تک بیت ها – صائب تبریزی
از من خبر دوری این راه مپرسید
از من خبر دوری این راه مپرسید چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی به چشم نرم تو بیدرد، پردهٔ خواب است
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند آخر دل شکسته ما جلوهگاه کیست ؟
اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است
اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است آنجاکه تویی، در چه حساب است دل ما
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج در دست خویش نیست عنان، آب برده را
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام
برهمن از حضور بت، دل آسودهای دارد
برهمن از حضور بت، دل آسودهای دارد نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش
بنای توبهٔ سنگین ما خطر دارد
بنای توبهٔ سنگین ما خطر دارد اگر بهار به این آب و تاب میگذرد
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن که در بهار سر از خاک برتوانی کرد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد به ذوق نشاهٔ طفلی، می دو ساله بده
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست در شکر خواب بهارست خزانی که تراست
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت پل را ندیدهام که ز سیلاب بگذرد
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش کارم همیشه در گره از استخاره هاست
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
جان محال است که در جسم بود فارغبال
جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب آشفته بود مردم زندانی را
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست بیچراغ دل آگاه به این راه مرو
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما از هواداران پابرجای این آبیم ما
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم از دل بیحاصلم صد آه میآید برون
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟ داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند چون کمان در خانهٔ خویشند هر جا میروند
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم چندان که میبرند به خاک، آرزو به جاست
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش
در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم
در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
در گوشه فقس مگر از دل برآورم
در گوشه فقس مگر از دل برآورم این خارهاکه در دلم از آشیانه است
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست تو نیز دامن امید چون صدف واکن
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهایم
دل خراب مرا جور آسمان کم بود
دل خراب مرا جور آسمان کم بود که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد!
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ در روز ابر، بادهٔ چون آفتابگیر
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بندهایم
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد
دیوانهام که بر سر من جنگ میشود
دیوانهام که بر سر من جنگ میشود جنس کساد کوچه و بازار نیستم
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟
ز خواب نیستی برجستهام از شورش هستی
ز خواب نیستی برجستهام از شورش هستی ز دست من بغیر از چشم مالیدن نمیآید
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد