تک بیت ها – صائب تبریزی
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست در کوچهٔ زنجیر عسس راه ندارد
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟ عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست !
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم
بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم از علاج یک جهان بیمار فارغ گشتهایم
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا که من این بار به امید تو برداشتهام
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران بال بلبل را خیال دست گلچین میکند
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست مگر بلند شود دست و تازیانهٔ عشق
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
بود از موی سفید امید بیداری مرا
بود از موی سفید امید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
بیاض گردن او گر به دست ما افتد چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم!
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
پرواز من به بال و پر توست، زینهار مشکن مرا که میشکنی بال خویش را
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
جسم در دامن جان بیهده آویخته است سیل در گوشهٔ ویرانه نگیرد آرام
چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم
چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم آب روان حکم قضا میبرد مرا
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟ ما که خود را به زر قلب گران میدانیم
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود مرا به خندهٔ شادی دهان گشاده شود
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را
حاصل ما ز عزیزان سفر کردهٔ خویش
حاصل ما ز عزیزان سفر کردهٔ خویش مشت آبی است که بر آینهٔ دیده زدیم
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟ بوسهٔ من کارها دارد به خاک پای تو!
خانهٔ چشم زلیخا شد سفید از انتظار
خانهٔ چشم زلیخا شد سفید از انتظار بوی پیراهن به کنعان خانه روشن میکند
خمها چو فیل مست سر خود گرفتهاند
خمها چو فیل مست سر خود گرفتهاند از بس که درد سر سوی میخانه بردهایم
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست
دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست پسته را خون میشود دل، تا لبی خندان کند
در جام لاله و قدح گل غریب بود
در جام لاله و قدح گل غریب بود در دور عارض تو به مصرف رسید رنگ
در دیار ما که جان از بهر مردن میدهند
در دیار ما که جان از بهر مردن میدهند آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس
در قلزمی که ابر کرم موج میزند
در قلزمی که ابر کرم موج میزند اندیشه چون حباب ز دامانتر مکن
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود ستاره سوختگان قدردان یکدگرند
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن میشناسد دل من بوی دل سوخته را
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هالهٔ آغوش، چو ماهت نگرفته است
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
ز بس خاک خورده است خون عزیزان به هر جا که ناخن زنی خون برآید
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش میان بحر بلا در کنار مادر باش
زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمییابد
زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمییابد به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی