پایتاسر از بهاران من امّا برگی از شاخی کبودم
بیابان لاله زد،صحرا چمن کرد
بیابان لاله زد،صحرا چمن کرد زمین سبزینههایِتر به تن کرد نسیمِ صبح در خون میکشد تن مگر آوارهای یادِ وطن کرد
دلت شهرِ پریشانی است عاشق
دلت شهرِ پریشانی است عاشق نصیبت نابسامانی است عاشق هزاران دیدنی در پیش داری هنوز آغازِ ویرانی است عاشق
بهار امسال ماتم میفروشد
بهار امسال ماتم میفروشد متاعِ خون به آدم میفروشد دلِ من هم سرِ بازارِ گرمش تبسّم میخرد،غم میفروشد
صدایی در گلویم خانه کرده
صدایی در گلویم خانه کرده که دنیایِ مرا ویرانه کرده چنان تلخ است و دردآلود و غمگین که آهنگش مرا دیوانه کرده
دلم وقتی ز برگشتت خبر شد
دلم وقتی ز برگشتت خبر شد جوان شد،تازه شد،رنگِ دگر شد نهالِ آرزوهایم گل آورد شبِ دور و دراز آخر سحر شد
عطش می زد، عطش می کاشت صحرا
عطش می زد، عطش می کاشت صحرا لوای سرخ می افراشت صحرا زمستان را به خونم آب می کرد چه سنگین آفتابی داشت صحرا
دو چشمت چلچراغِ شامِ عاشق
دو چشمت چلچراغِ شامِ عاشق نگاهت بسترِآرامِ عاشق سراپایِ وجودِ مهربانت بهارآغازِ بیانجامِ عاشق
گلِ رویت بهارستانِ شاعر
گلِ رویت بهارستانِ شاعر شمیمِ گیسوانت جانِ شاعر سخنهایِ خوشِ نوشآفرینت غزلهایِ ترِ دیوانِ شاعر
فرو مرده چراغ آسمانه
فرو مرده چراغ آسمانه بر افتاده شکوه آشیانه از آن وادی شور و شوق و شادی نه گل مانده نه بلبل نی ترانه