تک بیت ها – صائب تبریزی
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را
نشتر از نامردمی در پردهٔ چشمم شکست
نشتر از نامردمی در پردهٔ چشمم شکست از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون آخر این سلسله بر گردن ما میافتد!
نیست غیر از گوشهٔ دل در جهان آب و گل
نیست غیر از گوشهٔ دل در جهان آب و گل گوشهٔ امنی که یک ساعت بیاساید کسی
هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد
هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بارنیست
هستی موهوم موج سرابی بیش نیست
هستی موهوم موج سرابی بیش نیست به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است
هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است با چهرهٔ خزانی، از نو بهار بگذر
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم ببین ز سادهدلیها چه از که میجویم
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟ آخر نه من به بال تو پرواز میکنم؟
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد چون نگریم من که از دلدار دور افتادهام
از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است
از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیدهام
از دل خستهٔ من گر خبری میگیری
از دل خستهٔ من گر خبری میگیری برسان آینه را تانفسی میآید
از صحبت باد سحر ای غنچهٔ بی دل
از صحبت باد سحر ای غنچهٔ بی دل در دست بجز سینهٔ صد چاک چه داری؟
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
این گردباد نیست که بالا گرفته است
این گردباد نیست که بالا گرفته است از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است
با کمال ناگواریها گوارا کرده است
با کمال ناگواریها گوارا کرده است محنت امروز را اندیشهٔ فردای من
بحر، روشنگر آیینهٔ سیلاب بود
بحر، روشنگر آیینهٔ سیلاب بود پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانهاند
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد وگرنه هر نسیمی میبرد از راه بیرونش
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار
به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من
به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی میداشت
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟ که از دل سالها دامان محشر بود در دستم
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایهٔ دستی ز اخوان وطن میخواستم!
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ ما بار نخل چون ثمر نارسیدهایم
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا غنچهٔ تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست من مشت خون خویش نمودم حلال تو
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج وقت شورش بر نمیدارند سر از پای هم
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست کاروان در کاروان سنگ ملامت میرود!