تک بیت ها – صائب تبریزی
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت نسیم صبح، شد خواب مرا افسانهٔ دیگر
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی خزان گزیدهام از نوبهار میترسم
ز گریهای که مرا در گلو گره گردد
ز گریهای که مرا در گلو گره گردد سپهر سفله کند کم ز آب و دانهٔ من
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
سر جوش عمر را گذراندی به درد می
سر جوش عمر را گذراندی به درد می درد حیات را به می ناب صرف کن
سیل از بساط خانه بدوشان چه میبرد؟
سیل از بساط خانه بدوشان چه میبرد؟ ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
شکست شیشهٔ دل را مگو صدایی نیست
شکست شیشهٔ دل را مگو صدایی نیست که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
شیرین به جوی شیر بر آمیخت چون شکر
شیرین به جوی شیر بر آمیخت چون شکر خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان گر نماز از ما نمیآید، وضویی میکنیم
عاقبت پیر خرابات ز بیپروایی
عاقبت پیر خرابات ز بیپروایی ریخت پیش بط می سبحهٔ صد دانهٔ من
عشق در کار دل سرگشتهٔ ما عاجزست
عشق در کار دل سرگشتهٔ ما عاجزست بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را
عمر مردم همه در پردهٔ حیرانی رفت
عمر مردم همه در پردهٔ حیرانی رفت عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
غمنامهٔ حیات مرا نیست پشت و روی
غمنامهٔ حیات مرا نیست پشت و روی بیداریم به خواب پریشان برابرست
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
قسمت خود بین نمیگردد زلال زندگی
قسمت خود بین نمیگردد زلال زندگی ای سکندر، سنگ بر آیینه میباید زدن
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق
کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
گر میزنم به هم کف افسوس، دور نیست
گر میزنم به هم کف افسوس، دور نیست بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل چو گل شکفته شود، در چمن نمیماند
ما نام خود ز صفحه دلها ستردهایم
ما نام خود ز صفحه دلها ستردهایم در دفتر جهان، ورق باد بردهایم
محرمی نیست در آفاق به محرومی من
محرمی نیست در آفاق به محرومی من عین دریایم و سرگشتهتر از گردابم
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن ز زیر خرقهام چون شمع صد زنار پیدا شد
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد
میشود نخل برومند سبکبار از سنگ
میشود نخل برومند سبکبار از سنگ سخن سخت، گران نیست به دیوانهٔ من
ناکسی بین که سر از صحبت من میپیچد
ناکسی بین که سر از صحبت من میپیچد سر زلفی که به دست همه کس میآید
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم ز سنگ خاره میباید مرا آدم تراشیدن
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل به امید که من از عارض او چشم بردارم؟
نمیخلد به دلی نالهٔ شکایت من
نمیخلد به دلی نالهٔ شکایت من شکست شیشه من بیصداست همچو حباب
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق زان سر دهند هر چه ازین سر ندادهاند
نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان
نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست !
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش
هر کجا تدبیر میچیند بساط مصلحت
هر کجا تدبیر میچیند بساط مصلحت از کمین بازیچهٔ تقدیر میآید برون
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت آنهم نصیب دیده شور حباب شد
از بس کتاب در گرو باده کردهایم
از بس کتاب در گرو باده کردهایم امروز خشت میکدهها از کتاب ماست !
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
از دست رود خامه چو نام تو نویسند پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا چون باز چشم بسته شکارم دل خودست