تک بیت ها – صائب تبریزی
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم که به صد گریهٔ مستانه نیاید بیرون
ای صبح مزن خندهٔ بیجا، شب وصل است
ای صبح مزن خندهٔ بیجا، شب وصل است گر روشنی چشم منی، پردهنشین باش
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل بی خون ،به لاله سوخته نانی نمیدهد
بال و پر همند حریفان سست عهد
بال و پر همند حریفان سست عهد بو میرود به باد چو از گل پرید رنگ
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک وادی امکان ندارد همچو من افتادهای
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب !
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
به نسیمی ز هم اوراق دلم میریزد
به نسیمی ز هم اوراق دلم میریزد به تامل گذر از نخل خزان دیدهٔ من
بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود
بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!
بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند
بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو
پیالهای که ترا وارهاند از هستی
پیالهای که ترا وارهاند از هستی اگر به هر دو جهان میدهند، ارزان است
تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم
تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
تعمیر خانهای که بود در گذار سیل
تعمیر خانهای که بود در گذار سیل ای خانمان خراب، برای چه میکنی؟
جام شراب، مرهم دلهای خسته است
جام شراب، مرهم دلهای خسته است خورشید، مومیایی ماه شکسته است
جز گوشهٔ قناعت ازین خاکدان مگیر
جز گوشهٔ قناعت ازین خاکدان مگیر غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه کز سکندر، خضر مینوشد نهانی آب را
چندان که در کتاب جهان میکنم نظر
چندان که در کتاب جهان میکنم نظر یک حرف بیش نیست که تکرار میشود
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟ که رخ به خون جگر شسته لاله میروید
چو گل با روی خندان صرف کن گر خردهای داری
چو گل با روی خندان صرف کن گر خردهای داری که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن
چون زمین نرم از من گرد بر میآورند
چون زمین نرم از من گرد بر میآورند میکنم هر چند با مردم مدارا بیشتر
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا
حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور
حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست
خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است
خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است مشت خار و خسی از سیل به ویرانه به جاست
خراب حالی ازین بیشتر نمیباشد
خراب حالی ازین بیشتر نمیباشد که جغد خانه جدا میکند ز خانهٔ من
خنده بیجاست برق گریهٔ بی اختیار
خنده بیجاست برق گریهٔ بی اختیار اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
خون میخورد کریم ز مهمان سیر چشم
خون میخورد کریم ز مهمان سیر چشم داغ است عشق از دل بی آرزوی من
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال میروم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
در زهد من نهفته بود رغبت شراب چون نغمههای تر که بود در رباب خشک
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟ بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بیگانگی است
دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بیگانگی است یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است که اگر بازستانند، دو چندان گردد!
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر
دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر تا نشکند سفینه به ساحل نمیورد
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن رخنهٔ زندان کند دلگیرتر محبوس را
رحم کن بر دل بیطاقت ما ای قاصد
رحم کن بر دل بیطاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت نسیم صبح، شد خواب مرا افسانهٔ دیگر
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی خزان گزیدهام از نوبهار میترسم
ز گریهای که مرا در گلو گره گردد
ز گریهای که مرا در گلو گره گردد سپهر سفله کند کم ز آب و دانهٔ من
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
سر جوش عمر را گذراندی به درد می
سر جوش عمر را گذراندی به درد می درد حیات را به می ناب صرف کن