تک بیت ها – صائب تبریزی
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن به اختیار پشیمانی اختیار مکن
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش سیلاب عقل و هوش است، این قطرههای باران
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است ما ز نقش پا چراغ مردم آیندهایم
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند که آبروی سفال شکسته از باده است
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه میسوزد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم بر هم زدهٔ زلف نگارم چه توان کرد
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز مگذارید که گلچین به شتابش ببرد
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم چسان در شیشهٔ ساعت کنم ریگ بیابان را؟
فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را
فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند
کدام دیدهٔ بد در کمین این باغ است ؟
کدام دیدهٔ بد در کمین این باغ است ؟ که بی نسیم، گل از شاخسار میریزد
کم نشد از گریهٔ مستانه، خواب غفلتم
کم نشد از گریهٔ مستانه، خواب غفلتم سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم همچو مژگان بر در یک خانه پا افشردهایم
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل میشود
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل میشود چون صدف گر آب نوشم، عقدهٔ دل میشود
گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم
گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم شد تازیانهٔ حرص، قد خمیدهٔ ما
ما را به کوچهٔ غلط انداختن چرا؟
ما را به کوچهٔ غلط انداختن چرا؟ دل را بغیر زلف پریشان که میبرد؟
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد یاد زمانهای که غم دل حساب داشت
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد که در خرابی من ناز میکند سیلاب
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است
نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را
نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید
نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید تخم خشکی در زمین انتظار افشاندهایم
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند در حریم سینهٔ من دل نبودی کاشکی
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
همچو پروانه جگر سوختهای میباید
همچو پروانه جگر سوختهای میباید که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر در رهگذار سیل، که را خواب میبرد؟
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
از خون چو داغ لاله حصار دل من است هر جا که بوی خون شنوی منزل من است
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر روی گشاده را سپر حادثات کن
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم