تک بیت ها – صائب تبریزی
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان دل نمیسوزد در این کشور عزیزان را به هم
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است در درون خانهٔ آیینه راه گرد نیست
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید چشم بی شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
طومار درد و داغ عزیزان رفته است این مهلتی که عمر درازست نام او
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمیآید
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند از مردهدلی قدر شب تار ندانند
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
قامت خم برد آرام و قرار از جان من خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست چو موج، در کف دریا بود اراده من
که میگوید پری در دیدهٔ مردم نمیآید؟
که میگوید پری در دیدهٔ مردم نمیآید؟ که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان تو بیخبر هنوز میان را نبستهای
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر قامت خم حقلهای افزود بر زنجیر من
گویند به هم مردم عالم گلهٔ خویش
گویند به هم مردم عالم گلهٔ خویش پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد!
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی بلای چشم کبود تو آسمانی بود
منت خشک است بار خاطر آزادگان
منت خشک است بار خاطر آزادگان با وجود پل مرا از آب میباید گذشت
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزدیک است
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزدیک است دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا ساغر یک بزم میباید مرا تنها کشید
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام
همین نه خانهٔ ما در گذار سیلاب است
همین نه خانهٔ ما در گذار سیلاب است بنای زندگی خضر نیز بر آب است
از بس نشان دوری این ره شنیدهام
از بس نشان دوری این ره شنیدهام انجام را تصور آغاز میکنم
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد میتوان یافت که سهوالقلم ایجادم
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار این رازها که مابه دل شب سپردهایم
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
از مردم دنیا طمع هوش مدارید بیداری این طایفه خمیازهٔ خواب است
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است