تک بیت ها – صائب تبریزی
علاج کودک بدخو ز دایه میآید
علاج کودک بدخو ز دایه میآید کجاست عشق، که در ماندهام به چارهٔ دل
فغان که آینه رخسار من نمیداند
فغان که آینه رخسار من نمیداند که آشنایی تردامنان زیان دارد
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار خوشه بندد دانهٔ زنجیر در زندان ما
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم ازان حیات که گردد به سال و ماه تمام
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد این باده عاقبت سر این شیشه میخورد
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گردون سفله لقمهٔ روزی حساب کرد
گردون سفله لقمهٔ روزی حساب کرد هر گریهای که گشت گره در گلوی من
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست ما چشم در حریم قفس باز کردهایم
ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم
ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم محراب را به سجده بتخانه بردهایم
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد تو خنده گل و من داغ لاله میبینم
مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی
مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی سبو همیشه نیاید برون ز آب درست
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
من بستهام لب طمع، اما نگار من
من بستهام لب طمع، اما نگار من دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
میدان تیغ بازی برق است روزگار
میدان تیغ بازی برق است روزگار بیچاره دانهای که سر از خاک برکشید
میکنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم
میکنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ که سبکباری خود را به خزان نگذاری
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟ که مرغان کاسهٔ دریوزه کردند آشیانها را
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن چو خنده بر لب ماتمرسیده حیرانم
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا با رفیقان موافق، سفر دور خوش است
نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک
نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم تابر زیان خلق گزینیم سود خویش
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج
یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج آسایش منزل نبود در سفر ما
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد چاک شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم از دست روزگار برون چون دعا شدم
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟ گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم از دور به حسرت نگران است در این باغ
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست شبنم به روی گل به امانت نشسته است
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد تاج شاهان، مهرهٔ بازیچهٔ تقدیرها
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود