تک بیت ها – صائب تبریزی
بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود
بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود گر شکست دل عشاق صدایی میداشت
برگرد به میخانه ازین توبهٔ ناقص
برگرد به میخانه ازین توبهٔ ناقص تا پیر خرابات به راهت نگرفته است
بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند
بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند چون نسیم صبحدم میباید از خود رفتنم
به اندک روی گرمی، پشت بر گل میکند شبنم
به اندک روی گرمی، پشت بر گل میکند شبنم چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟
به چه تقصیر، چو آیینه روشن یارب
به چه تقصیر، چو آیینه روشن یارب تخته مشق پریشان نفسانم کردند؟
به فکر چارهٔ ما هیچ صاحبدل نمیافتد
به فکر چارهٔ ما هیچ صاحبدل نمیافتد دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری
به هر روش که توانی خراب کن تن را
به هر روش که توانی خراب کن تن را ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار
بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست
بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود؟
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود
پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم
پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است !
تانظر از گل رخسار تو برداشتهام
تانظر از گل رخسار تو برداشتهام مژه دستی است که در پیش نظر داشتهام
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم تا ازان معشوق شیرینکار دور افتادهام
جنون دوری من بیش میشود از سنگ
جنون دوری من بیش میشود از سنگ درین ستمکده حال فلاخن است مرا
چشمی نچراندیم در این باغ چو شبنم
چشمی نچراندیم در این باغ چو شبنم چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
چنین که همت ما را بلند ساختهاند
چنین که همت ما را بلند ساختهاند عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
چه نسبت است به مژگان مرا نمیدانم
چه نسبت است به مژگان مرا نمیدانم که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم
چو مینای پر از می فتنهها دارم به زیر سر
چو مینای پر از می فتنهها دارم به زیر سر شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را تر میکنم به خون جگر، نان سوخته
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد به نسیمی ورق لاله و گل بر گردد
خاطر از وضع مکرر زود در هم میشود
خاطر از وضع مکرر زود در هم میشود یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی
خزان ز غنچهٔ تصویر، راست میگذرد
خزان ز غنچهٔ تصویر، راست میگذرد همیشه جمع بود خاطری که غمگین است
خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست خشک لب میبایدم چون کشتی از دریا گذشت
دارد خط پاکی به کف از سادهدلیها
دارد خط پاکی به کف از سادهدلیها دیوانهٔ ما را چه غم از روز حساب است ؟
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
در گشاد غنچهٔ دلهای خونین صرف کن
در گشاد غنچهٔ دلهای خونین صرف کن این دم گرمی که چون باد بهارت دادهاند
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح چون غنچهٔ نشکفته نسیم سحری را
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
دل بیدار ازین صومعهداران مطلب
دل بیدار ازین صومعهداران مطلب کاین چراغی است که در دیر مغان میسوزد
دل سودازده را راحت و آزار یکی است
دل سودازده را راحت و آزار یکی است خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
یکباره بستن در انصاف خوب نیست دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
دیدهٔ بیدار انجم محو شد در خواب روز
دیدهٔ بیدار انجم محو شد در خواب روز همچنان در پردهٔ غیب است خواب چشم من
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟
روزی که آه من به هواداری تو خاست
روزی که آه من به هواداری تو خاست در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش آخر آیینه به بالین نفس میآید
ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟
ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟ چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
زنده شد عالمی از خندهٔ جان پرور او
زنده شد عالمی از خندهٔ جان پرور او که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند بیم رسوایی نباشد نامهٔ ننوشته را
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر عیش رمیده را به کمند شراب گیر