تک بیت ها – صائب تبریزی
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
دل سودازده عمری است هوایی شده است
دل سودازده عمری است هوایی شده است آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد!
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
یکباره بستن در انصاف خوب نیست دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
دیدهٔ بیدار انجم محو شد در خواب روز
دیدهٔ بیدار انجم محو شد در خواب روز همچنان در پردهٔ غیب است خواب چشم من
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟
روزی که آه من به هواداری تو خاست
روزی که آه من به هواداری تو خاست در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش آخر آیینه به بالین نفس میآید
ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟
ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟ چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
زنده شد عالمی از خندهٔ جان پرور او
زنده شد عالمی از خندهٔ جان پرور او که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند بیم رسوایی نباشد نامهٔ ننوشته را
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر عیش رمیده را به کمند شراب گیر
صلح از فلک به دیدهٔ بیدار کردهایم
صلح از فلک به دیدهٔ بیدار کردهایم رو در صفا و پشت به زنگار کردهایم
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت افتاد چون دو قطرهٔ اشک از نظر مرا
عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را
عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب از بس که تند میگذرد جویبار عمر
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟ که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی نفس گسسته به معمورهٔ عدم نشود؟
گر چاک گریبان ننکند راهنمایی
گر چاک گریبان ننکند راهنمایی طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها
مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشهٔ خلوت
مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشهٔ خلوت ستمکاری است کز آغوش یارم میکشد بیرون
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست که آفتاب شود روز و شب ستاره شود
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
مکن سپند مرا دور از حریم وصال که بیقراری من خالی از تماشا نیست
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات خشکتر میشود از میلب پیمانهٔ من
میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
میکشم تهمت سجادهٔ تزویر از خلق
میکشم تهمت سجادهٔ تزویر از خلق گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟ که میآید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانهاش
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
نمیروم قدمی راه بی اشارهٔ دل
نمیروم قدمی راه بی اشارهٔ دل که خضر راه نجات است استخارهٔ دل
نیست از مستی، زنم گر شیشهٔ خالی به سنگ
نیست از مستی، زنم گر شیشهٔ خالی به سنگ جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانهها
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ می نام کردهایم و به ساغر فکندهایم
هر که باری ز دل رهروان بردارد
هر که باری ز دل رهروان بردارد راست چون راه، سبکبار به منزل برود
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس این گرد را به باد فنا دادهایم ما