خالده فروغ
زندگینامه خالده فروغ
خالده فروغ خالده فروغ یکی از برجسته ترین بانوان شاعر امروز افغانستان است. خالده فروغ درسال ۱۳۵۱خورشيدی درشهر کابل دیده به جهان گشود. فروغ از…
آه، این پیاله
آه، این پیاله این روزهای هفته و تصمیمهای خام باز آمدن به خویش از این گام، یک کلام این روز های هفته چه بیهوده میخوریم…
دیوانه در نگاه تو دیوانهست
دیوانه در نگاه تو دیوانهست از دید خویش لیکن فرزانه ست گر چه بهشت میخرد از کافر خود دوزخ است بیسرو سامانهست سنگیست که سپرده…
کوچههای شرق دلتنگ اند
کوچههای شرق دلتنگ اند آرزوهای بزرگ ذهنها سنگ اند پنجره رسواست مهرههای پشت شب از هم گسسته ماه بیمار است درد هندوکش دو چندان است…
و دوستیات با شعر را چهکار کنی؟
و دوستیات با شعر را چهکار کنی؟ لبان خود را آویزهٔ شعار کنی جهان چنان مست است از شراب مصنوعی که از تخیل پیشانی خود…
فارسی تنها نمیماند
فارسی تنها نمیماند کوچههای شرق دلتنگ اند آرزوهای بزرگ ذهنها سنگ اند پنجره رسواست مهرههای پشت شب از هم گسسته ماه بیمار است درد هندوکش…
دیدمش آمد و تنها بود تنها میخواند
دیدمش آمد و تنها بود تنها میخواند و خط آخر هستی را رسوا میخواند دیدمش آمد از پشت زمانهای شگفت قصهٔ سرخ ترین سبز پریها…
ما آن کتابخانه
ما آن کتابخانه تا میرسیم دورۀ پاییز میرسد پاییز این حضور شبآمیز میرسد در راه، در حویلی و در آستانه هم گامی دگر سپرده به…
از گذشته می آمد
از گذشته می آمد از گذشته میآمد آمدن بهایش بود رودکی حضورش بود رابعه صفایش بود بوی زندهگی میداد چشمهای سر سبزش آب زندهگی جاری…
غریبهتر از من
غریبهتر از من که من از آمدنم در جهان پشیمانم و سالهاست از این آمدن هراسانم چه سالهاست که از آمدن گذشته ولی نمیشناسم آبادیی…
زمین، دهکده نیست
زمین، دهکده نیست درخت دهکده هم نیست فقط سیبیست که افتاده از درخت به سنگی و همه همدهکدهها دندان میزنندش به رنگی خالده فروغ
مصر از خدا پُر است
مصر از خدا پُر است در چه روزگار ناخوشی شاد و کامگار زندهایم میکُشندِمان نه یک دو بار، بار بار بار زندهایم مصر از خدا…
آه، این پیاله
آه، این پیاله این روزهای هفته و تصمیمهای خام باز آمدن به خویش از این گام، یک کلام این روز های هفته چه بیهوده میخوریم…
فال، تنهاییست
فال، تنهاییست در کهنهگاهِ زندهگی، تمثال، تنهاییست گه میشود شهمامه گه سلسال، تنهاییست پا میکشد از پشت ویترین زمان اما تا میگشاید از حقیقت بال،…
سیاهروی ترین روزهای دوران بود
سیاهروی ترین روزهای دوران بود زنی فراری یک شهر نامسلمان بود زنی که بسته شد آزادیاش به زنجیر و به جستوجوی رهایی خود کماکان بود…
مصر از خدا پر است و ما باز هم به جرم زندگی
مصر از خدا پر است و ما باز هم به جرم زندگی مومیاییایم و مومیا سخت بیقرار زندهایم خالی است خانهٔ جهان آینهش را شکستهاند…
ای زندهگی صدای مرا تا خدا ببر
ای زندهگی صدای مرا تا خدا ببر روح ترانههای مرا تا خدا ببر تنگ است کوچه کوچهٔ دستان تو و من دستی برآر و مای…
به شهر گام زنم با خود که شهر شهرهٔ من باشد
به شهر گام زنم با خود که شهر شهرهٔ من باشد که گاه از من ویران است وَ گاه باغ و چمن باشد به شهر…
شانهها مانده و سرهای فرو افتاده
شانهها مانده و سرهای فرو افتاده دستها مومی در هر پهلو افتاده میز تنهاست فقط با دهلیز است و سکوت تا صدا از رفِ زخمی…
من از نخست همین سرزمین ویرانم
من از نخست همین سرزمین ویرانم من از نخست مِهآلودم و پریشانم فضای من چه قدَر بیپرنده و ماه است و بند بند نه زندانیام…
پرندهام تو و پروازهای دور چه سود؟
پرندهام تو و پروازهای دور چه سود؟ نشان گرفته فضا را نگاههای حسود تمام قسمتت از زندگیست تنهایی تو آتشی و زبان ترا نداند دود…
شهری عجیب از من
شهری عجیب از من ارچند نوبهار است روح بهار نی شهنامهآوری نی یک شهریار نی از پارسی چه گویم از پهلَوی مگر… آیینه را شکستند…
من شهر خود را روی آوار خیابان کرده ام گم
من شهر خود را روی آوار خیابان کرده ام گم تا خانهام را زیر دیوار خیابان کرده ام گم هر سو نگاهی میکنم یک دوست…
تو آسمان پرآوازه و غبار منم
تو آسمان پرآوازه و غبار منم تو بیشماری و این نیست در شمار منم مرا، مرا، بکش از من که اندکی تو شوم تو شعرِ…
شهر عجیبی هستم و در من صدای جنگ افتاده
شهر عجیبی هستم و در من صدای جنگ افتاده بین من و فردا شدن راهی به صد فرسنگ افتاده تلویزیون غرب را دیدی خبر بسیار…
من نیستم، فریاد من از دیگری باشد
من نیستم، فریاد من از دیگری باشد پیگیر او باشید، در دور و بری باشد من نیستم، خورشید از پیراهنی دیگر هر صبح خوان روشناییگستری…
تمام عمر در پسکوچههای جستوجو ماندیم
تمام عمر در پسکوچههای جستوجو ماندیم همه رفتند، از بیطالعی در چارسو ماندیم به جای آب، آتش داد ما را زندهگی از بس درخت پشت…
شبیکه مادرکلانم را مرگ با خود برد
شبیکه مادرکلانم را مرگ با خود برد در خواب اساطیریام باد شگفتی وزید و خانهیی را که دروازهاش عشق بود گم کردم درخت زندهگی بر…
نگاه من که در آیینهها عجیبتر است
نگاه من که در آیینهها عجیبتر است تویی تو آنکه به من از خودم قریبتر است و فصل فصل، خیابان تویی و میدانی دلم بدون…
لشکر برف چه بیرحمانه ترا آتش زد
لشکر برف چه بیرحمانه ترا آتش زد آنگونه که استخوانت سوخت دیگر به کوه نیز تکیه مکن خالده فروغ
تو تنهایی و من در تن تنت جان میرسم روزی
تو تنهایی و من در تن تنت جان میرسم روزی درختِ من، به دنیایت شگوفان میرسم روزی مکن تشویشِ حالِ سالهای خشکسالی را که باران…
عاشقش استم؛ اما
عاشقش استم؛ اما شهریست فراموش در یادها فری ندارد و فرهنگی دهکدهییست بیدرخت رودیست بیآب و لبریز از ماهیهای مرده خانهییست که هیچ چیزش در…
هیچ سر در این خرابه مایه و معنا ندارد
هیچ سر در این خرابه مایه و معنا ندارد هیچ و پوچ و هیچ و پوچ و…این سخن حتا ندارد هیچ خورشیدی حقیقی نی، دروغآگینترین…
مصر از خدا پُر است
مصر از خدا پُر است در چه روزگار ناخوشی شاد و کامگار زندهایم میکُشندِمان نه یک دو بار، بار بار بار زندهایم مصر از خدا…
تن من بشقاب و روح من پرندهاست
تن من بشقاب و روح من پرندهاست زمین را میگذارم مانند سیبی بر میز کاینات انسان حیوان خودخواهیست از این موجود سرگردان در خیابانهای جهان…
فلسطین
فلسطین سنگ را میشناسی و دعا را کابل! رنگ را میشناسی و ریا را گدایند شاهانت بیقهرمان! سرسختی چونان سنگ چتری میشوی کودکانت را اما…
منظومههای وارون
منظومههای وارون منم که بادم آوارهیی ز گردونم که فکر میکنم از پشت کیستم، چونم که فکر میکنم از پشت ابرها باشم که بی توقفم…
منم همان شهری
منم همان شهری منم که کوشش بیهوده دم به دم دارد که جاودانه کجا؟ راه درعدم دارد وهیچکس به بزرگی نمیرسد درمن منم همان شهری…
حقیقت سپید عشق
حقیقت سپید عشق به غصههای شب که فکر میکنم به یادِ گیسوان خویش میشوم که بوی غربت و شکست میرسید ز نردبانِ بیقرارِ نسلشان کنون…
کشتی چشمم را چرا بربادها بردند؟
کشتی چشمم را چرا بربادها بردند؟ آنسویِ آنسوی زمانم بادها بردند غم بر سر غم بافتم گیسوی شعرم را بازی گل بر مو زدن را…
هیچ یادی نمیکنی از من، آدمی مثل راه میگذرد
هیچ یادی نمیکنی از من، آدمی مثل راه میگذرد آفتابت کجا درخشان است؟ روزگارم سیاه میگذرد میوههای دروغ میگیرند؛ شاخهها سر به آسمان دارند فصل…
من شهر خود را
من شهر خود را من شهر خود را روی آوار خیابان کرده ام گم تا خانهام را زیر دیوار خیابان کرده ام گم هر سو…
حماسه آفرین درهها!
حماسه آفرین درهها! طلسم یأسی اینجا حکمفرماست با دستهای ایمانت بشکن این طلسم را درختهای پنجشیر متحیر ایستادهاند در نبودن تو بادها آهسته نفس میکشند…
که من از آمدنم در جهان پشیمانم
که من از آمدنم در جهان پشیمانم و سالهاست از این آمدن هراسانم چه سالهاست که از آمدن گذشته ولی نمیشناسم آبادیی و ویرانم غریبهتر…
و شهرِ بیآدم، مارهای زخمی داشت
و شهرِ بیآدم، مارهای زخمی داشت که خانه خانهش دیوارهای زخمی داشت و شهرِ بیآدم دام بود از دیوار میان دیوارش سارهای زخمی داشت نه…
کفشهای چینی
کفشهای چینی بزرگواران در خود ریشه میدوانند دروغ را آن قدر ریشه میدوانند دروغ را که شاخ در میآورند و شاخهای شان در بند شان…
جنگ عجیبی هست در دنیای آن و این
جنگ عجیبی هست در دنیای آن و این از کوچه های شهر ما تا کوچه های چین جنگ عجیبی هست ما در خویش می میریم…
کفشهای چینی
کفشهای چینی بزرگواران در خود ریشه میدوانند دروغ را آن قدر ریشه میدوانند دروغ را که شاخ در میآورند و شاخهای شان در بند شان…
وطن، وطن، وطن، وطن چه نام سرخ عاشقانهییست
وطن، وطن، وطن، وطن چه نام سرخ عاشقانهییست برای زیستن برای زیستن مرا بهانهییست وطن، وطن اگرچه نام با گلولهها عوض شدهست به حلقه حلقهٔ…
هزاروچند، من
هزاروچند، من تو روز بودی من شب، شب عدم بودم تو شادمانی من شاهکار غم بودم درخت بودم بارانترین شدی بر من بهار در هر…