تک بیت ها – صائب تبریزی
محرمی نیست در آفاق به محرومی من
محرمی نیست در آفاق به محرومی من عین دریایم و سرگشتهتر از گردابم
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن ز زیر خرقهام چون شمع صد زنار پیدا شد
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد
میشود نخل برومند سبکبار از سنگ
میشود نخل برومند سبکبار از سنگ سخن سخت، گران نیست به دیوانهٔ من
ناکسی بین که سر از صحبت من میپیچد
ناکسی بین که سر از صحبت من میپیچد سر زلفی که به دست همه کس میآید
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم ز سنگ خاره میباید مرا آدم تراشیدن
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل به امید که من از عارض او چشم بردارم؟
نمیخلد به دلی نالهٔ شکایت من
نمیخلد به دلی نالهٔ شکایت من شکست شیشه من بیصداست همچو حباب
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق زان سر دهند هر چه ازین سر ندادهاند
نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان
نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست !
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش
هر کجا تدبیر میچیند بساط مصلحت
هر کجا تدبیر میچیند بساط مصلحت از کمین بازیچهٔ تقدیر میآید برون
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت آنهم نصیب دیده شور حباب شد
از بس کتاب در گرو باده کردهایم
از بس کتاب در گرو باده کردهایم امروز خشت میکدهها از کتاب ماست !
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
از دست رود خامه چو نام تو نویسند پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد موج لطافت از سر دیوار بگذرد
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم از آب، همین گریهٔ تلخی است به جویم
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود در کوهسار سنگ ملامت چه میکنی؟
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟ دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
باغ و بهار چشم و دل قانع من است صحرای سادهای که نروید گیاه ازو
بر روی نازبالش گل تکیه میکند
بر روی نازبالش گل تکیه میکند عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز در فتادن، سایهٔ شاه و گدا یکسان بود
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی ای گل مگر ز دیدهٔ من آب خوردهای؟
به استخاره اگر توبه کردهای زاهد
به استخاره اگر توبه کردهای زاهد به استخاره دگر زینهار کار مکن
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
بیداری دولت به سبکروحی من نیست هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند زنهار گوش هوش به آن خیره خواه دار
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا سواد شهر بود آیهٔ عذاب مرا
چشم از برای روی عزیزان بود به کار
چشم از برای روی عزیزان بود به کار یعقوب را به دیدهٔ بینا چه حاجت است ؟
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟ در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟ که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها