تک بیت ها – صائب تبریزی
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
این گردباد نیست که بالا گرفته است
این گردباد نیست که بالا گرفته است از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است
با کمال ناگواریها گوارا کرده است
با کمال ناگواریها گوارا کرده است محنت امروز را اندیشهٔ فردای من
بحر، روشنگر آیینهٔ سیلاب بود
بحر، روشنگر آیینهٔ سیلاب بود پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانهاند
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد وگرنه هر نسیمی میبرد از راه بیرونش
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار
به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من
به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی میداشت
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟ که از دل سالها دامان محشر بود در دستم
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایهٔ دستی ز اخوان وطن میخواستم!
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ ما بار نخل چون ثمر نارسیدهایم
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا غنچهٔ تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است ریشه در دل میکند خاری که در پا میرود
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من
دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من از چشم هر که قطرهٔ اشکی روان شود
دست کرم ز رشتهٔ تسبیح بردهایم
دست کرم ز رشتهٔ تسبیح بردهایم روزی نمیرود که به صد دل نمیرسیم
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را