تک بیت ها – صائب تبریزی
صلح از فلک به دیدهٔ بیدار کردهایم
صلح از فلک به دیدهٔ بیدار کردهایم رو در صفا و پشت به زنگار کردهایم
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت افتاد چون دو قطرهٔ اشک از نظر مرا
عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را
عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب از بس که تند میگذرد جویبار عمر
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟ که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی نفس گسسته به معمورهٔ عدم نشود؟
گر چاک گریبان ننکند راهنمایی
گر چاک گریبان ننکند راهنمایی طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها
مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشهٔ خلوت
مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشهٔ خلوت ستمکاری است کز آغوش یارم میکشد بیرون
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست که آفتاب شود روز و شب ستاره شود
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
مکن سپند مرا دور از حریم وصال که بیقراری من خالی از تماشا نیست
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات خشکتر میشود از میلب پیمانهٔ من
میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
میکشم تهمت سجادهٔ تزویر از خلق
میکشم تهمت سجادهٔ تزویر از خلق گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟ که میآید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانهاش
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
نمیروم قدمی راه بی اشارهٔ دل
نمیروم قدمی راه بی اشارهٔ دل که خضر راه نجات است استخارهٔ دل
نیست از مستی، زنم گر شیشهٔ خالی به سنگ
نیست از مستی، زنم گر شیشهٔ خالی به سنگ جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانهها
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ می نام کردهایم و به ساغر فکندهایم
هر که باری ز دل رهروان بردارد
هر که باری ز دل رهروان بردارد راست چون راه، سبکبار به منزل برود
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس این گرد را به باد فنا دادهایم ما
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است
آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است گردنی کج میکنی، باری می از مینا طلب
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست دیوانهای میانهٔ طفلان نشسته است
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
از شیر مادرست به من می حلال تر
از شیر مادرست به من می حلال تر زین لقمهٔ غمی که مرا در گلو گرفت
از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است
از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خویش
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان آستین بر گریه شمع مزارم میکشد
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
این زمان در زیر بار کوه منت میروم
این زمان در زیر بار کوه منت میروم من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند منصور را ببین که چه از دار میکشد
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد