تک بیت ها – صائب تبریزی
بحر، روشنگر آیینهٔ سیلاب بود
بحر، روشنگر آیینهٔ سیلاب بود پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانهاند
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد وگرنه هر نسیمی میبرد از راه بیرونش
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار
به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من
به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی میداشت
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟ که از دل سالها دامان محشر بود در دستم
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایهٔ دستی ز اخوان وطن میخواستم!
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ ما بار نخل چون ثمر نارسیدهایم
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا غنچهٔ تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است ریشه در دل میکند خاری که در پا میرود
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من
دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من از چشم هر که قطرهٔ اشکی روان شود
دست کرم ز رشتهٔ تسبیح بردهایم
دست کرم ز رشتهٔ تسبیح بردهایم روزی نمیرود که به صد دل نمیرسیم
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر در عذر خشم بیجا، یک بوسهٔ بجا ده
رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست
رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار نمیدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا دم فسردهٔ این پیر، پیر کرد مرا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان دل نمیسوزد در این کشور عزیزان را به هم
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است در درون خانهٔ آیینه راه گرد نیست
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید چشم بی شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر