تک بیت ها – صائب تبریزی
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا
آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین کاین موج بیقرار به ساحل چه میکند
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
بار گران، سبک به امید فکندن است
بار گران، سبک به امید فکندن است عمری است بر امید عدم زندهایم ما
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد میشناسد بستر بیگانه را پهلوی من
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست جز دست اختیار که بر هم نهادهای
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا
بغیر عشق که از کار برده دست و دلم
بغیر عشق که از کار برده دست و دلم نمیرود دل و دستم به هیچ کاردگر
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد کجا فریب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟
به خموشی نشود راز محبت مستور
به خموشی نشود راز محبت مستور چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست ؟
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب خیز تا چون موجهٔ دریا وداع هم کنیم
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون خنده در هنگامهٔ ماتم نمیباید زدن
جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من
جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم که صبح عید بود روی گلفروش مرا
چه حاجت است به رهبر، که گوشهٔ چشمش
چه حاجت است به رهبر، که گوشهٔ چشمش کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام
چون هر چه وقف گشت بزودی شود خراب
چون هر چه وقف گشت بزودی شود خراب کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست امید ما به نماز نکرده بیشترست
خامهام، گفت و شنیدم به زبان دگری است
خامهام، گفت و شنیدم به زبان دگری است من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
خود کردهام به شکوهتر خصم جان خویش
خود کردهام به شکوهتر خصم جان خویش کافر مباد کشتهٔ تیغ زبان خویش !
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون
در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست
در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست روزگاری است درین دایره آوازی نیست
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست خار دیوار ترا آب ز سر میگذرد
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد در خواب بهارست خزانی که تو داری
درین جهان نبود فرصت کمر بستن
درین جهان نبود فرصت کمر بستن ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل حال خار سر دیوار گلستان داریم
دل درستی اگر هست آفرینش را
دل درستی اگر هست آفرینش را همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
یک دل غمگین، جهانی را مکدر میکند
یک دل غمگین، جهانی را مکدر میکند باغ را در بسته دارد غنچهٔ دلگیر من
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
دیوانهام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیوانهام ولیک بغیر از دو زلف یار دیگر به هیچ سلسلهای آشنا نیم
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا با میهمان ز خانه صفا میرود برون
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند