تک بیت ها – صائب تبریزی
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد! که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
ز من به نکتهٔ رنگین چون لاله قانع شو
ز من به نکتهٔ رنگین چون لاله قانع شو که از برای درودن نکشتهاند مرا
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
زندان به روزگار شود دلنشین و ما هر روز میشویم ز دنیا رمیدهتر
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار
شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند!
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست بی تکلف، حیلهٔ پرویز نامردانه بود
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجهای است فقیران بیبضاعت را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم
عمر عزیز را به میناب صرف کن
عمر عزیز را به میناب صرف کن این آب را به لالهٔ سیراب صرف کن
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش
غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم !
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب ابر سفید اینهمه باران نداشته است
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود میتوان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را همه روی زمین یک لب خندان میبود
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد
مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، یاری
مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، یاری اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمیآیی
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
من نه آنم که تراوش کند از من گلهای
من نه آنم که تراوش کند از من گلهای میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟
میان اگر نکنی باز، اختیار از توست
میان اگر نکنی باز، اختیار از توست به حق خندهٔ گل کز جبین گره بگشا!
میشوم من داغ، هر کس را که میسوزد فلک
میشوم من داغ، هر کس را که میسوزد فلک از چراغ دیگران غمخانهٔ من روشن است
نالهٔ ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
نالهٔ ناقوس دارد هر سر مو بر تنم این سزای آن که از بتخانه میآید برون
ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن
ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
نمیدانم کجا آن شاخ گل را دیدهام صائب
نمیدانم کجا آن شاخ گل را دیدهام صائب که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام
نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را شمع از خاکستر پروانه میریزیم ما
هر جلوهای که دیدهام از سروقامتی
هر جلوهای که دیدهام از سروقامتی چون مصرع بلند ز یادم نمیرود
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست ؟
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است
همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
واسوختگی شیوهٔ ما نیست، و گرنه
واسوختگی شیوهٔ ما نیست، و گرنه از یک سخن سرد، دل ناز توان سوخت
احوال من مپرس، که با صد هزار درد
احوال من مپرس، که با صد هزار درد میبایدم به درد دل دیگران رسید
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است در بساط من، همین خواب گران غفلت است
از چشم نیممست تو با یک جهان شراب
از چشم نیممست تو با یک جهان شراب ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب !
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟